مرگ پدر و مادر حسین علیزاده در فاصله 15 روز اتفاقی است که شاید برای کمتر انسانی پیش بیاید.
همین رخداد بهانهای شد تا با آقای علیزاده موضوع گفت وگو را در میان بگذارم.گفت و گویی که در آن دریابم هنرمندی نامدار و طراز اول همانند حسین علیزاده در چه محیطی میزیست و نقش پدر و مادر در نضج و شکل گیری او چه اندازه بوده است. در شروع گفت وگو وقتی نام مادر استاد به میان آمد،بیاختیار اشک حسرت از کف دادن مادر در نگاهش نمایان شد و بغضی وجودش را گرفت. با خواندن این گفت وگو در خواهید یافت که آرامش بیرونی و درونی این اسطوره موسیقی تا چه اندازه محصول پدر و به خصوص مادری است که عشق و صفا و طراوت و زندگی را به تمام معنی در خانواده 6 نفره آنها تزریق میکرد. این گفت وگو در حالی منتشر میشود که آقای علیزاده با شهرام ناظری در حال اجرای کنسرت در چند شهر اروپاییاند.
- جناب علیزاده! در این مصاحبه قرار است با نقبی به زندگی دوران کودکی و حشر ونشرتان با خانواده و به خصوص پدر و مادرتان، به این درک و دریافت برسیم که آنها چه نسبتی و سهمی در شکلگیری شخصیت شما داشته اند. هر آدمی در دوران کودکی خود قاعدتا پدر و مادرش نزدیک ترین افراد به او هستند و فکر می کند آنها الگوی او هستند. می خواستم از اولین لحظاتی بگویید که در ضمیرتان حس کردید پدر و مادرتان از چنین ویژگیهایی برخوردارند؟
قطعا از هر کسی چنین سئوالی کنید بدون اینکه متوجه شود از یک جایی فیلمی از گذشته برایش پخش میکنند؛ بسیاری از مواقع این موضوع حالت ناخودآگاه دارد. شما موجودی هستید که وقتی برای اولین بار چشم باز میکنید اولین کسانی که میبینید پدر و مادرتان هستند. بعد کم کم به تعقل می رسید. علاوه برآن تحقیقات نشان داده است، زمانی که فرزند در شکم مادرش هست نیز از خصوصیات پدر و مادرش بینصیب و تاثیر نیست. بعدها که سن تان بالا می رود و به خودآگاهی میرسید میفهمید از بسیاری جنبهها شبیه پدر و مادرتان هستید.
- چرا؟
چون نسبت پدر و مادر با فرد، با نسبت برادر و دوستان تفاوت دارد و پدرو مادر مثل وجود آدمی هستند. همانطور که مادر حس میکند فرزندش جزئی از وجود اوست من نیز نسبت به آنها چنین حسی را دارم.
- به نظر میرسد حضور پدر و مادر در ذهن انسان زمانی که آنها را از دست می دهد بیشتر میشود. شما چنین حسی را ندارید،به خصوص که در فاصله 15 روز هر دوآنها را از کف دادهاید؟
بله. و این امر غریبی است. پدرم چند سالی بود که روحیه خوبی نداشت.
- به کدام یک از این دو بیشتر وابسته بودید؟
وقتی پدر فوت شد تازه متوجه شدم که بخشی از وجودم فرو ریخته است. ولی وقتی این اتفاق برای مادرم افتاد برای چند روز احساس میکردم تمام وجودم را از دست دادهام. هنوز هم این مسئله تا این لحظه برایم حل نشده که وقتی به من گفتند مادرت فوت شده انگار به من گفتند که خودت فوت شدی.
بعد از این اتفاقات یک نکتهای برایم بسیار جالب بود. وقتی میخواستم به یادشان کنسرت بدهم، فکر میکردم روی صحنه خیلی متاثرخواهم شد، ولی وقتی با یادشان روی صحنه رفتم فقط انرژی مثبت و ویژگیهای مثبت آنها برایم تداعی میشد. انگار که مادرم بیشتر از همیشه به من کمک میکرد و احساس می کردم که بیشتر از همیشه در کنار من است. با اینکه نیست ولی احساس می کنم حضورش در کنارم بسیار بیشتر شده است.
