کاش خدا آرزوی مرا زودتر از همه میخواند. چشمهایم گرم میشود. هی مامان شبنم میآید ما را میرساند. من و بابا آنها را میبینیم. من به طرف آنها میروم. اما تمام حواس او به آقای الهی، راننده اردو، است. میدانم که انتظار داشت پدرش بیاید. خانم مدیر توضیح میدهد که پدر آقای الهی بیمار هستند و به جایشان پسرشان آمده است. اما جای نگرانی نیست. مانتوی مامان شبنم را میکشم و میگویم: «سلام.» او جواب میدهد. معلوم است که خیلی نگران است. چند بار میگوید: «ندا جان، حواست باشد تو ماشین نخوابیدها، دختر خوبم. شبنم زیادی خوش خواب است. میترسم از راننده به این جوانی. چه اشتباهی کردم که اجازه دادم. حالا هم کسی حریف شماها نیست که نروید.»
تازه رسیدهایم. اول از همه کنار دریا پیاده میشویم. خانم تجلی، سنگ برمیدارد. تکه کاغذ کوچکی را دور آن میپیچد. پرتش میکند توی دریا. میپرسم: «این چی بود؟»
میگوید: «نامه بود. برای خدا نامه نوشتم. آرزوهایم را نوشتم. وسطش هم سنگ گذاشتم تا نامهام سنگین بشود و همان جا بماند. برنگردد تو ساحل.» میخواهم بگویم من هم میتوانم بندازم؟ میگوید: «دریا به این بزرگی است. برای همه نامههای ما جا دارد.» به آرزویم فکر میکنم. گفتن و نگفتنش به خدا فایدهای ندارد.
میگویم: «الآن کاغذ از کجا آوردید؟»
میگوید: «از قبل آماده کرده بودم.»
شب است. تو اردوگاه هستیم. همه بچهها تو چادر ما جمع شدهاند و نامه مینویسند. هی هم تو نامههای هم سرک میکشند. به هم میگویند چه چیزهایی از خدا خواستهاند. بقیه هم هی به نامههایشان اضافه میکنند. مشورتی از خدا حاجت میطلبند. من فقط یک چیز میخواهم که نوشتن آن فایدهای ندارد. هیچ کس، حتی خود خدا هم دیگر نمیتواند کاری بکند.
میروم بیرون و کشیک میدهم. نمیدانم چرا با خودم خودکار و کاغذ آوردهام. آرام آرام به چادرخانم مدیر و خانم معلمها نزدیک میشوم. آنها هم نخوابیدهاند و درباره آرزوهایشان صحبت میکنند.
خانم ناظم میگوید: «این معینی خیلی ساکت است. فقط بلد است با بچهها بازی کند. من که برایت یک همسرخوب مینویسم. یک همسری که مثل خودت اهل ورزش و هنر باشد. و پسر خوبی هم باشد.»
همه شان میخندند. میدانم که همه او را دوست دارند. از شاگرد و کادر دفتر گرفته تا مریم خانم، مستخدم مدرسه. میآیم کنار. به خودم میگویم نباید گوش بایستی. میروم دم در چادر خودمان میایستم. به آرزویم که فکر میکنم اشک امانم نمیدهد. حالا خوب است همه جا تاریک است. مینشینم دم در چادر. همان یک آرزویم را مینویسم.
صبح است. همه کنار دریا هستیم. دریا آرام است و انگار شده است آسمان با ابرهای پنبهای. هیچ موجی هم آن را دچار چین و شکن نمیکند. همه هم نامههایی به اندازه فندق تو دست دارند، حتی خانم مدیر و ناظم و معلمها. چشمهای خانم مدیر نمناک است. خندهام گرفته است. بچهها یک، دو، سه میگویند و نامهها را با هم پرت میکنند تو دریا. بعضی دور میافتد و بعضی نزدیک. فکر میکنم خدا فرشتههایش را مامور میکند تا بروند
ته دریا ؛ آنجا بنشینند و حاجتها را بخوانند و برایش گزارش تهیه کنند.
هیچ کس، آرزوی مرا ندیده است. با این که میدانم هیچ فایدهای ندارد، اما میشود که فقط رویایش را دید. خدایا، یعنی آن هم نمیشود؟
بعد از ظهر کلاس درس داریم. تو برنامهمان جنگل و تله کابین هم داریم. سکوتِ پر از سرو صدای جنگل خیلی قشنگ است. اما هیچ کجا دریا نمیشود. من همه جا به فکر نامهام هستم، حتی شبها. یعنی وقتی که همه بچهها یواشکی دور از چشم خانم مدیر و ناظم از سرو کول هم بالا میروند و خوراکی میخورند. همه یک عالم خوراکی دارند که مامانشان برایشان گذاشته است. من یک عالم پول دارم. از همه بیشتر موبایل من زنگ آهنگ میزند. بچهها هم هی داد میزنند:«بدو بابایت...» اما با هر آهنگش از آرزویی که روی کاغذ نوشتهام خجالت میکشم.
