و از آنجا که بیشتر پوشهایها، کارشان را از دوچرخه آغاز کرده بودند، گفتیم بهتر است از نحوه آشناییمان با دوچرخه و از اولین مطلبهایی که نوشتیم، بنویسیم یا اینکه چرا مثل فنر، مدتی رها میشویم، میرویم و باز دوباره به دوچرخه برمیگردیم.برای تو علت، خود دوچرخه است شاید!
برای من علت، کسانی هستند که همة دوره حرفهای روزنامهنگاری ام را (در بیشتر نشریاتی که کار کرده ام) با آنها گذرانده ام.
برای من علت، کسی است که خبر، گزارش، گفتوگو و همه قالبهای روزنامهنگاری را در سالهای اولیه کارم از او آموختهام.
و شاید علت این است که هرگاه صحبت از گذشته میکنیم کلی خاطره مشترک تازه میشود که البته همیشه در کنار آنها، دوچرخه هم بوده است. همیشه در کنار بقیه کارهایمان، دوچرخه هم حضور داشته و گاهی هم مهمترین و اصلیترین کارمان شده است.
و البته در کنار همه اینها مخاطبان دوچرخه هم هستند، که حالا در این دو سالی که بیشتر فعالیتم در دوچرخه متمرکز شده، آنها را بیشتر و بهتر میشناسم.
نفیسه مجیدیزاده
انباری از حرف و کلام
وقتی اولین بار اسمت را شنیدم از تو چه پنهان خندیدم، نخودی هم خندیدم؛ ریزریز و از ته دل. با خودم هزار تا فکر کردم و هزار جور تصور. مگر میشود کسی این اسم را برای خودش انتخاب کند؟ بعد یادم آمد که تو برای خودت اسم انتخاب نکردی، آقای سردبیر با ذوق و قریحه نوجوانانه و از میان کلی اسم این یکی را انتخاب کرده است. بعد فکر کردم انصافاً اسم بامسمایی است؛ یادآور همه روزهای شیرین و رنگارنگ دوران کودکی و نوجوانی... فکر کردم، خیلی فکر کردم. اسمت برایم خاطرات ریز و درشت زیادی را زنده می کرد؛ خاطرات آن عصرهای بهاری که در سراشیبی کوچه پشت خانه مادربزرگ، خودم را میسپردم به خنکای نسیم و میرفتم تا ته کوچه باغی قدیمی و پر درخت. تمام تنم پر میشد از بوی بهار و سرخوشی نوجوانی. نامت خاطرات هُرم تابستان را زنده میکرد که آفتابش تا مغز استخوانمان را میسوزاند، اما بی خیال از گرمای سوزاننده ظهر تابستان، نفسنفس زنان رکاب میزدیم.
عکس: محمود اعتمادی
نام تو اما، دوست بیادعای من، روزهایی را هم به یادم میآورد که چپچپ به بعد از ظهرهای زودگذر پاییز و زمستان نگاه میکردم و در حسرت شیطنتهای مشترکمان در کوچه و خیابان زل میزدم به کتاب و دفتر مدرسه و ته فکرم میرفتم به عالم هپروت... آن وقت بود که با هم نقشه میکشیدیم برای روزهایی که بتوانیم نوارهای رنگی پره های چرخهایت را عوض کنیم، زنگ نو برایت بخریم، زنجیرهایت را روغنکاری کنیم... حسابی نونوارت کنیم. با همین خیالها آهی میکشیدم از سر دلتنگی و میچسبیدم به درس و مشق....
و وقتی بعد از مدت ها ، دوباره نامت را شنیدم از ته دل خندیدم اما این بار قرار نبود تو ساکت بمانی و گوشه حیاط انتظار ما را بکشی. این بار قرار بود انباری باشی از حرف و کلام، از گفته و ناگفته، از تلخی و شیرینی، از شادی و غصه و... قرار بود این بار پیکی باشی بادپا برای نوجوانان سرزمین آفتابی مان. قرار بود برگهایت را به اشتراک بگذاری تا با هم از هزارتوهای نوجوانی سخن بگوییم.
این بار، دوستم، آوای نامت زیبایی دیگری داشت و هربار که به روزهای تولدت نزدیک میشویم این زیبایی برایم دو چندان میشود، «دوچرخه» عزیزم!
آزاده محمدحسین
یک داستان جدید
یک روز شاد و خوشحال راه افتادم و رفتم تحریریه دوچرخه. مسئول صفحههای نوجوان خانم حریری بودند. هیچ وقت قیافه ایشان زمانی که داستانم را دیدند از یادم نمی رود. با چشمان گرد شده از تعجب ورق کاغذی را که داستانم را روی آن نوشته بودم بلند کرده بودند و داشتند دو طرفش را نگاه میکردند و با یک نفس عمیق شروع کردند سؤال پرسیدن:
- این چیه؟
- داستان کوتاه.
