داستان و حکایات بیشماری در ارتباط با توکل و اعتماد آدمی به خالقش نقل شده است. گاهی به تمثیل و کاهی روایت حقیقت امر.... داستان تمثیلی زیبای زیر حکایتی از نتیجه توکل و اعتماد آدمی به خالق خویش است.
وقتی بسیار کوچک بودم، خداوند را یک ناظر یا یک قاضی کهدر انتظار اشتباه و به دنبال شناسائی خطاهای من است، میدانستم. یعنی او را تنها قضاوت کننده و مسئول تعیین مکانی که باید بعد از مرگم به "بهشت یا جهنم" میرفتم، میدانستنم و بس!
وقتی بزرگتر شدم و قدرت فهم من بیشتر شد، اینگونه تصور کردم که زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است. در این دوچرخه دو نفره خداوند در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...
نمیدانم چه زمانی بود که احساس کردم خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع به بعد زندگی من بسیار متفاوت با قبل و سرشار از شگفتی شد.
ناگهان زندگی من با نیروی شگفت، زیبا، بهتر و راحت تر شد. به یاد دارم وقتی کنترل فرمان دوچرخه یا به عبارتی زندگی دست من بود، همه چیز برایم خسته کننده، تکراری، قابل پیش بینی و معمولا از همان فاصلههای کوتاه و طبق عادت همیشگی رفت و آمد میکردم.
اما از زمانی که کنترل دوچرخه یا به عبارتی زندگیم را به دست پروردگار عالم سپردم .او شد فرمان دار، راهنما و بلد من ...
او مرا از میانبرهای هیجان انگیز، از بالای کوهها، از میان صخرهها، جنگلهای انبوه و پیچ در پیچ در سرما و گرما با سرعتی زیاد هدایت میکرد..
و پیوسته میگفت: " تو فقط پا بزن "
در ابتدا که فرمان و کنترل زندگیم را به دست او سپردم، دو دل، نگران و مضطرب بودم. اعتماد نداشتم، فکر میکردم او زندگیام را متلاشی خواهد کرد. دائما از او میپرسیدم؛ مرا کجا میبری ؟
او فقط میخندید و جواب نمیداد و من کم کم در طول مسیر زندگی یاد گرفتم که میتوان با خیال آسوده به او اطمینان کرد!
هر زمان که در مسیرهای تاریک و ترسناک میراندیم، میگفتم: " من میترسم". او دستم را میگرفت و میفشرد، قلب و ترسم را با احساس عظمت و قدرت بودنش آرام میکرد...
او مرا نزد مردم میبرد تا با آنها بیامیزم. در این میان تحفهها و توشههای بسیار برای زندگی جمع و دریافت میکردم و همچنان به سفر زندگی ادامه میدادیم. از مردمی به میان مردم دیگر، از مسیری به مسیر دیگر رفته و همچنان میراندیم...
روزی پروردگارم گفت: بار سنگین است. تحفه و توشهها را به کسانی ببخش. آنها بار اضافی سفرهستند و بدان روزی تو را از رفتن و پا زدن باز خواهند داشت.
حق با او بود، وزن توشهها وهدایا خیلی زیاد بود. من با اطمینان و اعتمادی که به او داشتم، هدایا و اندوختهها را به مردمان دیگر بخشیدم.
در این بخشش فهمیدم، دریافت هدایا و کسب توشه بخاطر بخشیدنها است ...و نیز میتوان با این کار، سبکتر و بیدغدغهتر سفر کرد.
پروردگار کم کم اسرار دوچرخه سواری یا همان "زندگی" را به من آموخت. او میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند یا چگونه مسیرهای پر از سنگلاخ را هموار کند و برای عبور از راههای ترسناک و غیر ممکن چگونه پرواز کند...
و من در حال آموزش سکوت و صبوری هستم. من دارم یاد میگیرم که چگونه باید ساکت و صبور باشم و در سختترین و عجیبترین شرایط فقط پا بزنم...
به همین خاطر من تنها از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه همیشگی خود "پروردگار عالم" لذت میبرم و اگر زمانی به مانع یا موانعی بر خورد کنم که قادر به گذشتن و حل آن نیستم ...
او لبخند میزند و میگوید: تو فقط پا بزن...