چه کسل هستم! هپپچو... هپپچو... برچشم بد لعنت. ممکن است سرما خورده باشم؟ چرا صدایم در نمیآد؟ پاشم یه لیوان شیر داغ، یا شلغمی چیزی بخورم، شاید از این حال زدم بیرون. اینم از روز تعطیلی! گفتی تعطیلی و کردی کبابم!
بلند شو، دستی به سروصورتت بکش شاید زد و سروکلۀ یکی پیدا شد.
آخیش! چهقدر روزها رو شمردم، چهقدر به ساعت نگاه کردم بلکه زودی آخر هفته بشه.
زمان چه کند میگذره! امروز هم مثل روزهای دیگه، تک و تنها این گوشه افتادم و محض رضای خدا کسی نمیپرسه خرت به چند!
آخ که استخوانهام تیر میکشند، پکوپهلوم میسوزد. خودکار به این نوک تیزی هم واسه خودش نوبره. ای بیانصاف! هنوز جاش درد میکنه. مثل میخ میکرد توی گوشت تنم و میکشید بیرون. آه آه ...
چهقدر هم بدخط مینوشت ... یه هفته رو با آرزوی آخرای هفته میگذرونی، اون وقتش ... ای خدا، یعنی میشه منم یه روزی به آرزوهای زندگیم برسم؟
سرم،وای سرم، چه درد میکنه! ای کلۀ نازنین اجازه بده به طاق بکوبمت واز این همه درد و رنج راحتت کنم ... این اراجیف چیه به هم میبافم ؟ زده به سرم؟ ... آی وای،داد و بیداد؟ هوار از روزگار. هیچ موقع اینجوری درب و داغون نبودهام. احساس عاطل و باطلی و خفت میکنم، دیگه شک ندارم به درد لای جرز هم نمیخورم. وقتی واسهت تره هم خورد نمیکنند باید هم سرت رو به دیوار بکوبی،موهات رو تیغ بندازی و یه پارچه کچل بشی ... الان من چی گفتم ؟ ... گفتم کچل؟ چه با مزه! یه علامت اعتراض!یه نشانی اجق وجق! بچهها با انگشت به هم نشانم میدهند و میگویند:«اینو،چه قیافۀ مسخرهای واسه خودش ساخته!»
مسخره، مسخره، مسخره!
حسرت به دلم ماند یه جمعیت فشرده جلویم صف بکشند.
-آقا ،خانم، نوبت رو رعایت کن.
« بفرمایید تو ... اینجا متعلق به شماست... اصلاً مال خود شماست.»
« بفرمایید ... کفشتان روی تخم هر دوتا چشمم. هیکلتان روی گرانیگاهم.»
آدمها میآیند و میروند. باکنجکاوی، با اشتیاق بهم نگاه میکنند و با حیرت روی قسمتهای مختلف بدنم دست میکشند، چشمهایشان از تعجب گشاد میشود و سرهایشان به علامت تحسین تکان میخورد. باهم پچ و پچ میکنند و زیرلبی باهم حرف میزنند.
افسوس که زبانشان را نمیفهمم، زبانشان برایم ناآشنا است. خاک توی سرت کنن که زبان اینها را نمیدانی!کاش یکی پیدا میشد و حرف هایشان را برایم ترجمه میکرد.
چشمم به در خشک شد، دق مرگ شدم و در آرزوی یک نفر آدم خودمانی و هم ولایتی سوختم.
هی، حواست کجاست؟ باید راضی باشی. خودت را راضی و خوشحال نشان بده. اینها هم بازدید کنندهاند.از آن سردنیا برای دیدنت آمدهاند. علاقه میخواستی؟ بفرما، اینهم علاقه! پس برو خدا را شکر کن که یه عدهای رو داری و تنهای تنها نیستی.
هفته پیش بود، درست وسطهای هفته، سروکلۀ هفت، هشت نفری پیداشد.
اولش باور نمیکردم. داشتم از تعجب شاخ در میآوردم . از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.بیاختیار زدم زیر خنده، چه خندهای! انگار یکی داشت با انگشتهای دوتا دستش قلقلکم میداد.
هم ولایتی بودند. رنگ پوستشان، چهرهشان، زبانشان آشنا بود. بلندبلند با هم حرف میزدند ومن زبانشان را میفهمیدم.
مسئول داخل سالن بهشان تذکرداد:
« لطفاً آرامتر!» اما من صدایشان را خیلی دوست داشتم حتی اگر برخلاف مقررات بلند باشد. یک عمر منتظرشان بودم و برای دیدنشان لحظه شماری کرده بودم.
دو زن بودند، دومرد. دوتا دختر داشتند دو تا پسر . دوتا خانوادۀ ایرانی.
از خوشحالی داشتم دیوانه میشدم. چه خانوادههای فرهنگی و فرهیخته و فرحناکی! یه تفریح سالم و علمی خانوادگی! بهتر از این نمیشد.
الهام خانم و دلارام خانم داشتند شانه به شانه هم راه میرفتند و حرف میزدند. خیلی دوست داشتم نظرشان را درمورد خودم بدانم. کنجکاویام بهشدت تحریک و قوۀ فضولیام به کار افتاده بود. فکر میکردم در بارۀ من حرف میزنند. با گوشهایی تیز گردن
کشیدم.
الهام خانم گفت:« تازگیها یک نوع برنج خریدم قد میکشند این هوا!»
الهامخانم پرسید: «مگه برنجش خارجیه؟»
دلارام خانم جواب داد: «تودیدی ما برنج خارجی بخوریم؟»
نزدیک بود شاخ در بیارم! آموزش خانهداری ! آن هم توی یک موزۀ خوشآبو رنگ!
