تاریخ انتشار: ۶ دی ۱۳۸۸ - ۰۷:۳۰

تهمینه حدادی: الف- مثلاً یک روز به پایان دنیا مانده. مثلاً قرار است بعد از یک روز چیزی باشد و چیزی نباشد. مثلاً این را به تو گفته‌اند، از الان مثلاً، از همین الان که تو داری این مطلب را می‌خوانی

باید دوید که کارهای مانده را تمام کرد.

تو مانده‌ای و یک عالم کار که تا دیروز برایت هیچی بوده‌اند و چیزهایی که تا دیروز برایت همه چیز بوده‌اند.

ب- مثلاً هیچ‌کس نمی‌داند، مثلاً فقط تو می‌دانی، مثلاً از خواب می‌پری و یادت می‌آید امروز آخرین روز دنیاست. می‌زنی توی سرت که ای دل غافل، چرا خوابیده‌ای؟ می‌خواهی صبحانه نخوری، می‌خواهی غرغر کنی باز. می‌بینی این آخرین روزی است که مامان بلند شده و صبحانه آماده کرده برایت. یادت می‌آید نبوسیدی‌اش! بغلش که می‌کنی، سفت که بغلش می‌کنی دلت برایش تنگ می‌شود.

کیفت را می‌اندازی روی کولت، می‌خواهی بروی دنیا را نجات بدهی اما نه! تو کلی کار عقب افتاده داری.

1- هستی فکر می‌کند؛ می‌گوید: «چه سخت!»

بعد لیست می‌کند کارهایش را، هی ردیف می‌شوند پشت هم: «چند تا پاک‌کن عروسکی می‌خرم که کلکسیونم کامل شود، مادر بزرگ و خاله‌هایم را حتماً می‌بینم، مامانم را مدام می‌بوسم، آیس‌پک شکلاتی می‌خرم و پنج ساعت می‌نشینم لب پشت بام و فکر می‌کنم. شعر می‌نویسم برای آخرین روز دنیا؛ نه شاید هم بروم شهر بازی و در بالاترین نقطه چرخ و فلک فکر کنم و می‌دانید، در ساعت‌های باقی مانده سعی می‌کنم آدم‌ها را خوشحال کنم، یک کاغذ هم می‌گذارم جلویم و اسم آدم‌های مهم زندگی‌ام و آدم‌هایی را که دوستشان ندارم می‌نویسم و می‌نشینم گریه می‌کنم برایشان.

می‌گویم: مثلاً از الان 24 ساعت تو آغاز شد.

حرفم را جدی نمی‌گیرد.

2- آقایی که 73 سال دارد از سؤالم تعجب می‌کند. چند لحظه فکر می‌کند و می‌گوید: «به دستورهای مذهبی‌ام عمل می‌کنم، خانواده‌ام را جمع می‌کنم و دل آنها را به دست می‌آورم، به مستمندان کمک می‌کنم، اگر بدهی‌ای به دیگران دارم می‌دهم، اگر قلب کسی را شکسته‌ام آن را به دست می‌آورم.»

یک خانم 37 ساله هم می‌گوید: «دست بچه‌هایم را می‌گیرم و می‌برمشان گردش، جایی که خیلی‌خیلی به آنها خوش بگذرد و می‌گذارم دختر نوجوانم خودش برای خودش تصمیم بگیرد.»

و من به روز آخر دنیا فکر می‌کنم، که می‌نشینم یک گوشه و سعی می‌کنم آدم‌ها را ببخشم، که آنها را می‌بخشم، که فکر می‌کنم اشتباه از خودم بوده، بعد از در خانه می‌زنم بیرون و آدم‌ها را یک دل سیر نگاه می‌کنم، که دلم برای آشغال‌های توی جوی‌ها تنگ می‌شود، برای کلاغ‌ها، و یادم نمی‌رود که جلوی گربه‌ها غذا بیندازم، که دیگر حرص نمی‌خورم وقتی توی اتوبوس له می‌شوم، که آن روز لباسی را می‌پوشم که دوست دارم، که دیگر به قضاوت‌های آدم‌ها اهمیت نمی‌دهم، که نگاه می‌کنم به بچه مدرسه‌ای‌ها که خوشحال‌اند که امروز هم مدرسه تمام شد، اما نمی‌دانند آخرین روزی بود که پخش حیاط مدرسه شدند و روی نیمکت مدرسه قلب کشیدند و تاریخ را کنفرانس دادند.

3- امیرحسین 17 ساله است. می‌گوید: «الان نمی‌دانم اما اگر قرار باشد این اتفاق بیفتد با خودم خلوت می‌کنم، موتور دوستم را قرض می‌گیرم و می‌روم یک جای خلوت، توی یک جاده هی می‌روم و می‌روم و فکر می‌کنم، بعد 12 ساعت برایم می‌ماند، آن‌وقت به کارهایی که 12 ساعت قبل به آن فکر کردم عمل می‌کنم.»