- توی خونه کاغذ نداشتین که پشت تمرین های فیزیکت این رو نوشتی؟
- چرا، ولی خواستم اصل داستان رو برای شما بیارم.
- لطفاً برو داستانت رو روی یه برگه کاغذ سفید پاک نویس کن و برای من بیار.
2 روز بعد
- این چیه؟
- داستانم که روی یه برگه کاغذ
پاک نویس کردم.
- ببین حالا یه برگه می شد دوتا، ایرادی نداشت به خدا! آخه این چیه تو هم، تو هم نوشتی؟ من بیچاره چهطور باید این خط رو بخونم؟ لطفاً دوباره بنویس و خواهش می کنم اصلاً توی مصرف کاغذ هم صرفهجویی نکن!
فردای آن روز
- این چیه؟
- داستان کوتاهم که یه خط در میون پاکنویس کردم.
- آخه بچه جون! این چه جور داستان کوتاهیه که پاکنویس شده اش هفت صفحه می شه؟ دوباره بنویس.
یک هفته بعد
- این چیه؟
- داستان کوتاه!
- نه، منظورم این کلمه است.
- آهان، «داشت میرفت».
- تا حالا کسی بهت گفته خطت وحشتناکه؟ هی، کجا داری میری ؟
- پاک نویس...
3 روز بعد
- به به! دوباره برگشتی.
- داستانم رو پاک نویس کردم. بفرمایید.
- این پاک نویس شده اون خطه؟ خب باز حداقل امکان خوندنش هست.
- حالا کی چاپش می کنین؟
- چی؟ اول باید خونده بشه، بعد... .
- حالا کی؟
....
****
سه ماه بعد مطلبم چاپ شد.
فردای آن روز رفتم دوچرخه، با یک داستان جدید در دستم. قیافه خانم حریری دیدنی بود.
_ این چیه؟
- یه داستان جدید...
فراز خلج
دوچرخه من را پیدا کرد
بعضی آشناییها تا آخر عمر آدم برایش خاطرهانگیز هستند. آشنایی من و دوچرخه هم تقریباً در همان مایههاست. در واقع دوچرخه من را پیدا کرد، نه من او را. یک روز بعد از چاپ اولین شماره دوچرخه، همسایهمان آمد در خانه و یک یادداشت من را که از دوچرخه
سردر آورده بود نشانم داد! در واقع من آن یادداشت را برای نشریه «گفتوگوی تمدنها» فرستاده بودم و در دوچرخه چاپ شده بود.
عکس: ساناز رفیعی
یادداشت من درباره این موضوع بود که چرا اگر یک جلد کتاب جایی جا بماند کسی به آن نگاه نمیکند اما مقداری پول و یا چیزهای دیگر به سرعت ناپدید میشوند. بعد از چاپ این یادداشت تشویق شدم و شروع کردم به نوشتن برای دوچرخهای که چرخهایش چرخیده بود و من را پیدا کرده بود. یک بار هم یکی از دوستان دوچرخهای زنگ زد و با من یک گفتوگوی تلفنی انجام داد. خیلی ذوق کرده بودم. خوب یادم است. احساس مهم بودن به من دست داده بود! در یکی از تولدهای دوچرخه، من هم دعوت بودم. در آن روز من و چند نفر دیگر از نوجوانها تشویق شدیم.
خلاصه این که دوران نوجوانی من در کنار دوست خوبی مثل دوچرخه سپری شد. وقتی که وارد دوران دانشجویی شدم، روی من و چند تا از نوجوانهای دیگر که همدوره بودیم حساب دیگری باز شد. کم کم، ما از نوجوانهای خواننده تبدیل شدیم به نویسندگان جوان. آن موقع که به عنوان نوجوان برای دوچرخه مینوشتیم اسممان زیر مطلب کار میشد اما حالا مدتهاست که اسممان بالای مطلبمان چاپ میشود! هنوز شیرینی مزه اولین حقالتحریری که از دوچرخه گرفتم زیر زبانم است.
برای من که نوشتن، حرفه اصلیام نیست، دوچرخه حال و هوای خاصی دارد. حوزهای است پر احترام. جایی برای نوشتن، فکر کردن و باز هم نوشتن؛ حتی اگر گاهی دیر به دیر به سراغش بروم.
