من اما دستم را زدهام زیر چانهام و بقیه را نگاه میکنم. هوس میکنم ببینم توی لپتاپ دختر میزبغلی چیست که اینقدر با ذوق وشوق به دوستش نشان میدهد. اما نمیشود رفت و دید. مثل وقتیکه خودم توی خانه پای کامپیوترم و دوست ندارم کسی پشت سرم بایستد.
یکشنبه: بعضیها توی مترو روزنامه و مجله دستشان گرفتهاند. دختری آنطرف یک کتاب کلفت دانشگاهی با اسمی عجیب وغریب میخواند. بقیه اگر حوصلهشان سربرود، میتوانند به تیترها وتصویرهای روزنامههای دیگران نگاهی بیندازند. الان که دارم مینویسم سه،چهار نفر سرک میکشند توی دفترم. تعجب کردهاند. بساط کاغذ وخودکار که مثل درس و صفحه حوادث برای مردم عادی نیست، یا حتی مثل لپتاپ از کنجکاوی آدمها مصون نمیماند!
دوشنبه: به خانه رسیدهام. برای سؤال وجواب خستهام پس برای درامان بودن از حرفزدن، تلویزیون را روشن میکنم.
یکی، دوساعت که میگذرد صدای تلویزیون، خانه را برمیدارد. برای در امان بودن از این صدا هدفون را میگذارم توی گوشم.
سه شنبه: هر چه فکر میکنم، چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسد.
چهارشنبه: در اتاقم را پشت سرم میبندم. کاش یک لپتاپ داشتم تا مثل اتاقم هرچه دوستدارم و لازمدارم داخلش میچیدم و بعد که درش را میبستم خیالم ازشان راحت بود. هرچند یک لپتاپ هم مثل اتاق شخصی برای دیگران مرموز و اسرارآمیز است.