- اگر به عنوان حسین علیزاده بخواهید، از پدر فاصله بگیرید و ازمنظری متفاوت و بیرونی به کار و کردار پدرتان نظر کنید، او را چگونه ارزیابی میکنید؟
من با این سن و سال و تجربهای که دارم، نوع و کیفیت ارتباط میان دوستانم با پدر و مادرشان را دیدهام. بخشی از تربیت ما ایرانیها به طور خود به خودی اتفاق میافتد؛ به هر حال در دوره ما کتابهای تربیت فرزندان چاپ نشده بود و این همه شاخههای مختلف مشاوره و تربیتی هم وجود نداشت. در مدارس نیز این موضوع زیاد اهمیت نداشت و سنتی وجود داشت که طبق آن همیشه بچه کسی بوده که باید مطیع باشد. اما من حس میکردم که مادرم نقش عاطفی و حسی و متعادل کنندهای را در خانواده بر عهده داشت.
در مقابل پدرم نقش دیگری داشت که برای من حس غرور به همراه میآورد. من از خانواده مرفهی نبودم و از کودکی همواره او را پشت میز خیاطی دیده ام. من این را در وجود او میدیدم که به کارش بسیار علاقه داشت وخیاط بسیار خوبی بود و به خصوص در قبل از انقلاب مشتریهای بسیار خاصی داشت. تا دیر وقت هم کار میکرد و وسواس زیادی روی کارش داشت به طوری که حتی جزئی ترین کارهای مربوط به سفارش مشتریها را نیز خودش انجام می داد. کاری را که انجام می داد خیلی خیلی هنری می دانست و نسبت به کار بسیار علاقه و تعصب داشت. به طوری که حتی اگر لباسی که ایراد داشت را تن دیگران می دید ناراحت میشد و نمی توانست تحمل کند.
- منزل شما در کدام منطقه بود؟
من دوران دبستان را در دبستان حافظ( بازار تهران) گذراندم. منزل ما طرفهای سید نصرالدین و آب انبار معیر در جنوب تهران بود. بعد از اینکه دبستان را تمام کردم از آنجا که درسم بد نبود دنبال این بودیم در دبیرستان خوبی ثبت نام کنیم. به هر حال در آن دوره دبیرستان دارالفنون و مروی و ناصرخسرو و چند دبیرستان دیگر اینچنینی وجود داشت. خودم هم شاید زیاد شوق خاصی نداشتم که رشته خاصی را در نظر بگیرم و در دبیرستان خاصی تحصیل کنم. منتهی خانوادهام در فکر پیدا کردن رشته مناسبی برایم بودند.
- پس چگونه به طرف موسیقی کشیده شدید؟
پسر خاله عزیزی دارم به نام آقای دکتر احمری که آن زمان ویلون مینواخت. اواخر شهریور ماه و در چنین شرایطی ایشان گفت که هنرستانی به نام هنرستان موسیقی هست که می توانم در آنجا هم درس بخوانم و هم موسیقی کار کنم.
- در خانواده شما کسی هم با موسیقی به شکل نواختن یاخواندن آشنا بود؟
نه. موسیقی در خانواده ما سابقهای نداشت اما کل خانواده به موسیقی علاقه فوقالعادهای داشتند.
- با توجه به اینکه جنوب شهری بودید پدر شما به لحاظ مذهبی چه سلوکی داشت؟
پدر من اعتقاد داشت اما مذهبی متعبد نبود. مادرم بیشتر مذهبی بود. البته اگر صحبتی از رشادت های امام حسین می شد شاید اشک پدرم هم در میآمد اما آدم مذهبی به آن معنی نبود. ولی مادرم اعتقاد خاصی به مراسم مذهبی داشت. در گذشته مذهب،به این صورت تفکیک نمیشد و مراسم مذهبی هم جزو سنتهای مردم بود. چنانکه خواه ناخواه، یکی از سرگرمیهای ما راه انداختن دستههای عزاداری در عاشورا بود.
