با هادی مقدمدوست که نویسندگی این کار را برعهده دارد، در مورد این سریال صحبت کردیم.
- سریال نزدیک به 30 شخصیت دارد؛ چطور این شخصیتها را پرورش دادید که با هم حرکت کنند و داستان را جلو ببرند؟
این آدمها با آنکه در یک خانواده قرار دارند اما تابع هم نیستند و خیلی کاری به کار هم ندارند؛ یعنی تبادل عاطفی صحیح ندارند. مسئله اصلی این شخصیتها ابتدا همین اختلال ارتباطی و فاصلههاست. برای همین دغدغههای گوناگون دارند؛ یعنی فقط دغدغه خودشان را دارند و دغدغههای جمعی ندارند. یکپارچهشدن، محصول زمانی است که افراد، دغدغه یگانهای داشته باشند. افراد در این وضعیت شکل جمعیت بهخود میگیرد. اما قبل از آن، دانهدانه هستند و هرکدام از آنها یک دغدغه جدا برای خودشان دارد. این شخصیتها با هم یکسان حرکت نمیکنند. دستکم تا 30قسمت اول هنوز درست با هم یکی نشدهاند، چون یک دغدغه ندارند. در این 30قسمت کمکم به هم نزدیک میشوند؛ در امتداد مسیرهای داستانی خودشان به هم نزدیک میشوند و آمادگی برای حرکت یکپارچه را به دست میآورند. تا قبل از آن، شخصیتها در نقاطی که به آنها احتیاج بود وارد ماجراها میشدند و کار خود را انجام میدادند و اثر میگذاشتند و یا تأثیر میگرفتند اما در یک نقطه میتوانم بگویم شخصیتها و خطوط داستانی به هم میرسند و روند نزدیکشدن به هم را ادامه میدهند.
- در این حالت تماشاچی راحت نمیتواند داستان را دنبال کند.
داستانهای سبک، خیلی راحت قابل تعریف هستند اما تعریفکردن داستانهای پیچیده با آدمهای متعدد برای تماشاچی سخت است. البته مهمترین تأثیر یک کار لزوما درخاطر ماندن داستان آن نیست. فیلم واقعا مثل غذا و دارو میماند. این خیلی مهم نیست که شما چه خوردهاید و چه دارویی استفاده کردهاید. مهم خاطره طعم کار و تأثیر آن است که میماند. یک فیلم اگر حین نمایش به مخاطب، طعم دلچسب و لذت تماشا بدهد تماشاچی استفاده لحظهای خود را از آن برده و البته مهمتر از آن تأثیر کار است. وقتی یک فیلم روی آدم تأثیر میگذارد این اثر در مخاطب متولد میشود. این اثر میتواند یک احساس رضایت کلی یا یک چرخش صحیح عاطفی یا یک هشدار بازدارنده باشد. فیلم این کار را انجام میدهد و میرود و فیلمهای دیگر میآیند و این حرکت را استمرار میدهند. حسها و تذکرها در پی هم شکل میگیرند. سالها بعد از تماشای فیلمها، فقط صحنهها و لحظهها و یک کلیت داستانی در ذهن تماشاچی میماند که این فقط درصد ناچیزی از داستانی است که نویسنده نوشته و فیلمساز آن را ساخته اما تمامی هدف کلی کار حفظ میشود. برای نویسنده و فیلمسازی که میخواهد فیلم خوب و لطیفی بسازد تا اسم فیلمش برده شود و در خاطر تماشاچی بماند همان حس خوب دوباره زنده میشود. میتواند باعث یک خدابیامرزی هم برای خود آدم باشد.
- مخاطب این امکان را پیدا میکند که به بیشتر شخصیتهای سریال نزدیک شود. قهر محترم و احترام برای مخاطب آشناست، نوجوانی امیر، شبیه نوجوانی خیلی از آدمهاست اما شخصیتهایی داریم که اصلا برایمان آشنا نیست. مثلا شخصیت بهروز که به راحتی کنار دیگر شخصیتهای سریال نمینشیند.
