حکایتی زیبا از دورانی بسیار کهن نقل میکنند که پادشاهی "قدرت طلب و جنگ طلب" با آرزوی حکومت بر جهان فانی به هر کجا که دست و پایش میرسید، دست درازی و تاخت و تاز میکرد...
روزی از روزها این پادشاه تجاوزگر، میان این تاخت و تاز و لشگرکشیها به جای میرسد که حال او را منقلب و دگرگون میسازد.
آن روز، پادشاه قدرت طلب به قصد حمله به دیار غریب، پیکی برای رساندن پیام حمله به آن دیار روانه میکند. پیامی مبنی بر این که منم پادشاه... با قدرت و لشگر ... تسلیم شوید یا همه را ازدم تیغ خواهم گذراند...
پادشاه از همه جا بیخبر وقتی به دروازه شهر رسید با کمال تعجب دید که دروازه شهر باز است و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.
این صحنه باعث حیرت و سردرگمی پادشاه شد. زیرا درهر شهری که صدای سم اسبان لشگر او میپیچید، عدهای از مردم شهر از وحشت بیهوش شده و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند. ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت...
پادشاه با عصبانیت تمام شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر گذاشت و گفت: من پادشاه... هستم.
مرد با خونسردی جواب داد: من هم ابن عباس هستم.
پادشاه با خشم فریاد میزند: من پادشاه جهان هستم. کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی ؟!
مرد جواب داد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است.
پادشاه با خشم از مرد پرسید: پادشاه شما کیست؟
مرد گفت: ما پادشاه نداریم. تنها ریش سفید داریم که در آن طرف شهر زندگی میکند.
پادشاه گریبان مرد را رها کرده و با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.
لحظاتی بعد به قبرستانی میرسند که بسیار عجیب بود... پادشاه با تعجب به سنگ قبرها نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد.
ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد.
ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
پادشاه برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند...
با خود فکر میکند، آیا این مردم واقعی هستند یا اشباح هستند؟ در نهایت به منزل ریش سفیده شهر میرسد و میبیند که پیر مردی با موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند...
پادشاه جلو میرود و میپرسد: تو پادشاه و ریش سفید این مردم هستی؟
پیر مرد پاسخ میدهد: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!
پادشاه گفت: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرد و پاسخ داد: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
پادشاه با خشم پرسید: و اگر نکشم؟
پیرمرد گفت: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد...
پادشاه سر در گم و متحیر ماند و رو به او کرد و دوباره گفت: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم...
پیرمرد به آرامی پاسخ داد: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم...
پادشاه ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، حداقل به دو سوال من جواب بده و من بعد از اینجا میروم...
پیرمرد در پاسخ به آرامی میگوید: بپرس!
پادشاه پرسید: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد میگوید: علت آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما از در خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و... این چاله درس بزرگی برای هر روز ما است!
پادشاه سوال دوم را پرسید: چرا روی هر سنگ قبر نوشته فلانی ده دقیقه، فلانی یک ساعت و... زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب داد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال میکنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار است، برای مثال میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم...
یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم....
یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص میمیرد. ما مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد...
و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، "علم، هنر و مردم" مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی بر آن نتوان نهاد!
پادشاه با حیرت و شگفتی شمشیر غلاف میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم آن دیار نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک، گیج و متحیر از آن شهر بیرون میآید!
برای یک لحظه تجسم کنید، اگر چنین قانونی در دیار ما حاکم شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟ عمر مفید من و شما چقدر است؟