در کمی باز شد. آقای توماس پرسید:«اون رفته؟»
البرتا آهی کشید و گفت:«بله آقای توماس، وزغ رفته. من تا بیرون حیاط دنبالش کردم.»
در با صدای غژغژ باز شد. شوالیه در حالیکه مرغی را به داخل مرغدانی پرت میکرد، بیرون آمد و در را با صدای بلند به هم کوبید. پرو بال مرغ و خروسها به زرهاش چسبیده بود و کلاهخودش کج شده بود. البرتا به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت:«این داره
مشکل ساز میشه.»
در حقیقت همینطور بود. آقای توماس ماه گذشته برای پیدا کردن شغل به قلعه سلطان آلفرد آمده بود و به عنوان محافظ قلمرو حکومتی استخدام شده بود. او تا این زمان دو گروه راهزن، یک گراز وحشی و یک نرهغول را بیرون رانده بود و برای خودش اعتبار و خوشنامی دست و پا کرده بود. مردم او را «آقای توماس، مرد همیشهپیروز» صدا میکردند. اما آقای توماس رازی داشت که فقط البرتا از آن با خبر بود. یک راز خجالتآور و وحشتناک. رازی که باعث شده بود شغل اصلی اش را از دست بدهد. او از تمام موجودات پولکدار و لزج میترسید. قورباغهها، مارمولکها و مارها او را به وحشت میانداختند. اما اژدهاها از همه بدتر بودند. یک نگاه به اژدها کافی بود تا زانوهای زره پوشش از ترس به لرزه بیفتند و به لکنت زبان بیفتد. در مدت کوتاهی، آقای توماس، مرد همیشهپیروز تبدیل شد به «تامی ترسو».
او در دوران سلطان قبلی، با وظیفهشناسی روی پل متحرک رفته بود تا با اژدهایی که خندق قلعه را استخر شخصی خودش کرده بود مبارزه کند. وقتی با زانوهایی لرزان میخواست شمشیرش را بکشد بهطور اتفاقی شمشیر به کلاهخودش گیر کرد و تعادلش را از دست داد و درون خندق افتاد. اژدها از این صحنه به شدت خندید تا آنجا که داشت غرق میشد. صدای شالاپشولوپ هر کسی را که در قلعه بود متوجه موضوع کرد. آقای توماس از آب بیرون آمد و فوری اخراج شد. شوالیهای که نتواند از قلمرو دفاع کند به چه درد میخورد؟
آقای توماس آهی کشید، چند پر مرغ را از لبة کلاهش جدا کرد و با افسردگی گفت:«البرتا، میدونم که این یه عیبه، اما چی کار میتونم بکنم؟ من از اونها میترسم.»
البرتا با دلسوزی و نگرانی گفت: « اما تو هر از گاهی باید با اونها مبارزه کنی. این بخشی از دلاوریهای یه شوالیه ست.»
مدتی به آرامی گذشت. آقای توماس در یک سهشنبه طوفانی که با رعد و برق همراه بود احضاریهای از طرف سلطان دریافت کرد. پس، بلافاصله پیش او رفت و مقابل تخت سلطنتیاش ایستاد و گفت:«بله عالیجناب؟»
سلطان در حالیکه روی تختش لم داده بود، با ناراحتی گفت:«یه اژدها از مرزهای شمالی وارد سرزمین ما شده و توی یه غار زندگی میکنه. دو روز دیگه جشن پاییز و مهمونی مرغخورون داریم، و یه هفتهست که بارون قطع نشده. حتی یه هیزم خشک هم توی کاخ نداریم! میشه یه نفر به من بگه چهطور میتونیم بزرگترین مهمونی سال رو برگزار کنیم، در صورتی که برای پختن غذا آتیش نداریم؟» بعد، از شدت عصبانیت تاجش را به هوا انداخت و تاج بالای چلچراغ کاخ گیر کرد.
قلب آقای توماس از ترس ایستاد.
«و شما از من می خواین که...»
سلطان فریاد زد:« هی مرد، تو شوالیه من هستی! میخوام اژدها تا غروب فردا اینجا باشه!»
«ب ب ب بله قربان!»
