«فرشته آبی» یک رمان ساده و سرگرمکننده نیست بلکه نویسندهاش با هوشیاری، شرایط اجتماعی آلمان زمان خودش را در شهری کوچک شبیهسازی کرده است و شخصیتها هم به نوعی نماد یک موضوع یا جریان اجتماعی هستند. شخصیت محوری کار، پروفسور رات است که معنای نامش در زبان آلمانی پند و اندرز است ولی در همه جای شهر به گند معروف است. همین نامگذاری رات به اونرات ( در زبان آلمانی یعنی گند) یکی از موضوعاتی است که شاید بهنظر ساده بیاید ولی در طول رمان نمود مفهومی و محتوایی پیدا میکند. ترجمه کتاب بهعهده محمود حدادی، مترجم با سابقه زبان آلمانی بوده و کتاب توسط انتشارات کتاب پارسه، نیمه دوم سال گذشته راهی بازار شده است. ترجمه کتاب اما حاوی همان لحن کلاسیک است و گاهی موجب کند شدن سرعت خوانش برای درک بهتر، یا رنجش خواننده میشود، چون اصطلاحات و کلماتی که امروز زیاد در متون داستانی کاربرد ندارند، در ترجمه زیادند؛ البته مخاطب به نوع ادبیات شخصیت گند عادت میکند.
آنچه در نقدها و مطالب گفته شده در سطح بینالملل، در مورد کتاب فرشته آبی برجسته شده است، خودکامگی و نفرت شخصیت گند است که از جنبههای نمادین رمان محسوب میشود چرا که انتشار آن در سال 1905 با ظهور عقاید و بروز افکار فاشیستی در آلمان همراه شد و گفته شده است که پشت چهره جاهطلب گند، میتوان سیاستمداران خودکامه و زورگوی آلمانی را مشاهده کرد. پروفسور گند که در اوایل داستان از اعطای این لقب توسط دیگران برآشفته میشود، در نهایت و اواخر داستان، که قبح این صفت برایش ریخته، بهراحتی بر زبان جاریاش میکند و اعتراف میکند «من یک گند واقعی هستم».
این شخصیت انتقامجو و کینهتوز سعی دارد به همه اطرافیانش، چیزی را ثابت کند و آن اینکه اگر او را با لقبش بخوانند، روزگارشان را سیاه و از پیشرفت و توسعهشان جلوگیری میکند. گند در پایان هم که به خواستههایش میرسد و جمع زیادی را به تباهی میکشاند، دست بردار نیست و سعی دارد که افراد بیشتری، به معنی همه، را بشکند و به خاک سیاه بنشاند. طبیعتا نویسنده بدون اشارات مستقیم و فقط با بیان حالات و برخوردهای این شخصیت با دیگر شخصیتهای داستان، بهخوبی توانسته است خصوصیات انسانهای خودکامه و خودرأی را به نمایش بگذارد. یک نکته که هنگام خوانش رمان به ذهن مخاطب میرسد این است که شاید جامعه باعث گند شدن پند شده است اما واقعیت این است که پروفسور پند در ذات و درون گندیده است و جامعهای هم که به قول معروف مقابلش وامیدهد، شاهد بروز و ظهور این گند در دل خود خواهد بود؛ بنابراین بخشی از تقصیرها به گردن گند و قسمتی از این بار گناه به دوش جامعه است که مقابل خلقیات باطل او سکوت کرده بود.
با گردشی دوباره به سمت پروفسور گند، میتوان عبرتآموز بودن او را دید و او را سمبلی قرار داد تا هر کاری که میکند، ما انجام ندهیم. این هم یکی از خصوصیات داستانهای کلاسیک است که میتواند آموزنده باشد، ولی داستان مدرن سعی و اصراری بر آموزندگی ندارد. گند که هدفش گیر انداختن این و آن است و تا پایان هم دست از این رویه باطل خود برنمیدارد، با این رفتارش جامعه را به گند میکشاند یا بهتر بگوییم به گند مینشاند؛ چرخش شخصیتی هم به آرامی و به نحو باورپذیری انجام میشود و خواننده احساس ناگهانی بودن در این زمینه پیدا نمیکند.
جمله پایانی کتاب، حقیقتا از آن جملههایی است که رسالت یک کتاب را انجام میدهند. «از پشت لگدی خورد و از روی رکاب به درون کالسکه سکندری رفت و با سر روی صندلی افتاد، به کنار هنرپیشه فروهلیش و در قعر تاریکی». تعبیر قعر تاریکی از تعابیری است که در این داستان کلاسیک، کاملا بجا و مناسب به کار رفته است. در این بهکارگیری، نه اسرافی شده و نه کمکاری صورت گرفته است و نویسنده به قول معروف مختصر و مفید، جان کلام را انتقال داده است.
