اما پیش خودش فکر میکرد که اگر آن پلیس، همهچیز را میدانست، شاید بیشتر با او همدلی میکرد. اولا او یک زن تنها نبود؛ بچه چهارماههاش همراهش بود که بیشتر از هر آدم بزرگی، معنی محبت را میفهمید. دوم اینکه خودش هم میدانست این خیابان خاص جای نامناسب و خطرناکی است ولی مجبور بود آنجا توقف کند تا بچه را کمیتاب بدهد و آرام کند.
مامور پلیس برای خداحافظی، تعظیم کوتاهی کرد. حرکتش آنقدر جزئی بود که زیر نور چراغهای خیابان تاریک، بهزحمت دیده میشد. فومیکو دوباره اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد.
عادت کرده بود که هر شب این راه را از «کیوتو» تا خانه رانندگی کند و حالا که دیگر خانهای نداشت، باز هم عادت از سرش نیفتاده بود. شیفت کار او در آشپزخانه رستوران راس ساعت8 تمام میشد. سر ساعت، بچهاش را برمیداشت، وسیله حمل بچه را داخل ماشین نصب میکرد و تمام آن راه طولانی را از «کیوتو» تا «اوزاکا» رانندگی میکرد تا قبل از ساعت9 به خانه برسد. برای پیمودن همین راه طولانی بود که نیسان Tilda خریده بود چون این اتومبیل خیلی گران نبود و میتوانست با حقوقی که خودش از رستوران میگرفت، یک میلیون و 200هزارین قیمت آن را در 12قسط بپردازد.
پنج ماه قبل از آنکه «کایی» به دنیا بیاید، به فکر ماشینخریدن افتاده بود؛ میخواست در هزینه رفتوآمد صرفهجویی کند و بعد از تولد دخترش، نوزاد را بهراحتی با خودش سر کار ببرد و بیاورد، چون کارش را نباید از دست میداد. فروشنده اتومبیل پیشنهاد کرد که «نیسان تیلدا» تیپS را بخرد که هم ارزان است و هم کممصرف و برای یک خانم و بچهاش خیلی راحت است. فروشنده گفت: همین اتومبیل را در دو طرح هاچبک و صندوقدار در آمریکا به نام Versa به قیمت 12هزار و 500دلار خریدوفروش میکنند که خیلی گرانتر از این قیمت است و خریدارانش هم خیلی راضی هستند.
8ماه با این اتومبیل به رستوران میرفت و برمیگشت اما 3شب بود که همین «نیسان تیلدا»ی هاچبک، خانهاش نیز شده بود؛ از شبی که شوهر دائمالخمرش «کِنجی» مستتر و لایعقلتر از همیشه به خانه برگشت و «فومیکو» را با کودکی که در آغوش داشت، زیر باران سرد ماه نوامبر بیرون انداخت و گفت دیگر هرگز دلش نمیخواهد قیافه هیچکدامشان را ببیند.
گریه «کایی» دوباره شروع شد. «فومیکو» چند لحظه اعتنایی نکرد و فقط سعی کرد تندتر براند تا از آن منطقه دور شود. همین پریروز در اخبار تلویزیون دیده بود که چند خیابان پایینتر، جنازه 4نفر را پیدا کرده بودند که در تسویهحساب میان گروههای «یاکوزا» به قتل رسیده بودند.
بالاخره به تقاطع روشن و شلوغ «نامبا» رسید، جایی برای پارک پیدا کرد و ایستاد. بچه آنقدر گریه کرده و به خود پیچیده بود که رنگ صورتش زیر نورهای نئون زرد و آبی، به سرخی میزد؛ شیر میخواست و پوشکش باید عوض میشد. باز هم جای شکرش باقی بود که در این هوای سرد، ماشین زیر پایش بود و برای بچه کوچکش مشکلی پیش نمیآمد. باید از آن معاملهگر اتومبیل هم متشکر میبود که مدام روی تهویه مطبوع اتومبیل تاکید میکرد.
وقتی داشت تجهیزات رفاهی اتومبیل را برمیشمرد که او را به خریدن تشویق کند، میگفت: «تهویه مطبوع، آینه برقی، فرمان خمشونده، تهویه مطبوع، گرمکن شیشه پشت، سیستم صوتیAM/FM/CD چهاربلندگو، تهویه مطبوع...» و با هر بار تکرار، حالتی به چهرهاش میداد که یعنی «یک چیزی میدانم که میگویم». واقعا آن مرد چنین وضعی را پیشبینی کرده بود؟ مگر میشد پیشبینی کرد که «کنجی» چنین کاری میکند؟ البته اگر کسی با خانواده آنها آشنا بود، میتوانست ببیند شوهر او شب به شب مثل یک هیولا به خانه میآید و روز به روز هم بدتر میشود اما تا سه شب پیش «فومیکو» باورش نمیشد که چنین رفتاری ممکن است از او سر بزند.
