نه اجازهای لازم بود. نه نامه ای وجود داشت. آن روز صبح من فرزند هفدهم یک خانواده شدم . بابایم یک آدم بود.یک آقا که ریشهای بلند داشت. من یک پرنده بودم . یک پرنده کوچک. کوچک ترین موجود باقی مانده روی زمین. هیچکس دیگری وجود نداشت. من بودم ، روباه بود، شیر بود، فیل بود و زن و بچه اش، خرگوش و خواهرش بودند، چهار تا گورخر بودند، یک کلاغ و چهار تا پاندا.
همه چیز خیلی زودتر شروع شده بود. یک روز صبح همه ما فهمیدیم که دیگر هیچ حیوانی باقی نمانده است جز ما. اما اصلاً اینطور نبود. 16 تا حیوان دیگر وجود داشتند . 16 تا حیوانی که ما نمی شناختیم و دورتا دور دنیا پخش و پلا بودند. من آنروز نشسته بودم و داشتم به خاطره هایم فکر می کردم که روباه آمد سراغم. فکر می کنید من آن موقع چند سالم بود؟ فقط شش ماه داشتم . اما روباه برای خودش مردی شده بود. چهار سال را داشت. حتی یادش بود که مامان و بابای واقعی من چه شکلی بودهاند . او برایم تعریف کرد که بعد از اینکه خیلی ها به خاطر جنگ و بی آبی و گرسنگی مردند، تصمیم گرفت من را نخورد و گیاه ها را بخورد.چون به این نتیجه رسیده بود که اگر من را بخورد تنهای تنها می شود.
بله، آن روز روباه آمد و گفت که یک نفر هست که بابای همه حیوان ها شده است.
او می گفت این را از چهار گورخری که به سمت شرق می دویدند شنیده ؛ آنها به او گفته اند مردی هست که بابای همة حیوان های باقی مانده روی زمین میشود و جز ما حیوان های دیگری روی زمین باقی مانده اند.روباه به من گفت که او هم دلش بابا
می خواهد . به من گفت که بیا برویم و بابای جدیدمان را پیدا کنیم.
اولش نمی خواستم با او بروم اما رفتم. ما از رودخانه رد شدیم، از دو تا کوه، از میان یک عالم زمین سوخته، از یک عالمه شهر خراب و بالاخره به بابایمان رسیدیم. او ایستاده بود و داشت روی خط های گورخرها دست میکشید. روباه من را روی پشتش نشاند و به سمت مرد دوید. مرد تا ما را دید به سمتمان آمد . اول روباه را در آغوش گرفت، بعد من را و اینطوری شد که من فرزند هفدهم او شدم. بعد از من هیچ حیوان دیگری باقی نمانده بود. ما به مرد می گفتیم بابا. ما به هم می گفتیم خواهر یا برادر و مرد هرشب روی پرهای من دست می کشید و می ایستاد تا همه ما خوابمان ببرد. ما یک خانواده شده بودیم. یک خانواده هجده نفره.