- ولی قاعده این بود که خانوادهها عموما با موسیقی میانه خوبی نداشتند،به خصوص خانوادههای مذهبی؟
بله. در آن زمان وقتی صحبت از موسیقی میشد بسیاری از خانوادهها از اینکه فرزندشان به دنبال موسیقی برود مخالفت میکردند. موسیقی هم شرایط مطلوبی نداشت. مثلا جامعه موسیقی دو دسته بودند؛ یک دستهشان از نظر اجتماعی جایگاه خوبی نداشتند و یک بخش کمتری از جامعه موسیقی، وجه اجتماعی خوبی داشت.
- اما پدرتان موسیقی گوش میکرد؟
پدر من وقتی به منزل میآمد ساعتها گوشاش به رادیو بود و دنبال موسیقیهای مختلف میگشت.
- پدرتان ضمن گوش دادن به رادیو و شنیدن موسیقی آیا به تحولات اجتماعی علاقه نشان می داد و اخبار و رخدادهای اجتماعی و سیاسی را پیگیری میکرد؟
اخبار را پیگیری می کرد. اتفاقا به مسائل سیاسی نیز علاقه داشت. خودش در ارومیه به دنیا آمده بود و در زمان جنگ جهانی دوم سرباز بود که از دست سربازان روس فرار کرده و به تهران آمده بود. همیشه خاطراتی از دوران اسارت و فرار و جنگهای آن دوره داشت. البته بیشتر از مسائل سیاسی حرص میخورد.
- آیا گرایش خاصی هم داشت؟
می شود گفت که در آن دوران طرفدار مصدق بود. اما در علاقه به پیگیری مسائل سیاسی، آدم سیاسی نبود.
- قاعده این بود که خانوادههای جنوب شهری چندان موافق درسخواندن فرزندشان در موسیقی نبودند؟
آن زمانی که صحبت از هنرستان موسیقی شد معمولا پدر و مادرها بودند که تصمیم میگرفتند که فرزندشان به فلان دبیرستان برود یا نه. آن زمان برای من خیلی جالب بود که پدرم از من پرسید تو چه دوست داری؟ برای من جذابیت داشت که هم درس بخوانم و هم موسیقی کار کنم. وقتی گفتم من علاقه دارم پدرم هم با این موضوع موافقت کرد. در همان زمان یکی دو نفر از اعضای فامیل و دوستان ما نیز که فرزندانشان هم سن و سال من بودند، خانواده شان با حضور آنها در هنرستان موسیقی موافقت نکرد.
- آیا پدرتان مانند همین موردی که گفتید فردی بود که مسائل را در خانواده به یک تصمیم جمعی واگذار کند یا اینکه همانند کارش خودش میبرید و خودش میدوخت؟ یعنی تصمیم گیرنده اول و آخر خودش بود؟
در اینگونه مسائل بیشتر دموکرات بود و به نظر دیگران احترام میگذاشت. برای مثال اگر یکی از بچههایش کاری را دوست داشت و پدرم یک دغدغه و هراسی احساس میکرد، ممکن بود او را نصیحت کند اما با عتاب و خطاب و از موضع بالا برخورد نمیکرد.دوست داشت با گفت وگو و ملایمت قضایا را حل کند.
- به شما هم نصیحت کرد؟
بله. زمانی که من به موسیقی علاقه نشان دادم از آنجا که در آن دوران مسئله اعتیاد در بخشی از جامعه موسیقی دیده میشد به من گفت به من قول بده که هرگز دور و بر اینگونه چیزها نروی. همیشه هم این حرفاش توی گوش من بود. در هر صورت من بسیاری از دوستان با استعداد در زمینه موسیقی را دیدم که به اینگونه مسائل کشیده شدند. تنها نگرانی پدرم این موضوع بود.
- پدرتان اهل سیگار نبود؟
یکدوره ای چرا. اما بعدها اصلا سیگار نکشید. حتی تا آخر عمرش ورزش میکرد و بدن سالمی داشت.
- هزینههای هنرستان را چگونه میپرداختید؟
هزینه مدارسی مانند هنرستان موسیقی بیشتر از مدارس معمولی بود. در هنرستان موسیقی دو دسته دانشآموز بودند؛ یک دسته از خانوادههای متمول و مرفه و دسته دیگر از خانوادههای عادی. ما جزو خانوادههای عادی محسوب میشدیم. پدر من با اینکه قبول کرد من به هنرستان بروم ولی گفت:«گمان نمیکنم بتوانم از نظر مالی هزینههای هنرستان را تامین کنم».