اما این داستان آموزنده بهگونهای نیست که بخواهیم پایانش را به کلیشهای بودن، متهم کنیم. در اواسط داستان، خواننده توقع دارد حالا که گند به وصال هنرپیشه فروهلیش رسیده، آتش غضب، دشمنی و زیادهخواهیاش در زمین زدن این و آن فرو بنشیند اما گند نشان میدهد که غیرقابل پیشبینی است و مانند دیگر خودکامگان، از هنرپیشه فروهلیش هم برای بهرهبرداری از مقاصدش و رسیدن به اهدافش که همانا شکستن این و آن است، بهره میبرد، با این حال دوست ندارد کسی غیر از خودش نزد هنرپیشه فروهلیش باشد و برای این سوءاستفادهاش خطوط و مرزهایی قائل است.
ترحم دانشآموز لوهمان هم از موارد بحثبرانگیز رمان است. لوهمان را میتوان نماد افراد دلسوز جامعه دانست. هر چند که خود او هم شخصیت کاملا پاک و منزهی نیست اما هرچه باشد او به فراخور جوانی عمل کرده و گند فقط با نیت زمینزدن او وارد گود شده است. لوهمان تنها کسی است که استاد پند را به لقب گند صدا نزده و همین باعث مرموز بودنش نزد گند میشود. گند با توهماتش فکر میکند لوهمان توطئه پیچیدهتری علیه او چیده بنابراین خطرناکتر از باقی شاگردان کلاس و مردم شهر است که اکثرا روزی شاگردش بودهاند. لوهمان جوانی سردرگم است که بهنظر در پایان، به نوعی رستگاری نسبی میرسد؛ چون گند موفق میشود کیزلاک و ارتسوم را با ترفندهای مختلف به زمین بزند ولی لوهمان را نه.
لوهمان بهدنبال خوشگذرانیهای متداول
هم سن و سالانش نیست؛ چون شعر میگوید و روح شاعرانهای دارد. بهدنبال مچگیری و ضربه زدن به گند هم نیست. به همان صورت کژدار و مریز و نسبی میتوان لوهمان را وجدان نیمه بیدار جامعه دانست که موضوعات را پیش خودش سبک و سنگین میکند. در پایان هم وقتی بازمیگردد، ساکتتر و معقولتر شده است که با نگاهش هنرپیشه فروهلیش را تحقیر و این معنی را منتقل میکند که من میتوانم با پولم شما را بخرم و این حاوی این مفهوم است که تو روحت را به گند فروختهای. نام گند در این عبارات مانند یک استعاره یا جناس است. فروختن روح به گند میتواند به معنی فروش روح به پروفسور پند یا همان گند باشد و یا به معنی تسلیم شدن در برابر گند و افتضاح.
«فرشته آبی» فراز و فرود زیادی ندارد؛ تنها مسیر داستانش در چند مقطع به نقاط عطف میرسد. صحنه دادگاه یکی از این نقاط عطف است؛ عاشق شدن گند و عشق پیرانهسریاش هم همین طور. بهعلاوه پیدا کردن هنرپیشه فروهلیش به هر قیمتی که شده و قدم نهادن در میخانه فرشتهآبی هم از دیگر نقاط عطفی است که خواننده را به مطالعه ادامه داستان، حریصتر میکند.
شخصیت منفور گند، در نهایت توسط جامعهاش مطرود میشود؛ جامعهای که خودش، خودش را تسلیم گند کرد و درنهایت از آن خسته شد. افرادی او را تحویل قانون میدهند که پیش از این، یا از سر رضایت و یا ناچاری به رویش لبخند زدهاند.
این پیرمرد بدقلق که ابتدا، پسران جوان را با روشهای نادرست از فرهنگ و محیط فرهنگی زده میکند و به ظاهر مشغول خدمت به فرهنگ است، در نهایت به یک ضدفرهنگ و ضدارزش بزرگ تبدیل میشود که تهدیدی برای فرهنگ جامعه محسوب میشود و راهی جز پاککردنش وجود ندارد. این میتواند درسی باشد که هاینریش مان خواسته به جامعه آن روز آلمان بدهد که پیشگیری از شیوع فاشیسم میتواند راحتتر از درمان و پاک کردن لکه ننگینش باشد، چون در فرازهای پایانی کتاب آورده است: «شهر در هلهله و شادی بود، چون تصمیم بر بازداشت گند گرفته بود. بار گناه خودی از دوش جمع پایین میافتاد، چرا که مناسبات این گناه زدوده میشد. شهر بهخود میآمد، نگاهی به جنازههای پیرامون میانداخت و مییافت که دیگر وقتش است. اصلا چرا اینقدر دست روی دست گذاشته بودند؟»