ستاره دنباله دار...
در زمانهای قدیم، یک شب سرد زمستان، در کلبه کشاورزی صدای گریه نوزاد پیچید، طوری که چند خانه آنطرفتر، کدخدا هم از خواب پرید.
کدخدا پنجره را باز کرد ببیند صدا از کجا میآید، یکهو در آسمان چشمش به یک ستاره دنبالهدار افتاد. او که خیلی وقت بود برای اثبات همه چیزدانیاش، هیچچیز پیدا نکرده بود، ستاره دنبالهدار را توی هوا قاپید و برد صاف گذاشت کف دست پدر بچه، که: «باید به خودت افتخار کنی. نشان به این نشان که پسرت مرد بزرگی میشود.» کشاورز هاج و واج مانده بود، اما حس کرد باید به کدخدا اعتماد کند. این بود که شروع کرد به افتخار کردن.
سالها بعد، یک روز گرم تابستان، وقتی کشاورز پیر خسته و عرقریزان از مزرعه به خانه برگشت، پسرش توی سایه ایوان لم داده بود و به شکل خلاقانهای، هم خودش را باد میزد، هم مگسها را میپراند. کشاورز هنوز هاج و واج بود. بینوا چه کار میتوانست بکند: کدخدای روانشاد پیشبینیاش اشتباه از آب درآمد، قبول، ولی دیگر چرا مژده آینده درخشان پسرش را موقع به دنیا آمدن دخترش داده بود؟
بابک آتشینجان
رباتی که سیمهایش قاتی پاتی شد
یک ربات نو و خوشگل بود که کارهای زیادی ازش بر میآمد. او میتوانست به تنهایی وسط آتش برود و به کسی که توی آتش گیر افتاده کمک کند. میتوانست تنهایی آتش را خاموش کند. میتوانست راههایی برای نجات کسانی که توی دردسر افتاده بودند پیدا کند. زورش هم آنقدر زیاد بود که میتوانست دستش را زیر آوار بگیرد و از ریزش آوار جلوگیری کند.
روزی جایی آتش گرفت و قرار شد ربات آتشنشان برای اولین بار دست به کار بشود و آتش را خاموش کند. اما وقتی نگاه ربات به آتش افتاد اتفاق عجیبی افتاد. ربات به جای اینکه آتش را خاموش کند، همانطور ایستاد و آن را نگاه کرد. هی به آتش نگاه کرد و از جایش تکان نخورد. آتش هی شعله میکشید و قرمز و آبی و سبز میشد. هی جرقه میزد و جلوی چشم ربات آتشنشان بزرگ و بزرگتر میشد. ربات آتشنشان گرمی آتش را حس کرد، اما با خودش گفت: «آتش خیلی زیباست. چرا باید خاموشش بکنم؟!»
آتش هی بزرگتر شد و بیشتر شعله کشید و همه جا را سوزاند. حالا درست به جلو پای ربات رسیده بود. داشت خودش را بزرگتر میکرد تا به ربات برسد که ربات به موقع خودش را کنار کشید.
از آن روز ربات آتشنشان یک ربات نو و خوشگل اما به درد نخور است. چون سیمهایش قاتی پاتی شده است و همیشه خدا هم در حال جرقه زدن است. یعنی بیشتر وقتها که به آتش فکر میکند، جرقه میزند و به یاد آتشی میافتد که خیلی قشنگ بود و رقص قشنگی هم داشت. اما هنوز نمیداند چرا باید چیزی را که خیلی زیباست و رنگهای قشنگی هم دارد خاموش کند!
فریبا کلهر