هنوز هم باورش نمیشد. هر شب سری به خانه میزد و در آن خیابان زشت و تنگ و تاریک، پشت دری که قفلش عوض شده بود، نیم ساعت، یک ساعت میایستاد بلکه «کنجی» در را باز کند اما انگار کسی در خانه نبود. آنوقت ترجیح میداد به خیابانهای روشنتری برود که تا دم صبح رفتوآمد مردم در آنجا قطع نمیشد و همانجا داخل اتومبیل، بچه را بخواباند. صبح با چشم پفکرده و خوابآلود به رستوران میرفت. نمیتوانست قضیه را از همکارانش پنهان کند؛ از حال و وضعش میفهمیدند و اصلا دلیلی هم برای پنهانکاری وجود نداشت. خانم «سایو» - سرآشپزی که متخصص درستکردن ماهی «سوشی» بود – مدام به او گوشزد میکرد که هر چه زودتر به دادگاه خانواده برود.
میگفت: «من سه،چهار سال از تو بزرگترم؛ اگر این توصیه را میکنم، حتما به صلاح توست». اتفاقا خانم «سایو» چند باری هم «کنجی» را در رستوران دیده بود و میشناخت. میگفت: «اگر به دادگاه خانواده بروی، به نفع تو حکم میدهند و بعد از طلاق، نصف داراییها به تو تعلق میگیرد» اما «فومیکو» نمیتوانست توصیه زنی را بپذیرد که پا به میانسالی گذاشته بود و با آنکه خیلی هم به سرووضع خودش میرسید و پول خوبی در پساندازش داشت، هیچوقت نتوانسته بود شوهری برای خودش دستوپا کند. پیش خودش فکر میکرد همه دارایی او و «کنجی» همان خانه 30مترمربعی است که اگر قرار باشد نصفش به او برسد، چندان فرقی با این اتومبیل کوچک 2×4متری ندارد. شاید اگر دو،سه شب دیگر دندان روی جگر میگذاشت، «کنجی» سر عقل میآمد و پشیمان میشد و در را به روی زنوبچهاش باز میکرد.
«کایی» شیرش را خورده بود و پوشکش هم خشک بود و برای خوابیدن، چیزی کم نداشت جز اینکه کمی تکان بخورد تا چشمهایش خسته شود. با آن سن کم، عاشق ماشینسواری بود و نگاهکردن به نورهای رنگارنگ مغازهها، اتومبیلها و چراغ خیابانها که جلوی چشمش رژه میرفتند. به نظرش رسید بهتر است بچه را کمی در خیابان «تاماسوکوری» و کنار موزه علوم بگرداند؛ خیابانی که به «شهر برقی» معروف است و پر از تابلونئونهای رنگارنگ. اتومبیل را آرامآرام به راه انداخت و به طرف ایستگاه «تزوروهاشی» رفت.
خودش هم عاشق رانندگی آرام در خط سمت راست خیابانهای پر نور بود؛ هرچند این کار، مصرف بنزین را خیلی بالاتر از متوسط 5/7لیتر در هر 100کیلومتر میبرد. موقع خریدن ماشین، فروشنده سعی میکرد با گفتن اعداد و ارقامیمثل 122اسب بخار و 8/1لیتر و 6دنده دستی و اینکه در چند ثانیه از صفر به 100کیلومتر در ساعت میرسد و حداکثر سرعتش چند مایل در ساعت است، بازارگرمی کند اما او اصلا در بند این چیزها نبود. هیچوقت با سرعت بیشتر از 70کیلومتر در ساعت رانندگی نمیکرد، هیچوقت اهل خلافکردن و تندرفتن و خطرکردن نبود و هیچ چیز برایش مهمتر از راحتی و آسایش داخل ماشین نبود.
همین که صندلیهای عقب این نیسان، خیلی جادارتر از ماشینهای دیگر بود و یک فرد کوچکاندام مثل او که قدش یک متر و 60سانتیمتر بیشتر نبود میتوانست در چنین شرایطی از صندلیهای عقب به عنوان تختخواب استفاده کند و بچهاش را هم کنار خودش بخواباند، برایش به اندازه یک دنیا ارزش داشت.
ساعت هنوز به 10 نرسیده بود و چراغهای قلعه «اوزاکا» تا ساعت 11 خاموش نمیشد. به سمت قلعه رفت و دورتادور پارک آن را با اتومبیلش گشت. از کنار موزه شهر گذشت و به ردیف رستورانهای نزدیک آن رسید. چشمهای «کایی» گرم شده بود و چیزی نمانده بود که به خواب برود. ناگهان «فومیکو» روی ترمز زد و بچه از خواب پرید.
پشت ویترین بزرگ رستوران مجللی که کنارش ایستاده بود، تصویری میدید که به هیچوجه در باورش جا نمیگرفت؛ «کنجی» آنجا نشسته بود، حالش خوب بود و سرووضعش مرتب. روبهروی «کنجی» کسی نشسته بود که او را خوب میشناخت و انگار «کنجی» را هم خیلی خوب میشناخت. یعنی همهاش نقشه بود؟
صدای گریه «کایی»، کابین اتومبیل را پر کرده بود اما «فومیکو» جز صدایی که در کاسه سرش میپیچید و مدام توصیه میکرد، چیزی نمیشنید.
حالا دیگر باید به دادگاه خانواده مراجعه میکرد.