آخر پدر شیر خیلی مایهدار بود. بچهها میگفتند نصف درختان جنگل به اسم او است و نصفهی دیگر هم، بدون اجازهاش آب نمیخورند. حتی شایعه بود باران سال بعد را هم از ابرها پیش خرید کرده تا هر وقت دلش بخواهد به آنها بگوید ببارند.
به خاطر همین شیر در مدرسهی حیوانات خیلی با معرفت بود و با همهی بیسلیقگی، از هر پنجول درازش کلی علم و هنر میبارید.
ببر و پلنگ و بعضی از جانوران دیگر هم، همیشه آویزانش بودند و هرچند دقیقه یکبار از دک و پوزشان کلی شیر بیرون میریخت.
تا اینکه یک روز، بعد از ورود آقای بز به کلاس، یکی از تولهها صدای قورباغه درآورد. آقای بز هم کلی سرخ و سفید شد و گفت: « پنج دقیقه از کلاس میرم بیرون، تا برگشتم کار هرکی بود باید خودش اسمش رو روی کاغذ بنویسه، وگرنه همه رو تنبیه میکنم.»
وقتی بیرون رفت کلاس بههم ریخت. از یک طرف قورباغه گریه میکرد و میگفت: «قو...ر، من ن... نقوریدم...» و از طرف دیگر شیر، بِر و بِر در و دیوار را نگاه میکرد.
البته بچهها دیده بودند که شیر، هوس قورباغه شدن کرده و به خاطر همین ، بعضی از تولهها به شیر چپ چپ نگاه میکردند.
شیر از نگاههای بچهها ترسیده بود. اما از تنبیه آقای بز هم میترسید. پس منمن کنان گفت: «ک...ار من... نبود...» و حتی مایهدار بودن پدرش هم به دادش نرسید و باز هم نگاهها چپچپتر شد، شیر ادامه داد: «ا...ز دهنم ...پرید...»
کمکم آقای بز سر و کلهاش پیدا میشد. پس شیر، مجبور شد بدو بدو برود و روی کاغذ چیزی بنویسد و آن را روی میز آقای بز بگذارد.
وقتی آقای بز وارد کلاس شد، دیگر خیال همه راحت بود. حتی قورباغه هم دیگر گریه نمیکرد. فقط شیر بود که انگار از ترس معلم، هنوز منمن میکرد.
آقای بز برگهی روی میز را برداشت و اسمی را که روی آن نوشته شده بود، با صدای بلند خواند: «قورباغه»! توی کلاس ولوله شد و داد و هوار و اعتراض.
آن روز همهی بچههای کلاس، بهخاطر همان داد و هوارها تنبیه شدند، اما تا آخر سال بیشتر تولهها به شیر چپچپ نگاه میکردند و بهجای شیر، به او «شیر و ماست و دوغ» میگفتند.