میپرسد: «تو سمنی؟»
میگویم: «من سوریام.»
عمه نبات چاق است. صورت بزرگ، گرد و گوشتالودی دارد. چشمهایش دو تا مویزند. بینیاش پخ و روی چانهاش آبلهای است.
میگوید: «آخرش نفهمیدم شما دو تا را چهطور...» بقیه حرفش را متوجه نمیشوم. کنارم میزند و میآید تو. صدای کلفت و بلندی دارد. سمن به استقبال میآید: «سلام عمه، چه عجب از این طرفها!»
عمه، چشمهایش را ریز میکند و دور و برش را چون کاوشگری میکاود: «واه واه! چه اینجا ریخت و پاشه. چشم باباتون روشن با دختر بزرگ کردنش.» و سرش را میچرخاند طرف سمن.
- علیک سلام. وقتی اون سمن نباشه، تو سمنی.
تصویرگری:سمیه علیپور
و منتظر جوابش نمیماند: «سر به هوایی هم حدی داره. یه روز میرین خونه شوور. شوورتون دیگه بابا نیست. نمیخوایین که ترشی بیفتین، میخوایین؟» و خودش را رها میکند روی مبل و نفس چاق میکند.
ابروهای سمن به هم نزدیک میشوند: «حالا کی خواست شوهر کنه؟»
عمه دستهایش را شکل کاسه، در هوا میچرخاند و ادای سمن را در میآورد: «حالا کی خواست شوهر کنه، حالا کو شوهر؟ گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده.» و نفس بلندی میکشد: «من به سن و سال شما بودم، سه تا بچه رو ضبط و ربطشون میکردم. واه واه واه! از دست دخترای این دوره و زمونه؛ پس این فلک زده کجاست؟»
منظورش باباست. نگاهی ردوبدل میکنیم. من میگویم: «همیشه کجا میره، مسافرکشی!»
محکم روی دستش میکوبد: «جمعه هم کار؟ آدم بدبخت همیشه بدبخته.» و دستهایش را بالا میگیرد: «خدایا، خداوندا! تصدق اون عدالتت، این مرد رو داری امتحان میکنی یا داره تقاص پس میده؟» و دستهای چاقش را پایین میآورد و زیر لب میغرد: «حالا که اسیر و ذلیل شما دو تا هند جگرخوار شده!»
دوتایی سرهایمان را میاندازیم پایین و با انگشتهایمان بازی میکنیم و زیرچشمی به هم نگاه میکنیم.
- خوبه، خوبه، قنبرک زدین که چی بشه. اینجارو یه کم جمعوجور کنین. یه نفرتون بره واسه عمهش یه لیوان آب لیموی بدون شکر بیاره. نکنه پذیرایی از مهمون هم راه دستتون نیست؟
سمن طوری آب دهانش را قورت میدهد که انگار مشتی خاک خورده. عمه از من میپرسد: «گفتی تو سمنی؟»
- نه عمه جان، من سوریام.
عمه، تکهتکه، دستهایش را در هوا تکان میدهد: «خیلی خوب، فرقش چیه؟» و نگاهش روی صورتم سیخ میماند: «تو چند ساعتی بزرگتر بودی؟»
- بله عمه جان.
- تو غذاش رو آماده میکنی؟ آشپزی بلدین یا شام و ناهارتون رو هم از بیرون میآرن؟
و به سمن اشاره میکند: «تو هم اینجا و اتاقها را جمعوجور کن. زود زود زود.»
داریم راه میافتیم که صدای خوشحال عمه را میشنویم: «براتون خبر خوبی دارم.»
عمه حسابی از ما کار میکشد. مثل این که دو چشم کاشته پشت سرش، چشمهایش کش میآیند تا وسط آشپزخانه. من و سمن خزیدهایم توی آشپزخانه و مثل ربات کار میکنیم.
- دختر، حواست کجاست؟ سیبزمینی رو نازک پوست بگیر... مگه درست نمیبینی... پیازهارو اینجور حلقه نمیکنن... اول دم بادمجونها رو بکن بعد باریک باریک میبری تا آخر. سیبزمینی رو که نصف کردی ریز میکنی، تیکههای چهار گوش...
بالاخره رضایت میدهد دست از کار بکشیم. آخرین دستورش یک چایی کمرنگ است. قبل از این که چایی اش را هورت بکشد میپرسد: «شما دو تا چرا اصلاً توی فکر باباتون نیستین؟» از بابت برنامه پخت و پزش حسابی حالمان گرفته. صدایش را بالاتر میبرد: «گوشهای من نمیشنون یا گوشهای شما عیب و ایراد دارن؟»
سمن با نگاهش میگوید: «تو یه چیزی بگو.»
سرسری جواب میدهم: «ما که خیلی هوای بابا رو داریم.»
صدایش بلندتر از قبل میشود: «اگه هواش رو داشتین، میگذاشتین نفسی بکشه، پلکی روی هم بندازه.»
