هرکسی هم از خوراکیهایش چیزی مانده بود، گذاشت وسط. امروز سرویس نیامده بود. راه طولانیتر بود و فرصت بیشتری برای بازی. مادر یکی از بچهها هم که همراه ما بود، به شیطنتهای ما میخندید و گاهی به خاطر سروصداها تذکر میداد. اما حواسش نبود که ما چهقدر روی زمین زباله ریختیم.بعد با خوشحالی از هم خداحافظی کردیم. از سرکوچه پیچیدم. بوی بد زباله، مغزم را پر کرد. جوی سرزیر شده بود.
* * *
نمیگویم چهطور از میان آن گل و لای و زباله گذشتم تا به در خانهمان رسیدم. چون شاید آنقدرها مهم نباشد. مهم رفتگر محلهمان بود که تا وقتی به میان خیابان رسیدم او را ندیده بودم. زیر یکی از پلها رفته بود و با بیل بزرگش زبالهها را از سر راه آب کنار میزد. سر تا پا خیس شده بود.
عکس: هادی مختاریان
من با او حرف نزدم. اما شنیدم به مادر که روی پله اول در خانهمان ایستاده بود و میگفت: «برگریزان که هست. هر چه جارو میکنیم بالاخره باز هم مقداری برگ روی زمین میماند. زبالهها را هم توی جوی آب میریزند. کمی باران که میآید زبالهها و برگها زیر پلها جمع میشوند. آب سرازیر میشود و این وضع پیش میآید.»
مادرم گفت: «من برگهای حیاط را که جارو میکنم. توی باغچه میریزم.» او جواب داد: «نه شما را نمیگویم. کلاً همه را میگویم. مدرسهها که تعطیل میشود، تمام راه مدرسه پر از خرده زباله است. از کاغذ گرفته تا خوراکیهای نیم خورده. دیگر این جوری شده. خواهرم.»
سلام کردم. مادرم سریع جواب داد و مشغول گفتوگو شد. در را که باز کردم دو باره صدایش را شنیدم. از سرما میلرزید: «بالاخره در زمستان، کار سختتر است.»
از پلهها که بالا میدویدم، مواظب بودم اشکهایم پایین نریزند. خود من بودم که همین چند دقیقه پیش پاکت چیپس را در جوی آب انداختم و گفتم: «زمستان باید دستهایت را گرم کنی. نمیتوانم پاکت چیپس را تا رسیدن به سطل زباله نگه دارم. دستهایم یخ میزند.»
* * *
نیمه شب بیدار شدم. هوا سرد بود. از خیابان صدای خشخش جارو میآمد. رفتگر نیمهشبها بود. صدای خشخش جارویش دور میشد و به سمت مدرسه ما میرفت. تا چند دقیقه دیگر تمام زبالههایی را که امروز در راه ریخته بودیم جارو می کرد تا فردا، راه مدرسه ما تمیز باشد. کاش کمتر زباله میریختیم، که کار او در این نیمه شب سرد کمتر باشد!
این قصه نیست. زندگی هر روز کسانی است که بیمسئولیتی ما را از روی زمین جمع میکنند.