همه، سوغاتی میخریم. عصر است. سوار ماشین میشویم. بچهها هنوز خوراکیهایی را که مامانهایشان گذاشته اند، را دارند. من هم هنوز پولی را که بابا بهم داده است، را دارم. فقط برای خودش سوغاتی خریدهام و مامان شبنم. به حرفهای بچهها که گوش میدهم، میبینم همه نصف و نیمه حرف میزنند. هیچ کس توی این سه روز درست و حسابی نخوابیده است. کم کم همه خوابشان میبرد.
خانم معینی چند صندلی جلوتر از ما نشسته است. ما آنقدر وول خوردهایم و پچ پچ کردهایم که می فهمد بیداریم. میآید کنارمان. ما برایش جا باز میکنیم. روی صندلیهای دو نفره، سه نفری مینشینیم. میگوید: «شما چرا نمیخوابید؟»
شبنم میگوید: «میترسیم تصادف کنیم، چون آقای راننده گاهی وقت ها چرت میزند. ندا هم دیده است، مگر نه؟» و به من نگاه میکند.
میگویم: «بله، آقای الهی مثل ما خیلی خسته شده است.»
خانم معینی میگوید: «پس شما هم فهمیدهاید. هر چه به او میگویم کمی بایستید و بخوابید،گوش نمیدهد.»
میگوید: «باید سر وقت برسم. پدرها و مادرها منتظر بچههایشان هستند.»
خانم معینی میگوید: «به نظر شما چه بکنیم؟»
میگویم: «برویم کنارشان بنشینیم و حرف بزنیم.»
میگوید: «جا نیست. بعد هم خود حرف زدن خواب میآورد. باید کار دیگری بکنیم.»
میگویم: «بازی کنیم.» خانم معینی میگوید: «بازی؟! او رانندگی میکند. نباید حواسش پرت شود.» شبنم میگوید: «این هم از آن حرفها بودها، بازی؟!»
میگویم: «خاله بازی میکنیم.. اما جوری که حواسش پرت نشود.» خانم معینی کمی فکر میکند. میگوید: «امتحانش ضرری ندارد.»
میرویم کنار آقای الهی.تنه ما به چند نفر میخورد، از خواب میپرند؛ غرغر میکنند؛ باز هم میخوابند.
میگویم: «آقای الهی حوصلهمان سر رفته است. چه کار کنیم؟»
میگوید: «کاش من جای شما بودم و کمی میخوابیدم.»
شبنم میگوید: «خواب مان نمیآید. میخواهیم بازی کنیم. اما تعدادمان کم است. شما هم میآیید بازی؟»
آقای الهی میخندد. میگوید: «انگاری من دارم رانندگی میکنم.»
میگویم: «همینجور که رانندگی میکنید بازی میکنیم.»
آقای الهی میگوید: «چه بازی ؟»
میگویم: «خانم معینی میشود خاله و من میشوم بچه او. شما میشوید دایی و شبنم میشود بچه شما.»
آقای الهی میخندد. میگوید: «خانم معینی، اینها چه میگویند؟»
خانم معینی میگوید: « بیایید دوباره بچه بشویم چه عیب دارد؟!»
آقای الهی هنوز جواب نداده است. میرویم سراغ کیفمان. دو تا عروسک کوچکمان را بیرون میآوریم. مامان شبنم آنها را برایمان خریده است. من کنار خانم معینی، سرجای خودمان مینشینم. شبنم کنار آقای الهی، روی صندلی شاگرد راننده مینشیند.
خانم معینی میگوید: «عروسکها کجا بودند؟ شما هنوز عروسک بازی میکنید؟»
میگویم: «این یک راز است، نه؟!»
چیزی نمیگوید. از کوله مخصوص خوراکیها، کمی خوراکی توی بشقاب میریزد. با دست به شبنم اشاره می کند. شبنم میآید و میگیرد. هر دویمان میشنویم: «خوراکی را بده به آقای الهی... اِ، ببخشید به دایی.. و بگو همین الآن برایتان مهمان میرسد.» شبنم میرود.
میگویم: «خانم معینی...»
میگوید: «یعنی مامان دیگر، نه؟!»
سرم را تکان میدهم. تو دلم هی میگویم مامان، مامان...
میگوید: «دخترم حاضر شو. برویم مهمانی.» باز هم تو دلم میگویم دخترم، دخترم... بلند میشوم. کمی لباسهایمان را میتکانیم. مامان آینه کوچکی به من میدهد. چتری مویم آمده است روی پیشانیام.. خودش آن را میبرد زیر مقنعهام. دستش نرم است و بوی عطر میدهد. عطرش خنک است. دم در خانه میایستیم. مامان با خودش حرف میزند: «گاز را خاموش کردم. چراغها را هم همینطور.» و دستم را میگیرد. راه میافتیم. پیادهرو باریک است. من هی به دستههای صندلی و سروکله بچهها می خورم.
