پیرمرد با دستهای لرزان چای را از سینی برداشت و به عروسش لبخند زد. عروس هم لبخند کوچکی زد و روی مبل نشست. پیرمرد چند تا قلپ چای خورد و ریخت روی بلوز چهارخانه سفیدش.
- آقا جون، چه عجب! به ما سر زدید؟
پیرمرد دستی روی موهای سفیدش کشید و گفت: «دیگر نای راه رفتن ندارم. شما هم که یادی از ما نمیکنید...» نوه کوچکش با خوشحالی جیغ زد:
«آخ جون! بردم.»
تصویرگری از محبوبه ساعدی، تهران
مادرش چشمغرهای رفت و گفت: «امان از این پلیاستیشن! آن لعنتی را بگذار کنار و بیا پیش بابابزرگت.»
پسر بچه اصلاً نشنید که مادرش چه گفت و همچنان لبهایش را میگزید و با دسته بازی ور میرفت. پیرمرد به صفحه تلویزیون نگاه کرد و از صدای تفنگ سرش درد گرفت.
به ساعت نگاه کرد و عصایش را برداشت. عروس خواست نگذارد پیرمرد برود، ولی صدای تلویزیون آنقدر بلند بود که گوشهای پیرمرد نشنید.
آناهیتا مظاهری، خبرنگار افتخاری از تهران
یادداشت؛ داستان موقعیت
داستان پیرمرد و پلیاستیشن، ظاهری ساده دارد، داستان در باره یک وضعیت است. در باره وضعیتی است که امروزه خیلی به چشم میخورد. پیرمرد با دستهای لرزان و پاهایی که نای رفتن را ندارند، به خانه پسرش آمده تا با دیدن آنها جانی تازه بگیرد و از نو زنده شود. اما دل شکستهتر از قبل برمیگردد. نوهاش با چیزی سرگرم است که پیرمرد آن را دوست ندارد، نه به خاطر خودبازی بلکه به خاطر نوع بازی. پسرک با اسلحه خیالیاش در حال جنگیدن است و این مرگ را که پیرمرد به آن خیلی نزدیک است به او یادآوری میکند. حرف اصلی داستان در جمله پایانی آن است: «صدای تلویزیون آنقدر بلند بود که پیرمرد نشنید.»
موتور سیکلت
باد با موهایم بازی میکرد. مهدی موتور را نگهداشت و آن را به درخت تنومند کنار خیابان زنجیر کرد. در دلم آرزو کردم من صاحب این موتور بودم. مهدی دو سال از من بزرگتر است، اما هر دو در یک کلاس درس میخوانیم. خودش میگوید وقتی هفت هشت ساله بوده، چشمش را عمل کرده و برای همین دو سال از درس و مدرسه عقب افتاده است. از مهدی پرسیدم: «مهدی، قیمت موتورت چند است؟» جواب داد: «نمیدانم، مال خودم نیست، مال داداشم است. چند ماه است با دوستهایش رفته اهواز. میخواهند آنجا یک آلبوم ضبط کنند. آخر داداشم خواننده است!». بعد سینهاش را صاف کرد و زد زیر آواز: «مرغ سحر ناله سرکن...»
تصویرگری از الهه یوسفیصالح
وارد کافینت شدیم. هر روز بعد از مدرسه یک راست به آنجا می رفتیم و چند ساعت بازی میکردیم. من کامپیوتر داشتم اما حوصله غرزدن مامان را نداشتم. تازه بدتر از شنیدن غرولندهای مامان، شنیدن نصیحتهای طولانی بابا بود. وقتی بابا از سرکار برمیگشت، مامان از من به او شکایت می کرد و بابا هم کلی در باره فضایل علم و دانش و بیفایدگی بازیهای کامپیوتری برایم صحبت میکرد.