می‌پرسم: «واقعاً نمی‌دانی چه کارهایی می‌خواهی انجام بدهی؟»

می‌گوید: «نه، اما حتماً به کارهای بدی که توی زندگی انجام داده‌ام فکر می‌کنم و حتماً هدفم در زندگی تغییر می‌کند، حتماً به نتیجه‌ای می‌رسم که هیچ‌وقت به آن اهمیت نداده بودم.

4- امروز آخرین روز دنیاست. ظهر که می‌شود مامان تعجب می‌کند از این‌که غرغر نمی‌کنی. مامان که می‌گوید:« می‌آیی عصر برویم خرید؟»می‌گویی:« بله.»

بابا که می‌گوید:« لباست تنگ است.» لباس گشادتر می‌پوشی. نه اعصاب خودت را خورد می‌کنی، نه اعصاب آنها را، بعد ناگهان بابا سر راه می‌گوید:« شام را بیرون می‌خوریم.» تعجب می‌کنی، یک‌سالی هست که این اتفاق نیفتاده.

ظهر است، تا فردا صبح وقت داری. می‌نشینی و شبیه مائده یک دفتر می‌گذاری جلویت و می‌نویسی که چه کسی بوده‌ای و چه اتفاقی دارد می‌افتد،که برگ ها را می چسبانی توی دفترت ، که دفتر خاطراتت را هم بر می‌داری و پنهان می‌کنی، که می نویسی دنیای تو چه شکلی بوده و بعد می‌بری آن را توی باغچه حیاط چال می‌کنی یا شاید زنگ می‌زنی به بابا که بگویی دلت برایش تنگ شده، که دیگر مهم نیست می‌خواهید به خاطر شغل بابا بروید یک شهر دیگر، فقط دلت می‌خواهد امروز آخرین روز دنیا نباشد. که به قول مارال« یک روز؟ چه سؤال سختی؟ چه وقت کمی؟ نمی‌شود یک هفته باشد؟» که حالا چه می‌شود کرد؟ که من برای کسانی که دوستشان دارم چیزهایی را می‌خرم که دوست دارند و برای خودم هیچ چیز، چیزهای مادی که دیگر به دردم نمی‌خورد.

نمی‌دانم شاید تو شبیه عبدالرضا باشی که در جوابم می‌گوید: هیچ!

- یعنی هیچ کاری نمی‌کنی؟

- نه، می‌گذارم آن روز خیلی عادی بگذرد.

 راستی می‌شود این‌طوری هم فکر کرد.

5- یکی هم می‌گوید: «چند تا از کتاب‌هایی را که دوست دارم برمی‌دارم و می‌روم کنار دریا و می‌خوانم.» و بعد حرف‌هایی را که به بعضی‌ها نگفتم می‌زنم و تا لحظه آخر بیدار می‌مانم.

مثلاً یک روز به پایان دنیا مانده، همه خوردنی‌ها تلخ می‌شود و ساعت تند و تند می‌دود و بعد تو می‌فهمی که چه‌قدر آدم‌ها مهم‌اند، که آدم‌ها چه‌قدر برایت مهم بوده‌اند که اخم‌های بابا را دوست داری و دلت می‌خواهد معلمتان دوباره درس بپرسد، معاونتان داد بزند سرت ، که دلت می‌خواهد زنگ بزنی به دوست اول راهنمایی‌ات و  صداها را ضبط کنی در ذهنت  و به دوستت بگویی که او را بخشیده‌ای.

می‌بینی چه‌قدر غذاهای مامان خوشمزه است؟ که چه‌قدر مامانت خوشگل‌ترین آدم دنیا است؟ که به خواهرت باید بگویی همه چیز یک لجبازی بوده است و بدون او یک لحظه هم معنا ندارد برایت.

یک روز مانده فقط و تو می‌خواهی دنیا را بدهی اما آدم‌ها را نگه‌داری، یک ساعت، نیم ساعت، حتی یک لحظه بیشتر!

می‌بینی تمام کارهای عقب مانده‌ دنیا نه لباس است، نه غذا. حالا چیزهایی که برایت هیچی بوده‌اند، همه چیزند .از الان 24 ساعت وقت داری. این پایین لیست کن کارهای عقب مانده‌ات را:

1-...

2-...

3-...

6-دنیا برای هرکسی یک معنا دارد. غم برای هرکسی یک معنا دارد.

شادی برای هرکسی یک معنا دارد.

اما از دست دادن یک حس مشترک است.دنیا را نچسب، حس هایت را بچسب و به هیچ‌کس نگو امروز آخرین روز دنیاست. اگر همه بدانند دیگر وقتی برای کارهای عقب مانده‌ات نمی‌ماند. به هیچ‌کس نگو. این یک راز است.

برچسب‌ها