- مشکل بزرگی بود، مادرتان چه واکنشی نشان داد؟
چهره مادرم را بسیار خوب به خاطر دارم که بیشتر از همه ما و حتی بیشتر از خود من بسیار شوق داشت که من وارد هنرستان موسیقی شوم. هم مادرم و هم مادرش این شوق را داشتند.
- از مادربزرگتان چیزی در خاطر دارید؟
اولین خوانندهای که با او تمرین کردم مادربزرگم بود. تمام تصانیف و آهنگهای قدیمی را حفظ بود و میخواند. ما به مادربزر مان می گفتیم مادر جان. خیلی فوق العاده بود. روحیه خاصی داشت و در کلمات وسخنانش طنز خاصی هویدا بود.هر وقت یکی از همکلاسیهایم به خانهمان می آمد در جا برایشان شعر میگفت.
- تا چند سالگی مادربزرگ تان زنده بود؟
تقریبا کمتر از 20 سال قبل بود که مادربزرگم فوت کرد. هم طنز قویی داشت و هم ذهن موزیکال ، به نحوی که هر چیزی را با آهنگ میخواند.همیشه مسنترها عادت داشتند مسائل را با متلک بگویند بلافاصله در این زمینه شعر میگفت.
- از پدرتان میگفتید که با تامین هزینه مشکل داشت؟
وقتی پدرم گفت از پس مخارج هنرستان بر نمیآیم مادرم گفت درست میشود.
- یعنی چیجوری درست میشد؟
من گمان کردم مادرم قصد دارد از پولی که پدرم برای مخارج خانه به او میدهد بزند تا هزینه هنرستان من را جبران کند و همین کار را هم کرد. نسل مادران ما اقتصاد خانواده را خوب میشناختند و بسیار خوب خانواده را میچرخاندند.
- هزینه شما چقدر بود؟
در آن زمان هر روز دو تومان خرج من میشد تا با اتوبوس به هنرستان بروم و همانجا ناهار هم بخورم. این کاری که مادرم برای من انجام داد بسیار برایم پرارزش بود و از زیبایی و عشقش به من حکایت میکرد. من هم فکر میکردم باید کاری کنم تا هر چه زودتر این بار را از روی دوش آنها بردارم.
- توانستید؟
بله. خوشبختانه من از سال سوم هنرستان از آنجا که شاگرد خوبی بودم، در ارکستر استخدام شدم و حقوق گرفتم. حتی خط نتام خوب بود و کارهای ارکستر را مینوشتم و صفحه ای 25 زار میگرفتم. تا قبل از اینکه دیپلم بگیرم ماهی 600 - 700 تومان درآمد داشتم و در 15 سالگی نه تنها از زیر دین خانواده درآمده بودم بلکه به خانواده کمک هم می کردم.
- شما 6 خواهر و برادر بودید . با این شرایطی که شما می گویید آیا حس تبعیض هم بین شماها به وجود می آمد که مثلا شما یا برادران و خواهرانتان حس کنند که به یکی بیشتر توجه میشود و امکانات افزونتری در اختیارش قرار میگیرد و به قول معروف سوگلی بابا و مامان است؟
نه معمولا این اتفاق نمیافتاد. از آنجا که من مدام مشغول کار بودم مادرم یا مادربزرگم اگر غذا و یا خوراکی را به نظرشان خوشمزه بود، برای من نگه میداشتند. اما این نبود که بخواهند تبعیضی به وجود بیاید و نمیگذاشتند چنین حسی به وجود بیاید. من بیشتر دوست داشتم اگر امکانش به وجود می آمد که حمایتی کنند آن حمایت شامل برادر و خواهرهایم باشد. چون من خودم را در جامعه اداره می کردم. مورد دیگری که برایم بسیار زیبا بود این بود که پدر و برادرم برایم یک ساز تار را از بهارستان به قیمت 50 تا یک تومانی خریدند و آوردند.