ماماندست بلند میکند. تاکسی میگیرد. سوار میشویم. فکر میکنم واقعا ً سوار ماشین هستم. پیاده میشویم. مامان گل میخرد. یکی از بچهها گلهای وحشی چیده است. همه هم پژمرده هستند. خانم معینی چند تا از آنها را برمیدارد. میرسیم پشت در. مامان زنگ میزند. شبنم در را باز میکند. با ما سلام و علیک و روبوسی میکند. میرویم تو. با دایی هم سلام و علیک میکنیم.
آقای الهی میگوید: «خانم معینی، شما الآن چه نسبتی با بنده دارید؟»
خانم معینی میگوید: «من خواهر شما هستم.»
دایی میگوید: «لطف کردید تشریف آوردید. صفا آوردید. خودتان گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟!»
شبنمگلها را میگیرد. میچپاند توی گلدان کوچک روی داشبورد. همگی میخندیم.
مامان میگوید: «قابل شما را ندارد.» و روی صندلی شاگرد راننده مینشیند. شبنم خوراکی تعارف میکند. همه برمیداریم. مامان از توی کیفش لواشک ترش بیرون میآورد. ما تعجب میکنیم. میگوید: «این یک راز است، نه؟!...» و میخندد. ما روی پله دم در مینشینیم. بازی میکنیم.
مامان میگوید: «زحمت را کم کنیم. دیر وقت است...»
دایی میگوید: «چه عجلهای دارید؟» و از صندوق کوچکی که زیر پایش است نوشابه بیرون میآورد. توی صندوق پر از یخ است. دایی میگوید: «شام تشریف داشته باشید.» و میخندد. میگوید: «راه تان که دور نیست؛ دیرتان هم شد، آژانس میگیرم.»
مامان میگوید: «خب، نوبتی هم که باشد نوبت شماست.» دایی میگوید: «میبینید که دستم بند است. شما بیایید.»
مامان میگوید:«این خانه و آن خانه فرقی نمیکند؛ مهم دیدن است. »
دایی میگوید: «خواهر، ما راننده نیستیمها. بیشتر به خاطر این، رانندگی پایه یک را هم یاد گرفتم تا بتوانم به این بهانه با پدرم همه جا بروم و ...» و دوربینی از کنار صندلیاش بیرون میکشد.
مامان میگوید: «چه جالب، دوربین من دقیقا ًهمین شکلی است. اما هنوز لنز« تله» خریدهام، از لنز پدرم استفاده میکنم.»
دایی از توی جیبش پاستیل بیرون میآورد. میگوید: «این هم یک راز است، نه؟!»
میخندیم. چشم هم میگذارم. دست مامان توی مویم میگردد. اما بوی عطر ِ خنک خانم معینی را میدهد. مامان دستم را میگیرد. نگاهش که میکنم میبینم مویش مثل خانم معینی است. چتریهایش کوتاه است. گوشه لبش هم خال دارد.. بوی کوکو سبزی تمام خانه را گرفته است. برایم ماهی هم پاک میکند. مراقب است تا تیغ نخورم. ماکارونی هم پخته است. درست به خوشمزگی ماکارونی مامان شبنم شده است. کتاب درسیام هم دستش است. میخواهد درس بپرسد.
چشم باز میکنم. داد میزنم: «وای نه مامان، کاش نمیرسیدیم... کاش تو نامه نگفته بودم به یک رویا هم راضیام.»
همه از خواب میپرند. مامان میگوید: «یواش چه خبرت است؟ هنوز کمی مانده است.»
خانم مدیر جلو میآید. به من نگاه میکند. میخندد و میگوید: «معلوم هست چه میگویی؟ یعنی اینقدر دلت برای مامانت تنگ شده است؟!»
شبنم میگوید: «لابد خواب میدیده است!» و نگاهم میکند. فقط او و مامانش راز تنهایی من و بابا را میدانند.
میرسیم. دم در مدرسه شلوغ است. تمام مامانها و باباها آمدهاند. من و شبنم پیاده میشویم. مامان شبنم بغلش میکند. بابا میبوسدم. خانم معینی هم مرا بغل میکند. عطرش خنک است. به خودم میگویم پایان یک رویای راز آلود... دستم را میگیرد. آقای الهی هنوز پشت فرمان نشسته است و خانم معینی را نگاه میکند. بابا صدایم میکند. می روم پیش بابا و مامان شبنم. آقای الهی میآید پایین با بابا دست میدهد. به من و شبنم نگاه میکند و میگوید: «همه چیز یک راز بود، نه؟!» میخندیم. خداحافظی میکنیم و راه میافتیم.