پرسیدم: «مهدی، گواهینامه داری؟» با چشمهای ریزش از پشت عینک سرباز توی کامپیوتر را تعقیب کرد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم. چشم از مانیتور برنداشت و گفت: «آره، پارسال گرفتم. فعلاً دستم بند است، بعد یادم بینداز نشانت بدهم. تو جیبم است. تازه، گواهینامه پایه دو هم دارم!» موتور من از بقیه موتورهای بازی جلوتر بود. بعد از سه ساعت از کافینت بیرون آمدیم. همیشه قرار میگذاشتیم بیشتر از یک ساعت بازی نکنیم، اما هیچ وقت موفق نمیشدیم پای قرارمان بمانیم. مهدی در حالی که شیشه عینکش را تمیز میکرد، گفت: «نگران نباش. سه سوته خانهای. با موتور یه دقیقهای میرسانمت.» از دهانم پرید: «مهدی، میشود موتور را بدهی من برانم؟» انگار حرف دلم را بلند بلند گفته بودم. مهدی عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و گفت: «چرا که نه؟! ما که یک آقا محسن بیشتر نداریم! تا حالا موتور راندی؟» قاطعانه گفتم: «خب، معلوم است، هزار بار!» این هم از دهانم پرید. تا حالا هزار بار موتور رانده بودم، اما فقط در بازیهای کامپیوتری. اول آرام راندم. خیلی کیف داد. در آینه گرد موتور به خودم نگاه کردم. بدون اینکه متوجه باشم، لبخند پهنی روی صورتم نشسته بود. پدال گاز را بیشتر فشار دادم. باد از توی آستینهایم، زیر بغلم را قلقلک می داد. تصمیم گرفتم بعداً یکی از همین موتورها بخرم. پیچیدم در خیابان خودمان که یک دفعه موتور چپ شد و هر دوی ما نقش زمین شدیم. پایم بدجوری درد گرفته بود. عینک شکسته مهدی کنار موتور افتاده بود. مهدی خودش را از زیر موتور بیرون کشید. چند نفر دورمان جمع شدند. یکی از آنها کمکم کرد که از زیر موتور بیرون بیایم. از درد پا، به خودم میپیچیدم. یک لحظه چشمم به آینه گرد موتور، که حالا شکسته بود، افتاد. بدون اینکه متوجه باشم، به پهنای صورتم اشک میریختم.
حالا من مانده ام و آب پرتقال و سوپ قلم و پای گچ گرفته و غرولندهای مامان و نصیحتهای بیانتهای بابا. پول تو جیبی دوماهم را پیش پیش از بابا گرفتم تا خسارت موتور را بدهم. کامپیوتر هم تا دو ماه دیگر تحریم است. حالا باید دو ماه را بیپول توجیبی و کامپیوتر سر کنم. تلویزیون مسابقه موتورسواری را پخش میکند. یکی از موتورها چپ میکند. یک دفعه پایم درد میگیرد. میزنم یک کانال دیگر.
مونا حاجی شکری از کرج
رنگیترین مدادرنگی
همه مدادرنگیها مشغول بودند؛ بهجز مداد سفید. هیچکس به او کار نمیداد. همه میگفتند: «تو به هیچ دردی نمیخوری.»
یک شب که مدادرنگیها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند؛ مدادرنگی سفید تا صبح کار کرد.ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچکتر شد. صبح توی جعبه مدادرنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد.
لیلا عبداللهی از خرمآباد
تصویرگری از مریم عابدی ، خبرنگار افتخاری ، قوچان
صندلی مترو
وارد مترو شدم. چه غلغلهای بود. مجبور شدم مثل بقیه سرپا بایستم. ناگهان چشمم به یک صندلی خالی افتاد. تعجب کردم که چرا هیچکس رویش نمینشیند. خودم را به صندلی رساندم و به سرعت رویش نشستم. چشمتان روز بد نبیند. ناگهان صندلی شکست و من همراه با صندلی شکسته روی زمین افتادم. وقتی بلند شدم پیرزنی که روی صندلی روبهرو نشسته بود، گفت:
« آخه بچهجان! مگه ندیدی صندلی ترک داشت؟!»
رسول کشاورز، خبرنگار افتخاری از پرند