من و کوه و دریا
تنگ غروب است. از کوه بالا میروم. خسته شدهام. چندین روز است کوهنوردی میکنم. هنوز چند ایستگاه مانده تا به قله برسم. شب را باید همینجا اتراق کنم. تشنهام شده. دریا یک لیوان آب خنک میدهد و من با ولع تمام آن را مینوشم و از دریا تشکر میکنم. میگوید: نوش جانت، گوارای وجودت.
کوه چپ چپ نگاهش میکند. چیزی نمیگوید. دوباره سرش را بالا میگیرد و افق را تماشا میکند.
*
شب توی چادر، پتویم را دور خودم پیچیده ام، اما هنوز خوابم نمیآید. از لای چادر بیرون را نگاه میکنم. آسمان سیاه سیاه است. شاید ابرها امشب مهمانی دادهاند که اینقدر ابر اینجا جمع شده، اما نور فانوس دریایی را از آن دور دورها میبینم. یواشکی به دریا میگویم: ممنون، چه چراغ خواب قشنگی. میگوید: خواهش میکنم، قابلی نداره.
کوه خوابیده، صدایم را نمیشنود.
*
روز هفتم است که بالا میروم. اگر خدا بخواهد تا دو روز دیگر به قله میرسم. آنوقت اسم خودم و این قلة بلند، توی روزنامه و مجله و تلویزیون خواهد آمد. با این فکرها خودم را از صخره بالا میکشم؛ اما ناگهان طنابم پاره می شود و ...
*
وقتی چشمهایم را باز می کنم، مردی را بالای سرم می بینم که همراه دو مرد دیگر مرا سوار کشتی کوچکی می کنند. مرد می گوید: نگران نباش، خوب میشوی. امروز صبح اینجا لنگر انداختیم تا این طرفها دوری بزنیم، تو را تصادفاً پای کوه دیدیم. حالا تو را با خودمان میبریم به نزدیکترین جایی که بیمارستان داشته باشد.
کمی خیالم راحت می شود. کشتی بهراه می افتد. به دریا می گویم: ممنون که کمکم کردی.
دریا می گوید: این چه حرفی است پسر، مگر باید صاف صاف نگاهت میکردم تا بمیری.
از دریچه کابین کشتی بیرون را نگاه میکنم. خشکی کوچک و کوچکتر میشود. کوه همچنان سرش را بالا گرفته و افق را تماشا میکند.
آرزوی اشتباهی
ستاره ای دیدم و آرزویی کردم
دیرتر اما فهمیدم چیست؟
نور ماهواره هواشناسی!
کفش تنبل
کفشهایم بینهایت خستهاند
راه رفتن را به رویم بستهاند
من به فکر کوه و دشت و جنگلم
میکشد خمیازه کفش تنبلم
من به فکر رفتنم از راه راست
کفش میگوید: این راه خطاست
من به فکر رفتنم از این مکان
در مقابل کفش میگوید: بمان
کفشها را میکَنَم از پای خود
میشوم راحت من از همپای خود
رفت باید از میان سنگلاخ
بیکلام و صحبت و بیآخ و واخ!
کفش کهنه در بیابان نعمت است
کفش تنبل هم بلای حرکت است
تصویرگری : نازنین جمشیدی
بازی با کلمهها
- برای پاکنویس کردن، چرک نویسهایش را میشست.
- چون میخواست حرفهایش با نمک باشد، به زبانش نمک میزد.
- برای این که خوابهای رنگی ببیند، زیر بالشتش مداد رنگی میگذاشت.
- قبل از خوردن داروهای تلخ، برایشان جوک تعریف میکرد.
- بند رخت آنقدر تاب خورد که لباسها دلپیچه گرفتند.
- چون آلبوم خالی نداشت، عکس نمیانداخت.
- شاخه چون فکر میکرد خیلی تک است، اسم خودش را گذاشت تکشاخ.
- میخواست با کلاس باشد، مدرسه راه انداخت.
- رود، مویرگ آبی دریاست.
- نقاشی که همه نقاشیهایش از تفنگ بود، هفت تیرکش بود.
- میخواست در خانه را بزند، زنگ پادرمیانی کرد.
- ابرهای بارانی، چشمهای پف کرده از گریه آسماناند.
- لوستر، لباس مجلسی لامپ است.
- آنقدر چشمانش تیز بود که کتابی که میخواند پاره شد.
- دستانداز همه را دست میاندازد.
- آدم خسیس، عاطفه هم خرج نمیکند.
- چون میخواست دیر برسد، خواب ماند.