سمن دلخور میپرسد: «واه! مگه ما چیکارش کردیم؟»
عمه ابروها را بالا میدهد و همانجا ستون میکند: «دیگه میخواستین چیکارش کنین که نکردین؟ چشماشو باز نکرده بود که افتادین توی دامنش.» و در هوا دستهایش را تکان میدهد: «وای وایم رفته، های هایم مونده!»
سمن از عصبانیت میشود عین گوجهفرنگی رسیده، قرمز: «مگه ما چیکارش کردیم؟»
انگشت اشاره عمه به طرف سمن به حرکت در میآید: «گناه که نکرده شده پدر شماها. هم باباتون بوده هم مامانتون.»
از ته دل میگویم: «آره عمه، بابا خیلی خوبه، خیلی دوستمون داره، شب و روز زحمتمون رو میکشه اما به خدا این وسط ما هیچکدوم کاری از دستمون برنمیآد تا براش انجام بدیم.»
چشمهایش برقی میزنند. تا لبه مبل خودش را میکشاند جلو: «کی گفته از دست شماها کاری ساخته نیست؟ واقعاً که! کلهتون پوکه!»
من و سمن به همدیگر نگاه میکنیم. سمن کنجکاوانه میپرسد: «مثلاً چه کاری؟»
عمه نفس بلندی میکشد: «مثلاً براش دستی بالا بزنین.»
یکهویی وا میروم. احساس میکنم یک نفر پتکی را بلند کرده است و با تمام قدرت کوبیده توی سرم. سمن هم دست کمی از من ندارد. رنگش شده عین زعفران، زرد. نگاه پر از سؤالم را میدوزم به عمه. دوباره نصیحتمان میکند که داریم بزرگ میشویم و از همین حالا باید به فکر بابا باشیم و وقتی یک روزی برویم خانه شوهر او تنها میماند و تا آخر عمرش نباید عصاکشمان باشد و سر پیری بهش زن نمیدهند و از این حرفها. آنقدر میگوید و میگوید و مخمان را کار میگیرد تا خودش هم خسته میشود. اما قبل از رفتن حرف اصلی و آخرش را میزند و میگوید باید منتظر یک مامان باشیم، و مژده میدهد آن وقت لازم نیست کار خانه را ما دو تا انجام بدهیم و حسابی خوش به حالمان خواهد شد و...
عمه که میرود بغض سنگینی قلمبه میشود توی گلویم.
***
بابا برگشته. دو نفری بق کرده نشستهایم گوشهای. سفره رابرایش میاندازیم . نگاهش را میقاپم. ما را زیر نظر دارد. سمن میگوید آمدن عمه همهاش نقشه بوده. به سمن می گویم من بر سر دوراهیام. از یک طرف سختم است زن دیگری را جای مامان ببینم ، از طرف دیگر... سمن زهرخند می زند و می گوید: «باید بهش بگیم مامان.» و شکلک در میآورد.
دوتایی میرویم توی آشپزخانه و تا خوردن بابا تمام نمیشود خودمان را آفتابی نمیکنیم. اما تا غذایش را میخورد به تاخت میرویم و ظرفها را جمع میکنیم. میخواهیم ثابت کنیم خانهداری بلدیم و به تنهایی میتوانیم کارهای خانه را انجام بدهیم. صورتش باری از غم دارد. غذایش را هم کامل نخورده است.
سمن سفره را دستمال میکشد که بابا بالای سرمان ظاهر میشود: «گوش بگیرین چی میگم، خودتون هم از تنهایی در میآین.»
این را میگوید و با قامتی تکیده میرود طرف اتاقش. سمن دو دستش را میگذارد روی سرش و میخواهد کولی بازی در آورد. جلویش در میآیم.
* * *
خودش و دخترش که اسمش میترا است، هر کدام با چمدانی، و لبخندی برلب میآیند. میترا همسن و سالمان است. سمن تا میبیندشان دماغش را میکشد بالا. میگوید ازشان متنفر است. من نمیدانم چرا هیچ احساسی ندارم. بهخصوص به میترا که چهرهاش معصوم و دوست داشتنی است. سمن میگوید باید حال مونس، مامان جدیدمان، و میترا را بگیریم. به سمن قولی نمیدهم چون با خودم درگیرم و مطمئن نیستم که باید از خودم چه رفتاری را نشان بدهم. اما سمن پافشاری میکند یا اینطرفی باشم یا آنطرفی، حد وسط هم ندارم.
بعد از آنها، مهرداد میآید. برعکس میترا که به مامانش رفته، میگویند کپی بابایش است. بابا میگوید اگر مامان شما سر زا رفت، بابای میترا و مهرداد برای کار رفت خارج و زن و دو بچهش را به امان خدا رها کرد و همانجا هم ازدواج کرد. با وجود این باز سمن روی حرف خودش است و میخواهد پرشان بدهد.