آقای توماس با ناراحتی، در حالی که زیر باران مثل یک اردک سرش را به این ور و آن ور تکان می داد، گفت:« خب ، این هم پایان این کار.»
البرتا سعی کرد او را تشویق کند:«شاید اون قدرها هم که فکر میکنی بد نباشه.»
اما آقای توماس فکر می کرد دیگر از این بدتر امکان ندارد. سوار اسبش شد و برای روبهرو شدن با بزرگترین ترسش راه افتاد. مطمئن بود پایان کارش فرا رسیده.
وقتی که وارد غار شد هیچ اثری از اژدها ندید. با صدایی لرزان فریاد زد: « ب ب ب بیا بیرونااااژدها! م م من تو رو به م م م مبارزه م م می طلبم!»
هیچ کس در دهانه غار پیدا نشد اما صدایی آهسته گفت:«لطفاً از اینجا برو!»
آقای توماس کمی گیج شد اما دوباره گفت:«من اومدم یه سلطان رو از دست یه اژدهای ترسناک خلاص کنم!»
زره اش شروع به لرزیدن کرد و جرینگ جرینگ صدا داد.
«چرا منو تنها نمی ذاری؟» این بار صدا ترسان تر از قبل بود. توماس این بار با دستپاچگی کمتری گفت:«خب، من شوالیه سلطان هستم و وظیفهم اینه که موجودات خطرناک رو از کشور اون دور کنم.»
صدا با ناراحتی گفت:«خب بعله، اما فقط به این خاطر که من یه اژدها هستم، مردم فکر میکنن من همه کس رو میخورم و همه چیز رو آتیش میزنم.»
آقای توماس که کاملاً گیج شده بود، پرسید:« یعنی می گی این کارها رو نمی کنی؟ اما من فکر می کردم که اژدها ها این طوری رفتار می کنن.»
صدای ناشناس گفت:«مگه تو تا حالا با چند تا اژدها صحبت کردی؟»
آقای توماس گفت:«نکته خوبی رو گفتی! حالا میتونی از غار بیرون بیای؟»
«اگه نخوای که منو با شمشیرت دنبال کنی!»
آقای توماس شمشیرش را دور نگهداشت و گفت:«قول میدم. شمشیر نه!»
«باشه.» آرام آرام ، یک اژدهای سبز و کوچک ظاهر شد. کمی میلرزید. در مقابل او آقای توماس هم کمی گیج بود اما به اندازه قبل نمیترسید.
«خب بذار راحت صحبت کنیم، تو نمیخوای قصر سلطان رو خراب کنی و مردم رو بخوری؟»
اژدها با گریه گفت:«معلومه که نه. من مردم رو دوست دارم اما اونها همیشه از من فرار میکنن.»
آقای توماس سرش را خاراند و گفت:«خب شاید تو بتونی اینجا بمونی... اما چهطوری؟»
لحظهای با خودش فکر کرد و ناگهان فریاد زد:« فهمیدم! باهام بیا!»
آقای توماس و اژدها با سرعت به قلعه برگشتند. آقای توماس از سلطان خواست تا اژدها را به عنوان عضو جدیدی از کارکنان قلعه بپذیرد. با وجودی که سلطان آلفرد در ابتدا مردد بود، اما قبول کرد. چه کسی بهتر از یک اژدهای کوچک میتوانست در روشن کردن هیزمهای تر و برپایی مهمانی او کمک کند؟
هنگامی که ران برشته و طلایی مرغ را میخوردند، سلطان اعلام کرد که کشورش یک دیپلمات جدید برای روابط با اژدهاها پیدا کرده است.
از آن به بعد ، هر وقت اژدهایی وارد سرزمین آنها میشد، اژدهای قلعه برای برقرار کردن روابط دوستانه پیش او می رفت. دیگر لازم نبود که آقای توماس به جنگ اژدها برود. شغل او فقط حفاظت از سلطان شده بود. تنها مشکل، وزغی بود که در حیاط زندگی میکرد و هر از گاهی آقای توماس از ترس او در مرغدانی قایم میشد. اما آقای توماس، البرتا و مرغ ها به همدیگر قول داده بودند تا این راز را پیش خودشان نگه دارند.