- تمرینات و صدای تار اذیتشان نمیکرد؟
کل خانواده ما در دو اتاق زندگی می کردند و وقتی من میخواستم تمرین کنم باید در حضور دیگر اعضای خانواده تمرین میکردم. با اینکه پدرم وقتی به خانه می آمد خسته بود،اما واقعا حتی یک بار هم به یاد ندارم که اعتراض کرده و مثلا گفته باشد فعلا ساز نزن یا بس کن دیگر.
- رابطه مادرتان باموسیقی چگونه بود؟
مادرم از همان ابتدا با ساز من و موسیقی که می نواختم ارتباط برقرار کرد. و این موضوع تا پایان عمرش وجود داشت. یعنی زمانی که موسیقی من و صدای ساز من از رادیو و یا تلویزیون پخش میشد فوری تشخیص می داد که این کار من است و امکان نداشت اشتباه کند.
- در بسیاری از خانوادهها اتفاق میافتد که وقتی فرزندان بزرگ میشوند، فاصلهها بیشتر و اختلافات هم افزونتر میشود و کمتر خانواده دور هم جمع میشوند و البته د راین میان نقش مادر و پدر خیلی مهم است که بتوانند این چسب همبستگی بین اعضای خانواده را با شگردهایی که دارند ، نگهدارند و به اختلافات دامن نزنند. میخواستم بپرسم که خانواده شما چگونه بود؟آیا بعد از بزرگشدن برادران وخواهران هم این رابطه بین شما و دیگر اعضای خانواده و پدر ومادر وجود داشت؟
تمام خواهر و برادرها (البته به غیر از خواهر کوچکترم که ایران نیست) تا زمان فوت پدر و مادرمان هفتهای یکبار را دور هم جمع می شدیم. مادرم هم غذاهای خوبی می پخت. مادر من بسیار اهل شوخی بود و حتی دایرهای داشت که هر وقت احساس می کرد شاید فضا ملال آور شده سریع آن را می آورد و همراه با آن میخواند. خانواده ما خدا را شکر از نظر فضای روحی و معنوی فضای بسیار خوبی داشت. حتی در شرایط سخت هم در کنار یکدیگر بودیم. خود پدر و مادرم هم تاکید داشتند که هیچ قطع رابطهای میان خواهرها و برادها نباشد. از این رو ما همیشه رابطه عاطفی قویی با یکدیگر داشتیم.
- این روحیه تعاون، زمانی که شما کوچک بودید میان پدر و مادرتان با خانوادههایشان نیز وجود داشت؟
از آنجا که پدرم از ارومیه آمده بود ما ارتباطی با خانواده پدری نداشتیم. تعداد کمی از افراد خانوادهاش باقی مانده بودند. ما خانواده کم فامیلی بودیم و چند خاله و پسرخاله و دخترخاله داشتیم که سر جمع شاید حدود 20 نفر فامیل بودند. معمولا سنت در گذشته این بود که سالی چند بار به دیدن فامیل می رفتند؛ البته از آنجا که خاله عزیز بود و منزل خاله من نیز نزدیک هنرستان بود همیشه آخر هفته ها را به منزل آنها می رفتم. با خانواده مادرم ارتباط بیشتری داشتیم. با خانواده پدرم نیز تابستانها به همراه عمهام به ارومیه می رفتم و یکی دو ماهی را با آنها زندگی می کردم. اما بعدها که بزرگتر شدم مشغله ام بیشتر شد و حتی دیگر به عنوان سفر هم سالها به ارومیه نرفتم.
- در واقع شما ترکی صحبت کردن را از خانواده پدری تان آموختید؟
مادر من هم میتوانست ترکی صحبت کند. مادرم اهل اراک بود. خانواده پدرم هم مادرم را دوست داشتند بیشتر به این علت که با آنها به زبان ترکی صحبت می کرد. من هم در همان سفرهایی که تابستان ها به ارومیه می رفتم یاد گرفتم. البته الان زبان ترکی را به راحتی زبان فارسی صحبت نمی کنم اما متوجه می شوم و اگر مدتی را در محیط منطقه ترک زبانی باشم می توانم به راحتی با لهجه خودشان صحبت کنم.