بالاتنهام را تکان دادم و دستهایم را توی هواکشیدم و انگشتهایم را تلق تلق شکستم. داشتم کاری میکردم تا نظرشان را نسبت به خودم جلب بکنم.
کلمات عینهو حباب از میان لبهای دلارام و الهام خانم بیرون میآمدند، بلند میشدند، به گوشهایم میرسیدند و منظم و ردیف به گوشهایم فرو میرفتند. همهاش در باره چیزهایی بود که مربوط به من نمیشدند.
از خانمها که ناامید شدم دنبال آقایان رفتم. آقا غلام شوهر دلارام بود، آقا فیروز شوهر الهام. جابهجا سر راهشان سبز میشدم و پیش پایشان، مثل ژیمناستیککارها،خم و راست میشدم. اگر هیکلم اجازه میداد حتی جلویشان پشتک وارو میزدم. دوتایی سرگرم شرح و بسط و توضیح و تفصیل معاملاتشان بودند.
آقا غلام یک ماشین صفر معامله کرده بود. آقا فیروز داشت قضیۀ چک و چانه زدن مفصلش سر فروش تکه زمینی را با آب و تاب تعریف میکرد.
عجب! موزه و معاملات؟ از زور عصبانیت خندهام گرفته بود. هه، هه، هه، ...
من دنیایی گفتنی برایشان داشتم، نقلهای شیرین،رازهای سربه مهر، آهای حواستان کجاست؟
باخودم فکر کردم میتوانستند یه ریزه، فقط یه کوچولو به خودشان استراحت بدهند، نمیتوانستند؟
(لااقل تا وقتی توی موزهاند.)
نخیر، صدایم را نمیشنیدند. آه کشیدم، چه آهی! جگر سوز و بنیان برانداز!
از خیر مردها هم گذشتم و به سراغ دخترها رفتم، سوگل و ساناز. چه دخترهای نازی! برایشان دست تکان دادم و برای این که محبتشان را جلب کنم برایشان کمی شکلک در آوردم. زبانم را از ته حلق بیرون کشیدم،دهانم را باز کردم، چهقدر خندهدار شده بودم! منتظر بودم دست بگذارند روی شکمشان و بلند بلند بخندند، اماسوگل و ساناز با قیافۀ بق کرده به همه چی توجه داشتند جز من.
سوگل پلکهایش را به هم زد و پرسید: «تو بین پیتزا و موزه چه چیز مشترکی میبینی؟»
ساناز لبهای بالا و پایینش را جمع کرد و انگار دندان درد داشته باشد،جواب داد: « فقط یه ز.»
فوری فهمیدم به جای پیتزا فروشی آنها را آوردهاند موزه.
ساناز که یک بار هم به من نگاه نکرده بود، گفت :« اینجا هیچ چیز جالبی نداره، داره؟»
سوگل در تأیید حرفش چندبار سرش را به چپ و راست حرکت داد؟ « او اوم!» یعنی اصلا و ابدا.
با ناامیدی هرچه تمامتر سراغ پسرها رفتم. اسم یکیشان شروین بود،دیگری قلی. توی دست شروین یه پاکت گندۀ پفک بهم چشمک میزد و قلی داشت تخمه میشکست و پوست تخمههایش را فوت میکرد به زمین. فهمیدم جای تماشای فوتبال و سرسرهبازی آورده بودنشان موزه. چه ظلمی! راه را اشتباهی آمده بودند یا اتفاقی راهشان به طرف من کشیده شده بود؟
هلاک نگاهشان بودم و به مقصودم نمیرسیدم. با دلی شکسته، سری افتاده،گوشهایی دراز و کمری خمیده به سادگیهایم خندیدم. این خانوادهها اصلاً اهل موزه و موزه دیدن نیستند.
اما، نه، نباید ناامید و تسلیم میشدم. باید متوجهشان میکردم. لازم بود بهشان بفهمانم من چه باارزشم، چهقدر عزیز و دوست داشتنیام. باید بهشان میفهماندم هر تکهام گنجی است. گنجی برای دیدن، شنیدن، گفتن، برای مطالعه، برای تأمل وتعمق و تفکر. کم کم خودم را از آن حال بیرون آوردم، مشتهایم را گره کردم، دهانم را گشودم و باتمام وجودم خواندم:
خوش اومدین به موزه
دلت برام بسوزه.
صدایم در هوا میپیچید و در گوشم فرو میرفت. نفسی تازه کردم و پا سُست کردم و منتظر ماندم. نخیر، هیچ عکس العملی نشان ندادند. خودم را از تک وتا نینداختم و بلندتر خواندم:
خوش اومدین به موزه
دلت برام بسوزه
نگین دنیا یه روزه
هر چی اینجا می بینین
یادگار دیروزه
داشتم میخواندم که ناگهان سوختم و فریادم به هوا بلند شد. چه دردی! تا مغز استخوانم کشید بالا. انگار داشتند سوزنهایی را توی تنم میکاشتند. سرم پایین بودم. قلی داشت با خودکارش روی پوست با ارزشم مینوشت. با چهرهای در هم و درد آلود نوشتهاش را خواندم.
« این یادگار قلی است!»
اولش خیلی آزرده شدم. اما بعد، وقتی آرامتر شدم، با خودم تصمیم گرفتم با صدای بلند، خیلی خیلی بلند، صدایم را به همۀ بچهها برسانم و بخواهم به دیدنم بیایند، بیایند و از دیدنم لذت ببرند.
مطمئن بودم با چشمهای باز و متعجب خواهند گفت :« وای، چه جالب، چه بامزه؟»
حاضر بودم سر این موضوع با همه شرط ببندم و تا آخرش روی حرفم باشم.