یک روز پیش عطار پیری رفت و از او دارویی خواست که او را نامرئی کند. عطار پیر بدبخت از همه جا بیخبر، چند تا دارو را با هم ترکیب کرد، بعد در ظرفی ریخت و داد به آقا دزده و گفت: «اگر یک جرعه از این دارو را بخوری تا یک هفته نامرئی میشوی.»
دزد همانجا یک جرعه از آن دارو را خورد و سریع نامرئی شد. بعد هم به خیابان رفت. توی خیابان نگاهش به میوههای درشت یک میوه فروشی افتاد. رفت جلو و چند تا میوه برداشت. میخواست راه بیفتد که یک دفعه مأموری دست او را گرفت و دستبند زد و گفت: «یالا راه بیفت برویم کلانتری.»
دزد با تعجب گفت: «تو کی هستی؟»
مأمور گفت: «پلیس نامرئی!»
2. یک مرد نامرئی در خیابان با یک ماشین تصادف کرد؛ جنازهاش هنوز که هنوز است در خیابان مانده و ماشینها هی تند و تند از رویش رد میشوند.
3. یک روز پسر جوانی خوشحال و خندان به خانه آمد، داروی عجیبوغریب را نشان پدرش داد و به پدرش گفت:« بابا بالاخره داروی نامرئیکننده خریدم.»
پدرش گفت: «این دارو به چه دردی میخورد؟»
پسر جواب داد: «اگر یک قلپ از این دارو را بخوریم، در یک آن نامرئی میشویم و دیگر هیچ بنیبشری نمیتواند ما را ببیند.»
پدر که سرد و گرم چشیده و دنیا دیده بود، گفت: «آخه پسره نادان! تو چرا اینقدر سادهای؟ مگر داروی نامرئی کننده هم وجود دارد؟ اگر این دارو وجود داشت که الان تمام مردم دنیا نامرئی بودند.»
پسر گفت: «نه بابا! من پای این دارو یک میلیون تومان پول دادهام؛ حتماً عمل میکند.»
پدر با شنیدن این حرف، دو دستی زد توی سر پسرش و گفت: «خانهخرابم کردی! آخه آدم که اینقدر ابله نمیشود. چرا به حرف آن یارو اعتماد کردی؟»
پسر گفت: «نه بابا، فروشنده آدم خوبی بود. محال است که دروغ بگوید.»
پدر گفت: «حالا که باور نمیکنی یک قلپ از این دارو را بخور تا بفهمی که من راست میگویم.»
پسر احمق یک جرعه از آن دارو را سرکشید، اما هیچ اتفاقی نیفتاد و او نامرئی نشد. وقتی فهمید دارو تقلبی است، شروع کرد به گریه و ناله. پدرش گفت: «حالا اینقدر زار نزن! بگو این دارو را از کجا گرفتی؟»
- از ناصر خسرو!
- خوب نشانی دارو فروش را بگو تا من با یک مأمور بروم سراغش!
تصویرگری:لاله ضیایی
پسر نشانی دارو فروش را داد. پدر هم به کلانتری رفت و مأموری را با خود همراه کرد و هر دو به ناصر خسرو رفتند.
چند ساعت بعد پدر خسته و کوفته به خانه برگشت. پسر گفت: «بابا چی شد؟ یارو را گرفتید؟»
پدر جواب داد: «نه پسرم! این دارو روی تو تأثیر نکرده. اما پولش نامرئیکننده بوده، چون فروشندهاش بعد از فروش دارو آن طرفها دیده نشده.»
4. روزی درِ خانه مردی به صدا در آمد. مرد رفت در را باز کرد، اما هیچکس پشت در نبود. او هم در را بست و برگشت.
در خانه برای بار دوم به صدا در آمد. باز هم در را باز کرد و هیچکس را ندید. بار سوم و چهارم هم همینطور. عاقبت پشت در کمین کرد. همین که در به صدا درآمد، او به سرعت در را باز کرد و پشت در، یکی از بدهکارانش را دید. زود یقهاش را گرفت و گفت: «مرتیکه مگر آزار داری؟ هم پولم را خوردهای، هم مردمآزاری میکنی؟»
بعد هم دو، سه تا پس گردنی به او زد و دستش را گرفت و گفت: «راه بیفت برویم کلانتری.»
مرد بدهکار فکری کرد و گفت: «عیبی ندارد. مردم آزاری کردهام، چشمم کور، به کلانتری هم میآیم، اما بگو چهطور مرا دیدی؟»
- منظورت چیست؟ خوب در را باز کردم و دیدمت دیگر.
بدهکار با تعجب گفت: «ولی من نامرئی ام! تو نباید مرا میدیدی!»
- برو دست از این حقهبازیها بردار.
- یعنی تو هنوز هم به راحتی مرا میبینی؟
- خب آره!
مرد فکری کرد و گفت: «عجیب است، ولی من دارویی خورده بودم که نامرئیام کند؛ از صبح تا حالا هم نامرئی بودم.»
باز هم فکری کرد و گفت: «ببینم دفعههای اول و دوم هم که در زدم مرا دیدی؟»
- نه؟
- حالا دو قدم برو عقب ببینم مرا میبینی!
مرد دست بدهکار را ول کرد که برود عقب، اما همین که دست او را رها کرد، بدهکار زد به چاک. همینطور که میدوید داد زد: «دیگر تا آخر عمرت مرا نمیبینی.»
5. مرد شروری که همیشه مردم شهر از دستش ذله بودند و یک لحظه از دستش آسایش نداشتند و همیشه یک پایش در زندان بود و پای دیگرش بیرون زندان، شنید که پیرمردی عارف مسلک به شهر آمده که وردهای زیادی بلد است و یکی از وردهایش ورد خاصی است که اگر کسی آن را بخواند و به کار ببندد، نامرئی میشود.
مرد شرور نشانی آن مرد را پیدا کرد و نزد او رفت و با قلدری گفت: «آهای پیرمرد، شنیدم وردی بلدی که آدم را نامرئی میکند.»
مرد گفت: «خب کی چی؟»
- یالا آن ورد را به من یاد بده! زود باش که الان پلیسها میرسند.
- یاد بدهم که چی بشود؟
- میخواهم نامرئی شوم.
- برای چه میخواهی نامرئی شوی؟
- اهه... حوصلهام را سر بردی پیرمرد! خب معلوم است؛ میخواهم نامرئی شوم تا هر کاری که دلم خواست بکنم.
پیرمرد خندید و گفت: «تو نیازی به نامرئی شدن نداری. همین الان هم که مرئی هستی، هر کار دلت میخواهد میکنی.»