- این روحیه همکاری و رفاقتی که پدر سعی کرده بود به فرزندانش منتقل کند آیا در میان سایر برادر و خواهرهایتان نیز وجود داشت؟
نمی دانم نیازی به گفتن دارد یا نه؛ این روحیه در ما بود. مثلا اگر مسئله و یا مشکلی برای یکی از ما به وجود میآمد ،آن را مشکل خودمان محسوب میکردیم. حتی اینگونه نبود که پدر یا مادر به ما تذکر بدهند که به فکر برادر یا خواهرتان باشید. در خانواده ما اینگونه روابط به طور روان و عادی وجود داشت. در واقع محل زندگی و پایگاه طبقاتی مان و سطح توقع مان در این مسئله دخیل بود. حتی در توقعاتمان نیز سطح مالی خانواده را در نظر میگرفتیم.
- میتوانید مثالی بزنید؟
یادم می آید در آن زمان خیلی دوست داشتم دوچرخهای داشته باشم و با آن به مدرسه بروم؛ اما نمیشد،یعنی پولش را نداشتیم. در میدان گمرک دوچرخههای دزدی بدون سند که ارزان بودند را می فروختند. حتی آنها را هم نمیشد برای شش تا بچه خرید. من هیچ وقت به چنین مسئلهای پیله نکردم و می گفتم تابستانها کار میکنم و با پولش می روم دوچرخه میخرم.
- ... وکار کردید؟
بله. من تابستانها اسباب بازی میفروختم. در میدان "سبزه میدان"بساطی داشتم می رفتم بازار اسباب بازیها را دانهای 3زار و پنج شاهی می خریدم و می آوردم 5 زار میفروختم. کل تابستان را مثلا در قنادی کار میکردم. البته چنین کارهایی آن دوران رسم بود. وقتی تابستانها دبستان تعطیل میشد، بچهها سه ماه تعطیلی را سر کار میرفتند. البته پول زیادی از این راه در نمیآمد اما آدم یاد میگرفت خودساخته شود و روی پای خودش بایستد و خیلی هزینه ها را به پدر و مادر تحمیل نکند. ما حتی رویمان نمیشد به پدر و مادرمان برخی چیزهایی را که میخواستیم بگوییم. کما اینکه وقتی به هنرستان رفتم سعی کردم برخی چیزهایی را که خودم نداشتم برای برادر کوچکترم تهیه کنم. مثلا اگر من دوچرخه نداشتم او داشته باشد.
- وقتی زندگی متاهلی شکل می گیرد این مناسبات تغییر می کند. این روحیه بعد از ازدواج هم وجود داشت؟
به هر حال هر کسی دنبال زندگی مستقل خودش می رود. بخشی از آن زندگی خصوصی افراد محسوب میشود و بخش دیگر آن نیز اینگونه نیست و ارتباط برادران و خواهران ادامه پیدا میکند. جالب اینکه چنین روحیهای در خانوادههایی که با آنها وصلت کردیم نیز وجود داشت.
- این همبستگی مثلا در موردی مثل مشورت در ازدواج نیز در خانواده تان بود؟
در مورد من اینگونه نبود. من از بچگی استقلال را دوست داشتم و نمی خواستم باری بر دوش خانواده باشم. من تصمیم گرفتم و بعد به خانواده ام اطلاع دادم. در این مورد نگاه پدر و مادرم نسبت به آن دوران بسیار مدرن بود و می گفتند اصل این است که ما چه بخواهیم.
- شما اگر بخواهید معدلی برای رفتار پدرتان قائل شوید مانند تندخویی یا آرام بودن چه معدلی را برای او در نظر می گیرید؟
پدر من خیلی اهل معاشرت نبود و با جمع زیاد جوش نمی خورد. هر چه سن پدرم بیشتر می شد این موضوع نیز پر رنگ تر می شد. پدرم تا سیکل ادامه تحصیل داده بود. مادرم نیز سواد داشت و هم به رایگان و غیر انتفاعی درس قرآن می داد. یادم میآید که چون مجلس زنانه بود،گاهی زیر چادر مادرم قایم می شدم و مادرم من را همراه خودش به این جلسات می برد.