ما در این کار رنگین کمانی از آدمهای مختلف میبینیم؛ یعنی از معقولترین شخصیت تا پرمسئلهترین شخصیت که بهروز است. بهروز بچه کوچک خانواده است. در کودکی پدرش فوت کرده و موفق نشده درس بخواند، مشکلات دیگری هم دارد، بنابراین ویژگیهای بهروز برجستهتر از بقیه است. برای این قبیل شخصیتها بهدلیل خاصبودنشان باید برنامه دیگری ریخت و به جای اینکه روی آشنایی قبلی مخاطب با آنها حساب کنیم باید اقدام به آشنایی تازه مخاطب با او کنیم. ضرورت وجود این شخصیت پرمسئله بودن آن است. با این شخصیت میشود مسائل مختلف را طرح کرد و به او احتیاج است. پس باید حفظش کرد. البته شخصا با این آدم آشنا هستم و او را دیدهام.
- قبول دارم که خاصتر است اما حالتهای کاریکاتورگونهای هم در لباس پوشیدن، هم در گفتار وحرکاتش دارد؛ مثل صحنهای که خبر زخمیشدن احمد را میشنود و آن رفتار عجیبش را.
مقایسهای که بین او و دیگران میشود، او را کاریکاتورگونه کرده است؛ یعنی اگر او را تنها میدیدید هرگز بهنظرتان کاریکاتورگونه نمیآمد. در یک رنگینکمان یک رنگ بهنظر پررنگتر میآید، چون در کنار رنگهای دیگر قرار گرفته است
- شخصیت سیما(با بازی افسانه چهره آزاد) هم نسبت به بقیه متفاوت و اغراقآمیز است، اما باورپذیر است. میخواهم بگویم که شخصیت بهروز، نماد عینی ندارد. بگذارید سؤالم را به شکل دیگری بپرسم، آیا شخصیت بهروز از ابتدا در فیلمنامه به همین صورت بود، یا در طول کار فکر کردید برای نمک کار، نقش را پررنگتر کنید؟
من و حمید نعمتالله چندتایی از این آدمهای تماشایی را سراغ داریم. این البته به مسئله طبقه هم مربوط میشود. این آدم در یک طبقه، فراوانتر است و آدمهای دیگرمان میتوانند مربوط به طبقهای دیگر باشند. مثلا زن افسردهای که قرص میخورد از طبقهای دیگر است و زنهای طبقه دیگر چیزی جز قرص سرماخوردگی و قرص مسکن نمیدانند و اصلا با افسردگی ناآشنا هستند. این شخصیتها برای برخی پررنگ و برای برخی طبیعی و عادی هستند.
- تا چه اندازه خود شما در این رنگآمیزی اغراق کردید؟
تلاش کردیم نمایشی باورپذیر بسازیم اما به لحاظ جذابیت نمایشی تا سطحی که به باورپذیری نمایشی لطمه نخورد سعی کردیم شخصیتها را سیرتر و پررنگتر طراحی کنیم.
- اما برخلاف شخصیتها، داستان سریال در یک بستر سیال و روزمره میگذرد. ممکن است که هیچ اتفاقی در طول کار نیفتد، داستان واقعگرایانه است بدون آنکه سایهروشن آن کمرنگ و پررنگ بشود.
در زندگی عادی هم میبینید که برخی از آدمها سر مسئلههایی که کوچک است، جدیت به خرج میدهند. درحقیقت نکتهای که برجسته میشود، خود ماجرا نیست، بلکه شخصیت است. حساسیت آدمهاست که ماجراها را برجستهتر میکند. از آنجایی که ما میخواستیم کار، شخصیتمحور باشد، برای همین باید آدمها را پررنگتر از ماجراها میکردیم. ما باید ماجراهایی را طراحی میکردیم که فراوانی زیاد برای مردم داشته و مردم با آن آشنا باشند. دنبال قصههای غامض و یا گرههای عجیب و غریب که تماشاچی را متحیر میکند نبودیم. دنبال گرهها و دشواریهای فراوانتری بودیم که مردم واقعا با آن سر و کار دارند؛ موضوعی مثل پنهانکردن علاقهای که آدمها به هم دارند. خب اینها خیلی به نسبت قتل و کلاهبرداری و سرقت و گرههای درشت و عجیب و غریب فراوانی دارد. فیلمها کاربردیترند، وقتی گرههای واقعی را باز و تحلیل کنند نه اینکه بیایند گرههای تخیلی ایجاد کنند که خودشان هم از پس باز کردن آن برنیایند.