به گزارش همشهری آنلاین این کتاب قرار است به زودی از سوی انتشارات کارنامه به بازار کتاب عرضه شود . با سپاس از دکتر محمدعلی موحد و مدیر نشر کارنامه که متن را پیش از انتشار در اختیار همشهری آنلاین قرار دادند، آن را مرور میکنیم.
مولانا در فن مناظره
در هر مناظره دستکم وجود دو طرف مفروض گرفته میشود. آن دو طرف معمولا به زبان حال با هم سخن میگویند، یعنی شاعر یا نویسنده خود را به جای آن دو طرف میگذارد و حرفهایی از زبان آنها میگوید که اگر از آنها خواسته میشد سخن بگویند چنان میگفتند. زبان حال در برابر زبان قال قرار دارد و گفتهاند که «لسان الحال افصح من لسان القال». گاهی انسان ظاهرا خاموش است اما حالتی بر خود میگیرد که آن حالت، به زبانی گویاتر، از راز درونش پرده برمیدارد.
مناظراتی را که در ادبیات فارسی داریم به طور کلی به سه گروه میتوان تقسیم کرد: مناظرات تغزلی، مناظرات تفاخری و مناظرات حکمی.
مناظره تغزلی حسب حال دلدادگی و دلبری است میان عاشق و معشوق؛ مانند مناظره پروانه با شمع، گل با بلبل و امثال آن. به تعبیری میتوان گفت که بیشتر غزلهای شعرا آنجا که شاعر با دلدار خود راز و نیاز میکند از این قبیلاند. برخی از جاندارترین نمونههای این نوع مناظره را در دیوان امیر معزی میتوان یافت؛ مثلا غزلی با مطلع زیر:
گفتم مرا سه بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
یا غزلی دیگر که با این دو بیت آغاز میشود:
پیام دادم نزدیکِ آن بتِ کشمیر
که زیرِ حلقة زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه دلِ تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
نمونه عالی این نوع مناظره را در غزلی از حافظ داریم با این مطلع:
گفتم غمِ تو دارم، گفتا غمت سرآید
گفتم که ماهِ من شو، گفتا اگر برآید
مناظرة مفاخراتی سابقهای کهن، دستبکم به همان قدمت مناظرة تغزلی، دارد. از زمانهای بسیار قدیم پهلوانی از یک مرزبوم که با پهلوانی از مرزبوم دیگر به مقابله برمیخاست دو هماورد پیش از آنکه دست به گرز و شمشیر برند زبان به ذکر مفاخر خویش میگشودند و شرف و بزرگی قوم و قبیله و آل و تبار خویش را به رخ حریف میکشیدند.
یکی از مهیجترین نمونههای این قبیل مناظره را فردوسی در داستان رستم و اسفندیار به تصویر کشیده است.
مناظرة تغزلی مایة غناییِ قوی و مناظرة مفاخراتی مایة حماسیِ شدید دارد، بنابراین زاد و رود هر دو در اقلیم عواطف است، اما نوع سوم مناظره که ما آن را «حکمی» نامیدیم بیشتر با جهان اندیشه و تفکر سر و کار دارد؛ از همینرو کمتر شاعری است که هوای این نوع از مناظره را بکند و حال آنکه مناظرههای تغزلی و مفاخراتی دستمایه بسیاری از شعرا در تفنن و طبعآزمایی است.
در مناظرة تغزلی چهبسا دو عاشق و معشوق نمادین جای دلدادگان حقیقی را میگیرند. مناظرة مفاخراتی نیز چهبسا که در میان دو حریف نمادین اتفاق میافتد. مثال نوع اول مناظرة پروانه و شمع است از سعدی که با این بیت آغاز میشود:
شبی یاد دارم که چشمم تخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت ...