پدرم روحیه خاصی داشت. مثلا زمانی که لباسی می دوخت مشتری می بایست با استدلال از لباس ایراد میگرفت. جزئیترین کارهای لباس را نیز خودش انجام می داد. همانطور که گفتم رفته رفته هم گوشه گیرتر شد و یواش یوا ش در خودش فرو رفت. مطالعه روزنامه و مجله را دوست داشت. این اوخر از آنجا که بینایاش ضعیف شده بود نمی توانست مطالعه کند. واقعا آدم با وجدانی بود.من بعد از دانشجو شدنم دیگر زندگیام مستقل شد. و بسیاری مواقع نمی دانستند و من به آنها چیزی نمی گفتم.
- برای دیدن کنسرت های شما می آمدند؟
بله؛ از همان اولین کنسرتهایم برای دیدن کارم می آمدند. مادرم بیشتر با آثارم ارتباط برقرار می کرد و این موضوع در 20 سال اخیر بیشتر شده بود. برخی آثار شاید در سلیقه مادر نباشد ولی شیوه کارم و شیوه نوازندگیام را میشناخت. قطعه نی نوا را بسیار دوست داشت. حتی برخی از آثارم را که گمان میکردم مادرم احتمالا نباید دوست داشته باشد را به خاطر اینکه کار من بود دوست داشت. یکی از شنوندههای پر و پا قرص رادیو فرهنگ بود. آثاری که با خوانندهها انجام داده بودم را نیز دوست داشت منتهی از ساز تنهایم بیشتر لذت می برد.
- در جمع های خانوادگی ساز می زدید؟
خیلی کم چنین اتفاقی میافتاد. در جمع فامیل که اصلا ساز نمیزدم.
- چرا؟
اولین سال یا دومین سالی که هنرستان میرفتم فامیل خانه ما جمع بودند و با وجود اینکه گاهی به پدر و مادرم از ثبت نام من در هنرستان انتقاد میکردند ولی بالاخره وقتی جمع شدند گفتند سازت را بیاور و برای ما کمی بنواز. وقتی کمی نواختم دیدم حرف می زنند و گوش نمی دهند. بلند شدم و سازم را درون جعبه اش گذاشتم و گفتم من هیچ وقت جلوی فامیل ساز نمی زنم. بعدها هر چقدر گفتند گفتم که باید بیایید کنسرت سازم را گوش کنید. اما زمانی که خانه دور هم بودیم ساز می زدم. زمانی که آلبومی منتشر می کردم به همه اعضاء خانوده ام هدیه می کردم و یک هفته از آن نگذشته مادرم و خواهرهایم می آمدند و آن را می خواندند. خواهر کوچکم استعداد خوبی داشت و مدتی پیش خود من سه تار کرد که بعدها پزشکی خواند.
- به غیر از خواهرهایتان کس دیگر از میان برادرها و برادرزاده هایتان به موسیقی گرایش پیدا نکرد؟
بچه های خود من به موسیقی گرایش پیدا کردند. ما همچنان خانواده پر جمعیتی نیستیم و در این میان گرایش به رشته های هنری مانند سینما، موسیقی و باله متداول شد. خواهرزاده من بالرین است.
یکی از نکته های مهم در مورد پدر و مادر نقش ناخود آگاه آنها است. قریحه، استعداد، ابراز احساسات و بسیاری مسائل دیگر از جمله مواردی هستند که به واسطه پدر و مادر در آدم به گونهای خاص وجود دارد. اینها در واقع به ارث می رسد. اما جدا از اینها نکته مهم در مورد پدر و مادرم این بود که رشته خاصی را به من تحمیل نکردند و این موضع مترقی آنها را در مقایسه با خانوادههای هم عصرشان نشان میداد. در دوره ما پدر و مادرها همه دوست داشتند فرزندانشان دکتر و مهندس شوند. پدر و مادر من با احساسات فرزندانشان برخورد آزادی داشتند. برادر بزرگتر من اهل سینما و منتقد سینمایی است. ما به ترتیب حسن، حسین، حمید و خواهرها نیز فاطمه، فرزانه و فروغ است.
اینکه من امروز در عرصه موسیقی فعالیت می کنم حاصل تصمیم پدر و مادری است که به احساس فرزندشان احترام گذاشتند و چیزی را به تحمیل نکردند.
