در این میان، موضوعی فکر بیشتر آنها را به خود مشغول کرده و دوست دارند کاری برای یکی از همنوعان خود انجام دهند که از چندی پیش در ابتدای خیابان نور و داخل خودرو خود زندگی میکند. بیشتر آنها تمایل دارند درباره مشکلات این شهروند اطلاعاتی کسب کنند و دلیل حضور و زندگی او در داخل خودرواش را بدانند، اما از ترس اینکه مبادا وی از پرسش های آنها ناراحت شود، به آهستگی از کنارش می گذرند. سراغ این شهروند رفتیم و پس از کلی مقدمه چینی خود را معرفی کردیم. وی حاضر به گفت وگو با ما نبود ولی پس از دقایقی لب به سخن باز گشود و آلبوم مشکلاتش را برای ما بازکرد.
قسمت جلوی ماشین کاملاً قر و فرسوده است. شیشه های خودرو پایین بود و میتوانستیم در آن وسایلی مثل پتو، گاز پیک نیک، لحاف، ظرف و... را ببینیم. فضای داخل خودرو به گونهای با لوازم درهم ریخته طراحی شده بود که حکم اتاقی کوچک را برایمان نمایان میکرد. در افکار خود غوطه ور بودیم که صدایی از پشت سر شنیدیم. به سمت صدا برگشتیم و مردی درشت اندام و ژولیده با پاهای برهنه دیدیم. خود را صاحب ماشین معرفی کرد و علت کنجکاوی ما را پرسید.
مرد ژولیده پس از کمی تأمل و فکر، خود را «عباس کریمی» معرفی کرد و گفت: «خان های برای زندگی ندارم و داخل همین ماشین زندگی میکنم. یک ماهی است که در این وضعیت هستم و فکرم به جایی قد نمیدهد!»کریمی پس از آهی بلند ادامه داد: «تحمل این وضعیت برایم سخت است ولی چارهای ندارم. در این مدت آسایش نداش تهام و در حسرت یک خواب درست و حسابی ماندهام! نمیتوانم در ماشین پاهایم را دراز کنم و تا صبح عذاب میکشم.»
وی با اعلام اینکه مقداری پول برای خورد و خوراک دارد و هر روز با استفاده از گاز پیک نیک خود، غذا درست کرده و میخورد، اضافه کرد: «بعضی مردم هم متوجه وضعیت من شدهاند و برایم غذا میآورند. اگر به آب هم احتیاج داشته باشم، به مغازه کارواش که در همین نزدیکی قرار دارد میروم. »
هنوز به جواب اصلی خود نرسیدهایم و از کریمی درباره اینکه چرا به این وضعیت دچار شده میپرسیم. او هم جواب میدهد: «من هم مثل دیگران خانوادهای داشتم و عاشق آنها بودم. از صبح تا شب کار میکردم تا آنها در آسایش و رفاه باشند. به کار خرید و فروش موبایل مشغول بودم و مایحتاج زندگ یام را تأمین میکردم. »
سکوت دوبارهای بین ما حاکم شد و پس از لحظاتی ادامه داد: «مستأجر بودیم و حدود 15 سال ساکن عبدل آباد (شهرک شکوفه) بودم. پس از مدتی به محله تهران نو رفتیم و در آنجا خانهای اجاره کردم. سال به سال به اجاره خانهام اضافه میشد، اما درآمدم بیشتر نمیشد. تصمیم گرفتم خانه کوچکتری اجاره کنم و به همین محله برگردم ولی...» انگار موضوعی باعث میشد تا کریمی نتواند حرفهایش را بگوید. فرصتی به او دادیم تا پس از خوردن یک استکان چای صحبت کند. او هم در خلال خوردن چای گفت: «متأسفانه، توقع همسرم بالا رفته بود و هر روز پول بیشتری از من میخواست.
خودش را با دیگران مقایسه میکرد و مدام فکر میکرد از دیگران عقب افتاده است. من درآمد آنچنانی نداشتم تا بتوانم خواستهای او را برآورده کنم. او فقط از من پول میخواست. برای او مهم نبود از چه راهی پول به دست بیاورم ولو عذاب بکشم.» وی به بیمار شدن خود اشاره کرده و گفت: «در همین زمان بیمار شدم و 2 سال در خانه افتادم. دست و پاهایم باد کرده بود و توان کار کردن نداشتم. به همین سبب، همسرم تصمیم گرفت به کار آرایشگری بپردازد. در مدت زمان کمی توانست به کارش رونق بدهد و مشتریهای زیادی پیدا کند. درآمدش زیاد شده بود و تمامی خواستهای پسر و 2 دخترمان را برآورده میکرد.
همین کارهایش باعث شده بود مورد بیمهری بچههایم قرار بگیرم و آنها به من بیتوجه شوند.»کریمی نفس بلندی کشیده و در حالی که به رفت وآمد مردم نگاه میکرد گفت: «همسرم توجهی به من نداشت و هر بار از وضعیت زندگیمان گله میکردم، شروع به مشاجره با من میکرد تا اینکه دست بچهها را گرفت و با برداشتن اسباب و اثاثیه منزل، من را ترک کرد. به خاطر بیماری توان از جا بلند شدن نداشتم تا مانع رفتن آنها شوم. صاحبخانه هم من را بیرون کرد و مدتی در خانه خواهرم در گیشا زندگی کردم ولی تحمل نگاههای سنگین خانوادهاش را نداشتم. به همین خاطر از خانه او بیرون آمدم و برادر کوچکمکمک کرد تا این ماشین را بخرم. مسافرکشی میکردم و مخارجم را بدست میآوردم ولی از شانس بد تصادف کردم و ماشینم به این وضعیت درآمد.»
وی درباره اینکه چرا خودرو خود را تعمیر نمیکند تا دوباره مشغول کار شود گفت: «پولی برای تعمیر خودرو ندارم و ماندهام با این وضعیت چه کنم.» اشکهایش را پشت غرور مردانهاش پنهان کرده بود. دوست داشت گریه کند و به بهانه نداشتن پول، از روزگار و همسر بیوفایش گله کند. کریمی در ادامه صحبتهایش گفت: «فرمان ماشین حرکت نمیکند و ماشینم به کلی خراب شده است. چندبار خواستم آن را حرکت دهم و حداقل به جای خلوتی بروم ولی نشد. بعضی افراد و مسئولان هم قول دادند به این وضعیت من رسیدگی کنند اما خبری نشد.
دوست دارم کار کنم ولی میترسم وسایل و ماشینم را به حال خود رها کنم. یک بار برای پیدا کردن کار رفتم و وقتی برگشتم دیدم باتری ماشین را دزدیده اند. » اشکها به یک باره بر روی گونه هایش جاری شده و با دلی شکسته ادامه داد: «دلم برای بچههایم تنگ شده. پدرها عاشق دخترشان هستند و دلم برای نوشین و ندا یک ذره شده است. دوست دارم هرچه زودتر از این وضعیت خلاص شوم و وقتی ماشینم را تعمیر کردم سراغ آنها بروم.
همشهری محله