از زمانیکه وارد دنیا شدیم با خاک پیوندی همیشگی پیدا کردیم. همهی ما دستهای ناتوانی داشتیم. هیچ کداممان نمیتوانستیم با دستهای کوچکمان کاری کنیم. اما همین که بزرگتر شدیم، همین که توانستیم بدویم و با دستهایمان درختان و پرندهها را نشان دهیم به حقیقت وجودیمان بازگشتیم.
به خاک بازگشتیم، به همان چیزی که خدا قبل از اینکه وارد دنیا شویم مشتی از آن را در کولهبارمان گذاشت و گفت: خودت را فراموش نکن.
همهی ما راهِ هم را پیش گرفتیم. همهی ما عاشق بازی با خاک بودیم. خاک را گِل میکردیم و با آن دنیایی میساختیم. اسباببازیها و آدمکها... وقتی کودک بودیم خوب میدانستیم از خاک آفریده شدهایم. همین بود که آدمکهایمان از خاک بودند.
اسباببازیها و آدمکهایمان را در آفتاب ظهر میگذاشتیم تا خشک شوند. بعد خدا از آسمانهایش لبخند میزد به دستهای فرشتهواری که شبیه خودش را میساخت.
بزرگتر که شدیم از خاک فاصله گرفتیم. مشت خاکی را که خدا به ما داده بود فراموش کردیم و قاطی آدمهای دیگری شدیم که آنها هم خیلی چیزها را از یاد برده بودند.
همهی ما راهِ هم را پیش گرفتیم. همهی ما آدمکهای گِلیمان را فراموش کردیم. خدا از آسمانهایش نگاهمان میکرد و نگران میشد برای مایی که خیلی چیزها دیگر یادمان نمیآمد.
بعد از آن بیدلیل دلتنگ میشدیم. بیدلیل گریه میکردیم و دستهایمان انگار در پی چیزی میگشت. انگار کنار آدمکهایمان در همان ظهرهای آفتابی کودکی جا مانده بودیم.
تو پاییز را یادمان آوردی و بارانهایش را. بعد باران بارید. آنقدر که تمام خاکها گل شدند و بوی خاطرهانگیزشان ما را به ظهرهای کودکیمان پس داد.
با گِلها دوباره آدمک ساختیم. شبیه خودمان را ساختیم. دنیای صمیمی و یکرنگمان را ساختیم.
ما بیوقفه میساختیم و تو از آسمانهایت ما را نگاه میکردی و به ما لبخند میزدی. به ما و قلبهایی که از شوق «پیدا شدن» تند تند میزدند.
* برداشتی آزاد از سطر «و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت» از سهراب سپهری.