زمین امانتدار
زمین خشک
هرچند تشنه بود، اما
دست چند رود گمشده را گرفت
-بیهیچ کم و کسری-
رساند به آغوش مادرشان
دریا!
فقط در خواب
فقط در خواب چهرههاشان را میبینم
بچههایی که در کودکی
همبازیام بودند
برمیگردد
لوئیز با موهای قهوهای بافته
و آنی با موهای وزوزی، شاد و بازیگوش
فقط در خواب
زمان به فراموشی سپرده میشود
چه اتفاقی برای آنها افتاد؟
کسی چه میداند؟
با اینهمه با هم بازی کردیم دیشب
مثل خیلیوقت پیش
گذرِ سالها
صورتهای گرد و لطیفشان را
تیز نکرده بود
چشمهاشان را دیدم و مهربانشان یافتم
آنها هم مرا به رؤیا میبینند؟ نمیدانم!
و در نظرشان آیا من هم یک بچهام؟
حرف
اندوههای من
میچکند
میچکند
میچکند
گوشهای بالشم
شور
شور
شور میشوند...