محله ما چسبیده به گلستان پنجم. یک خیابان سرپایینی که هر روز یک عمارت تازه در آن بالا میرود. بابا میگوید: « لابد عمارت سازی صرف داره.» ما در یک خانه سه طبقه زندگی می کنیم که از بیرون به نظر دو طبقه میآید.
تابستانها معرکه داریم. بچه ها میآیند پشت خانه ما فوتبال راه میاندازند و روزی هزار بار زنگ ما را میزنند که:« بیاین توپ ما افتاده تو حیاط شما.» یا «تشنه ایم، آب میخوایم.» گاهی هم تو بازی دعوا میشود سر و صدا راه میاندازند .
دیوارهای کوچه فوتبال خیز ما مثل تخته سیاه است. هرکسی هرچیزی دلش خواسته روی آن نوشته . بگذار بگویم چی نوشته :
«آدم باش این جا آشغال نریز/ چرا پیدات نیست ترسو؟ /بیوفا کجایی و..»
محله ما چند تا بوستان دارد. یکی از بوستانها کتابخانه دارد و من در همین کتابخانه کتاب خوان شدم.
آن جا دوشنبهها انجمن ادبی برپا میشود و بابام هر دوشنبه میرود. البته بابام نه نویسنده است و نه شاعر.
همین بوستان زمین اسیکت هم دارد. آن یکی هم بوستان بزرگی است که گویا قبلاً خانه آدم سرشناسی بوده. مردم میآیند در آن بساط پهن میکنند .
بابام میگوید:« محله ما آدم ناجور نداره؛ فقط یه فروشگاه داریم که گرون فروشه.»
در محله ما کانون پرورش فکری و کتابخانه هست. من محلهمان را دوست دارم، چون بچههاش معرفت دارند و تیم فوتبال ما خیلی اسم و رسم دارد و همه میدانند که تیم ما غوغا کرده. دروازه بان تیم هم من هستم و مراقبم دیگر توپها به حیاط خانهمان پرت نشود. من میخواهم دروازهبان بزرگی شوم؛ مثل ناصر حجازی.