سارا حی
دوچرخه، گلدان من است
با بغض به پاهای کوچکم زل زدهام که یکهو خندهام میگیرد... پاهایم از نوک دمپاییاش میزند بیرون. شماره پای من 36 بود و از او قطعاً 10، 12 شماره کوچکتر. یادآوری این ماجرا خندهدار است. همان روز هم بود... همان روز که برخلاف همیشه، من و مطهره کشاورز زودتر از همه تحریریه، نهارمان را در رستوران همشهری تمام کردیم و رفتیم بالا. یواشکی از لای در رفتیم تو و من انگار که... انگارش یادم نیست، همینقدر یادم هست که نشستم پشت میزش، دمپاییهایش را پوشیدم. کف هر دو دستم را گذاشتم روی میز. دور تا دور اتاق را نگاه کردم. تلاش میکردم ببینم از اینجا، از جای این آقایی که دمپاییهایش برای من قد قایق اند چه چیزهایی چه جوری دیده میشوند. دوباره به این فکر کردم که این عمو، این مرد، این پدر چهطور از من، از ما بچهها، بچهترو شوخ وشنگتر بود، جوانتر و تازهتر بود. شور داشت، هیجان داشت. چهطور همسن ما میشد؟ چهطور اینقدر خوب کودک شوخ و شنگ وجود ما را میفهمید؟ پشت دادم به صندلی، بعد چشمم افتاد به رواننویس سبزی که با آن غلطهایمان را میگرفت و سروته اضافی مطلبمان را میچید. بعد همانطور که بیاجازه وارد شده بودم، بیاجازه پشت میز نشسته بودم، بیاجازه با رواننویسش نوشتم. از اولینهایم نوشتم. از خاطرهها نوشتم.
میدانید، بعضی خاطرهها مثل استخوان ترقوهاند. این خاطرهها تعدادشان کم است. چون در هر حال شما که نمیتوانید پانصد تا استخوان ترقوه داشته باشید، اگر هم داشته باشید یکی دارید. نهایتاً دو تا. و شما باید استخوان ترقوه داشته باشید، چون بودنش ضروری است، چون اگر این استخوان، این خاطره، این حادثهای که خاطره شده و بعد استخوان شده نباشد، بخشی از شما نخواهد بود.
این خاطرهها قبل از خاطره شدن، استخوان شدن، مسیر زندگیتان را مشخص کردهاند، یا آن را تغییر دادهاند. من هم یکی از این استخوانها دارم. ما برای هم اولین بودیم. ما و دوچرخه. ما اولین بچههای دوچرخهای بودیم.
ما 20 دختر و پسر نوجوان، فریدون عموزاده خلیلی را از «مرکز گفتوگوی تمدنها» میشناختیم. دفتر «بچههای زمین» که تعطیل شد همراه او ماندیم، همه اهل شعر و داستان و نقاشی بودند. اولین باری که از پلههای این ساختمان میرفتیم بالا، نمیدانستیم چه خبر است. دور یک میز بزرگ جمع شدیم. آقای خلیلی گفت اگر قرار باشد چیزی مثل« آفتابگردان» بیاید، اسمش چی باشد؟ بادبادک؟ سوسک؟ چلچراغ؟ کوله پشتی؟ دوچرخه؟ یا هر اسم دیگر؟... شد «دوچرخه» و چاپ شد. ما هر پنجشنبه در آخرین طبقه آن ساختمان بلند با حضور شعرا و نویسندهها آثارمان را میخواندیم و یاد میگرفتیم. تا یکسال گذشت. و روزی که همین امروز بود ما 20 نفر یک کیک خریدیم و اولین سالگرد دوچرخهمان را با دوچرخهایها جشن گرفتیم. بعد ما اولین ویژهنامه روز نوجوان را چاپ کردیم روزها گذشت. ما بزرگ شدیم. یکی خواست مهندس شود، یکی پزشک، یکی رفت خارج. خلاصه روزهای انتخاب بود.
از آن جمع ماندند سه نفر که انتخابشان این بود که روزنامهنگار باشند. من، مطهره کشاورز و نگار مفید. ما اولین نویسندگان ثابت دوچرخه بودیم. ما سه نفر، اولین حقالتحریرمان را از دوچرخه گرفتیم. ما مصاحبه میکردیم، گزارش مینوشتیم، قصه مینوشتیم و همینطور بزرگ میشدیم. همان روزها باز هم ما اولین بودیم. اولین بلایای طبیعی که ممکن بود بر هر تحریریهای نازل شوند. شلوغ، بیپروا و البته کمی هم عجول... آقای خلیلی با بیرحمی تمام، ما را بلای جان خانم رستگار کرد و چهقدر خوب است که اگر خواستید بلا باشید به سر خانم رستگار نازل شوید. این بهترین دوران بلایی ما بود. آن روزها خانم رستگار به اندازه «خاله لیلا»یی که شما میشناسید «خاله» نبود. و همان بهتر که نبود. همین که یاد گرفتیم در حضور او حتماً نگوییم، هر چیزی نگوییم، یاد گرفتیم هرچه نوشتیم خوب نیست،
هر چه خوب نوشتیم درست نیست. عمو ما را به استاد خوبی سپرده بود. به
روزنامهنگاری که حرمت قلم را متذکر شد.روزنامه نگاری که وقتی دید این جوجهها از انس لانه وحشت پرواز پیدا کردهاند، پرتشان کرد بیرون تا پرنده باشند. پرندگی کنند، زندگی کنند. عادت کرده بودم به مربعهای سفیدی که با خودکار قرمز گاهی روی صفحه اول گزارش میگذاشت و اشکالهایم را تذکر میداد. کاش بدانید چه حسی دارد این حوض سفیدی که دارم.
