هنوز 3ماه مانده به عید، روی تخته کلاس مینوشتیم که چند روز به عید مانده است. بعضی از دبیرها که سختگیر بودند، آن عدد و نوشته را پاک میکردند اما بچهها بلافاصله مینوشتند و این شمارش معکوس ادامه داشت تا میرسیدیم به آخرین روزهای سال و زمانی که عدد ما تکرقمی میشد. فکر میکنم بیشتر کسانی که مثل من در آن سالها، دوران مدرسه را گذراندهاند، خاطرات شیرین و جذابی دارند.
اما شوق دیگر من و دیگر بچههای فامیل سوارشدن به فولکس استیشن قدیمی دایی بهرام و رفتن به دید و بازدید عید بود. این دایی بهرام که حالا سن و سالی را پشتسر گذاشته، اما شکر خدا چهارستون بدنش سالم است، دایی همه ما نبود اما، با همین عنوان شهرت پیدا کرده بود و همه ما شاید هم به خاطر ماشینسواری، دایی بهرام ورد زبانمان بود و به محض اینکه تعطیلات تمام میشد و میرفتیم مدرسه و سراغ کلاس و درس، دایی بهرام از یادمان میرفت و برای آنهایی که خواهرزاده واقعیاش بودند، دایی بود. اما دوباره، نزدیکیهای عید سال بعد، دایی بهرام سر زبانها میافتاد!
یکی از همین سالها که من دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم، طبق معمول سوار فولکس کهنسال دایی بهرام شدیم و دید و بازدید عید را شروع کردیم. او همانطور که ماشین قدیمیاش را میراند گفت که بعد از این دید و بازدید، میخواهد فولکس استیشناش را بازنشسته کند؛ انگار غم همه دنیا را توی دل ما کرده بودند.
همینطور هم شد و سالهای بعد دیگر از لذت ماشینسواری خبری نبود. اما در روزهای اول سال نو، صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که بچههای آن روز و عاقله مردهای امروز فامیل آمدهاند سراغ من که با فولکس قدیمی دایی بهرام به دید و بازدید برویم. درست سرکوچه ما فولکس قدیمی حاضر بود. فکر کردم خواب میبینم اما خودش بود. دایی یک بار دیگر فولکس را روشن کرد و ما را به دید و بازدید برد و گفت تا زمانی که در قید حیات است، این فولکس هم میماند و سپس ورثه میتوانند آن را به هر جایی که میخواهند ببرند!
فولکس سواری به شیوه قدیم، خاطرات شیرین آن دوران را برایمان زنده کرد. ما هم به رسم قدردانی یک دست کتوشلوار نو به دایی بهرام هدیه دادیم و آرزو کردیم که سالهای سال تندرست و پایدار باشد.