مهرداد شانزده سال دارد. بشکهای روغن میمالد به موهایش. خط ریشش میآید پایین گوشش و شلوار شش پیلی جلو، دو پیلی عقب میپوشد. با میترا زمین تا آسمان فاصله دارد. هر چه او و مادرش ساده پوشند پسرشان برعکس است.
سمن آرام نمیگیرد: «بابا هم با این زن گرفتنش. سر هر سهتاشون رو میکوبم به طاق، حالا میبینی. البته دلم بیشتر به حال بابا میسوزه. شدن قوز بالای قوز. تا دیروز دو نفر بودیم حالا شدیم پنج نفر.»
من، میترا و سمن در یک اتاق هستیم. مهرداد صبح تا شب آهنگ گوش میدهد و نوار عوض میکند و به کسی کاری ندارد. میترا، مثل این که خیلی بدبختی کشیده، حالا خوشحال است. بهانه خوبی است تا سمن بچزاندش. به سمن میگویم هر چه نباشد از دست آشپزی و بشور و بساب خلاصمان کرده و به مونس اشاره میکنم که صبح تا شب توی آشپزخانه است. اما گوشش به این حرفها بدهکار نیست و مدام نقشه حال گیریشان را میکشد. بابا، صبح علیالطلوع میزند بیرون. باید از تاکسیاش بیشتر کار بکشد. گاهی نصیحتمان میکند که با هم خوب باشیم و پا روی دم دیگری نگذاریم.
سمن از غذای مادر جدید نمیخورد و یواشکی لباسهای شسته شده را از روی بند میاندازد پایین و سر به سر میترا میگذارد. به وسایلش دست میزند، همه را به هم میریزد و یا کتابهایش را جاهایی که عقل جن هم به آن قد نمیدهد قایم میکند. خلاصه، حسابی از خجالت نورسیدهها در میآید.
* * *
یک ماهی میشود شش نفره شده ایم. برنامه زندگیمان مثل قبل است. میترا اعتراض نمیکند. دختر خوبی است. از چشمهای قشنگش مهربانی میبارد. اگر از ترس سمن نبود بهش نزدیک میشدم.
بابا برایش مانتویی خریده است. جنس و مدلش حرف ندارد. سمن میخواهد از حسودی بترکد. راستش، من هم، یه نمه حسودی ام میشود.
سمن زیر گوشم میخواند: «اگه جلوشون در نیایم جامون روگرفتن.»
میپرسم نقشهای دارد؟ جوابم را نمیدهد اما از چشمانش میخوانم فکری در سر دارد.
* * *
من و میترا در آشپزخانه کنار مونسیم. یادمان میدهد فسنجان درست کنیم. ناگهان بوی سوختگی میآید. تندی بو میکشیم و به طرف اتاق میدویم. سمن مشغول اتو کشیدن است. مانتوی میترا روی میز اتو است. اتو را گذاشته روی مانتو و تمام هیکلش را انداخته روی آن. سوراخ بزرگی افتاده وسط مانتو. برمیگردد طرف مونس: «میخواستم مانتوی دخترمون رو اتو کرده باشم. مانتوی به این گرونی حیفه بدون اتو باشه.» از چشمهایش شیطنت میبارد. «سوخت که سوخت. بابا براش بهترین رو میخره. شاید هم دو تا خرید. یکی هم واسه مامانش.»
میچرخم طرف میترا. با مشتهایی گره کرده و رنگی پریده زل زده بهش. الآن است که به طرف سمن حمله ببرد. نمیدانم چرا از سمن و کارهایش چندشم میشود. اما میترا هیچ کار اضافهای نمیکند جز این که اشک به چشم بیاورد. مونس دست دخترش را میکشد و با خود میبرد. با عصبانیت سمن را نگاه میکنم. از خودش خیلی متشکر است. سرم را میگیرم توی دستهایم و به فکر فرو میروم. نمیدانم چه مدتی را توی آن حال هستم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. میترا را میبینم. لب حوض نشسته است. میروم بالای سرش. زل زده به ماهیهای حوض و بیصدا گریه میکند. قطرات اشکش راه میکشند روی صورتش و از چانهاش روی پیراهن صورتی رنگش میغلتند.
ماهیها در عالم خودشان اند و جای خود وول میخورند. میترا متوجهم نیست. دستم را روی شانهاش میگذارم. یکهای میخورد و سرش را بالا میآورد. چشمهایش به قرمزی میزنند. اشکهایش را با آستین میگیرد. دستم را به طرفش دراز میکنم و بلندش میکنم. یک آن چشمم میافتد به سمن. ایستاده توی قاب پنجره و نگاهمان میکند.
مانتویم را میدهم به میترا و میگویم:
- مال تو. فکر میکنم بهت بیاد. اندازههامون یکیه. مگه نه؟
میخندد. خندهاش چون قطرهای مرکب پخش میشود توی صورتش. میگویم دوست داشته باشد، از فردا با هم میرویم دبیرستان. از ته دل میخندد.