وقتی مربعهای کوچک با دست خط قرمز خانم رستگار را دوره میکنم تا ببینم چهقدر درسهایم را خوب یاد گرفته ام، دوباره به پاهای کوچکم میان دمپاییهای عمو نگاه میکنم. با بغض. دوباره طول میز را تا آخرین صندلی میسنجم. دلم لکزده برای دوباره دیدن نوشتههای ریزریزت با خط سبز کنار نوشتههایم تا تو بنویسی و خانم رستگار هم یک کاشی سفید بچسباند روی نوشتهام و حوضم بزرگتر شود.
دلم لکزده که عمو سرجایش باشد. او این سر میز و من آن سر. دوباره بخواهم عینکم را تمیز کنم، دست دراز کند: «حالا که پاک میکنی زحمت این را هم بکش.» عینکش را تمیز کنم و او توی نور سفید مهتابی وارسیاش کند: «نه، خوبه. من از این دستمالا که شما داری ندارم. واسه همینه عینکم کثیفه... دستمال شمارو هم نمیگیرم چون مثل قبلیا گم میکنم. پس نتیجه اینه که هر وقت عینکم کثیف شد شما پاک میکنی پس نتیجه اینه که شما باید بالاخره به یه طریقی یاد بگیری که دایم و مرتب بیای دوچرخه. خانم رستگار از دست هر دوتاتون ناراحته.»
و من دوباره خجالت بکشم. از اینکه تو دیگر به چه زبانی نخواستهای نظم و انضباط را، حرفهای شدن را به من یاد بدهی. من روزهای شکفتنم را از عمو دارم. از فریدون عموزاده خلیلی که دوچرخه را راه انداخت برای شکفتن کلمه، پر، پرواز و پرندگی... دوچرخه را راه انداخت برای روزهای مهمی که با لیلا رستگار بگذرانم. روزهای انتخاب، تصمیم و تمرین حرفهای شدن.
دوچرخه هنوز ذوق تقویم شیوا حریری است. آن روزها وقتی من و نگار و مطهره سهتایی میرسیدیم، نگار میپرید سر میز شیوا تا ببیند جمله امروزش چیست و وقتی تقویم خالی بود همه دویدنها و زود رسیدنها و شوقها حتی پرشهای با نمک نگار به سمت میز یعنی... پوووف...
عکس: حسین تهرانی
دوچرخه یعنی فردای آن روزی که من قایقهای تو را پوشیده بودم... یعنی در اتاق باز؛ از دمپاییها، از قایقهای من خبری نیست. یعنی تو یک یادداشت سبز روی تخته گذاشتهای، از من و مطهره و همه دوچرخهایها خداحافظی کردهای.
دوچرخه یعنی همه روزهای جدی که خانم رستگار چشم در چشم با ما محکم حرف میزد و از فضای حرفهای روزنامه میگفت. روزهایی که ما مثل همه همسن و سالهامان یک چشم میگفتیم و نمیدانم یک باد شوخ و شنگ از یک گوشه میوزید به مغزمان و حرفها انگار پرواز میکردند و میرفتند و حالا که چند سال است از ورودمان به عالم حرفهای میگذرد هربار همان باد شوخ و شنگ در جهت عکس میوزد و حرفهای خانم روزنامه نگار را برایم پس میآورد. حالا حرفهای آن روز خانم رستگار و چشمهای جدیاش از پشت عینک، حواسم را جمع نگه میدارد.
دوچرخه، با نگاه عموزاده، یاد داد به همه، بزرگترها و بچهها، که بچهها چون کوتاهاند، چون کوچکاند ،کوتوله نیستند جزو «نیستها» نیستند. جزو هستها هستند.
و اتفاقاً چهقدر بزرگ و بلندند. چهقدر توانمندند، حرفشان بیحساب نیست، نظرشان الکی نیست، قدرت انتخاب دارند و انتخابشان قدر یک دوچرخه طلایی میارزد. به قدر داوری آثار بزرگترهایی که برایشان مینویسند و بیش از آن.
دوچرخه... دوچرخه... ساقه من را کاشتند توی این خاک. ریشهام، ریشه همه ما، با خاک این گلدان عجین شده.
دوچرخه برای من عمو بود. عموزاده خلیلی.
دوچرخه برای من لیلا رستگار است.
دوچرخه خاک من است. دوچرخه خانه من است. دوچرخه گلدان من است.
سپیده قادری