- شما در آن سن و سال تا حد تشخیص می دادید که این انتخاب درستی است؟
پدر و مادرم که تشخیص می دادند موسیقی هم از نظر مالی و هم از نظر اجتماعی در آن دوره شاید مناسب نباشد. میتوانستند مثل خیلی از خانوادهها اجازه نمیدادند. شما میتوانید بگویید من تشخیص نمیدادم و تنها مسئله علاقه بود. من دبستان حافظ که درس میخواندم ظریف معلم ما بود و من از شخصیت آقای ظریف خوشم میآمد و بعدها نیز در هنرستان معلم من شد. گاهی اوقات یکسری اتفاقات پشت سر هم روی میدهد که دست من و شما نیست.
- آقای علیزاده وقتی خودش پدر شد در مواجهه با بچه هایش چه منشی از پدر و مادرش را در زندگی خودش به کار گرفت؟
این موضوع را که در زندگی دموکرات باشم را هم من و هم همسرم انجام دادیم. البته مادرها معمولا سخت گیرتر هستند. و مادر بچههای من نیز زحمات بیشتری کشیده است. ما امکاناتی را فراهم کردیم که موسیقی کار کنند. ما زمانی که چند سالی آلمان بودیم بچههای مان که دوقلو هستند هنوز یکی دو سال شان بیشتر نبود. من وسط آپارتمان ساز می زدم و آنها با سهچرخه هایشان دور من می چرخیدند. آنها می خواستند تندتر بچرخند به من می گفتند یک چیز تندتر بزن. خواه نا خواه در چنین فضایی موسیقی و ریتم در وجودشان رخنه کرده است. اما با این همه من نخواستم چیزی را به آنها تحمیل کنم علاقه هایی نیز در زمینه هایی مانند سینما و عکاسی و گرافیک نیز در آنها به وجود آمد. ما و خود بچه ها هم سعی کردیم که خیلی از فضای هنری دور نشوند. صبا در زمینه موسیقی در امریکا مشغول ادامه تحصیل است. رشته تحصیلی اش نیز موسیقی و صدا است. نیما تار مینوازد و مشغول کار حرفهای عکاسی است. هر دوی آنها نیز سالها است که با من در برخی آثار همکاری دارند و عضو گروه همآوایان هستند.
- فکر می کنید صبا و نیما می توانند روزی از زیر سایه نام پدرشان در بیایند؟
امیدوارم روزی خیلی بیشتر از این باشند. ولی هیچ تضمینی وجود ندارد که فرزندان در رشته ای که پدرشان فعالیت داشته موفق باشند. اینها دوست دارند که شخصیت مستقل خودشان را داشته باشند و اگر تشویق می شوند به خاطر نام پدرشان نباشد. من گمان می کنم نه تنها صبا و نیما بلکه سایر جوان ها نیز وقتی دارای یک پایگاه فرهنگی باشند به هیچ وجه ذوق و سلیقه و استعدادشان کمتر از امثال ما نیست. ما امکان تجربه چیزهایی را داشتیم که امکان تجربه اش برای اینها نیست. مثلا خیلی چیزها برای بچه های امروز فراهم باشد و ما در دوره خودمان مجبور بودیم برای به وجود آوردنشان تجربههایی را داشته باشیم که جوانهای امروز ندارند. ما خودمان اسباببازی و بازیهای شخصی خودمان را میساختیم.
از این نظر که بچه بسیاری از شرایط را خودشان برای خودشان فراهم می کردند گمان می کنم باعث خلاقیت بیشتر آنها میشد. اما از جنبه های دیگر بچههای هم نسل نیما و صبا اطلاعات خوبی دارند و وقتی با آنها بحث می کنم نه تنها کم نمی آورند بلکه احاطه دارند و با نسل پدر و مادرشان فرق می کنند. از نظر ذهنی نیز باز هستند. در خانواده ما موضوع ایرانی بودن جدی بوده اما در بسیاری از خانواده ها با وجود تمام امتیازاتی که دارند اما خوراگ فرهنگی که به آنها داده میشود بیشتر بوی غربی دارد.