مثال نوع دوم نیز از سعدی مناظرة رایت و پرده است در گلستان با این مطلع:
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
مناظرة حکمی اما: مناظرهای است میان دو صاحبنظر در خصوص یک مبحث فکری و عقیدتی مانند مساله جبر و اختیار و سابقه آن به قرون سوم و چهارم هجری میرود که دوران شکوفاییِ اندیشهها و برخورد افکار و عقاید است؛ دورانی که به دنبال ترجمه کتب و انتقال آراء و معتقدات ملل و نحل مختلف از یهود و مسیحی و بودایی و برهمایی و زردشتی و مانوی و غیره در میان مسلمانان فرارسید و نتیجه ناگزیر آن وسعت نظر و رواداریِ آمیخته با نوعی از شکاکیت و نسبینگریِ رایج در جوِّ روشنفکری یعنی اهل ادب آن دوران بود.
چنین جوّی البته با یکسونگری و تعصب سازگار درنمیآمد و روشنفکر زمان میکوشید تا در هر مساله فکری ادله و علیه آن را مورد توجه قرار دهد و هیچ چیز را سفید سفید یا سیاه سیاه نینگارد.
کتابهایی چون« المحاسن و الاضداد »جاحظ و« المحاسن و المساوی» ابراهیم بن محمد بیهقی فرآوردههای یک چنان عصری هستند. وقتی شما در فهرست کارهای جاحظ نام کتابهایی چون« سلوه الحریف بمناظره الربیع و الخریف»،« مناظره ما بین الخؤوله و العمومه»،« مناظره السودان و الحُمران، مفاخره الجواری» را میبینید به گستردگی و عمق آن نگرش در عصری که به آن اشاره کردم پی میبرید.
مولانا پهلوان میدان مناظره های حکمی
اما مولانا پهلوان میدان مناظرههای حکمی بلکه یکّه پهلوان این میدان است که هیچ شاعر دیگری زهره ندارد که به هماوردی با او سر برآورد. در هر یک از شش دفتر مثنوی شاهکارهایی از اینگونه مناظرهها میتوان یافت.
در دفتر اول مناظره شیر است با نخجیران، در این باب که توکل درست است یا جهد و اکتساب؟ در دفتر دوم مباحثه ابلیس است با معاویه و نیز قصه پیامبران و اهل سبا که ما درباره آن به توضیحی مختصر میپردازیم.
ظاهرا اهل سبا وجود خدا را قائل بودند اما نیازی به آمدن پیامبران نمیدیدند بلکه آنان را آدمهایی جاهطلب و پرمدعا میدانستند که تعالیمشان مجموعا مایه بدبختی و نفاق بوده و زندگی را نامطلوبتر و سختتر و تیرهتر گردانیده است. انبیا خود را طبیبان روح معرفی میکنند که میخواهند آدمیان را به جهانی فراتر از این عالم خور و خواب رهبری کنند. منکران میگویند شما خود مثل ما بسته خواب و خورید و چگونه میتوانید ما را به چنان عالمی که میگویید رهبر شوید:
قوم گفتند ای گروهِ مدعی
کو گواهِ علمِ طبّ و نافعی
چون شما بسته همین خواب و خورید
همچو ما باشید، در ده میچرید ...
حبِّ جاه و سروری دارد بر آن
که شمارد خویش از پیغمبران
انبیا میگویند گواه ما سخن ماست و ما خود به مثابه محکیم و وجود ماست که سبب میشود سره از ناسره و گوهر از خزف جدا گردد:
آفتابی در سخن آمد که خیز
که برآمد روز، برجه، کمستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه؟
گویدت ای کور از حق دیده خواه
انبیا میگویند ما نایب حقیم و سخن از جانب او میگوییم:
قوم گفتند این همه زَرق است و مکر
کِی خدا نایب کند از زید و بکر؟
هر رسولِ شاه باید جنسِ او
آب و گِل کو خالقِ افلاک کو
مغزِ خر خوردیم تا ما چون شما
پشّه را داریم همرازِ هما
انبیا میگویند ما در پی ریاست و پول و پله و جاه و مقام نیستیم و شما باید از سرنوشت اقوامی که پیش از شما بودند و به کیفر مخالفت با رسولان حق به غضب خدا گرفتار آمدند عبرت بگیرید:
بنگرید ای مردگانِ بیحَنوط
در سیاستگاهِ شهرستانِ لوط
منکران بیحوصلهگی نشان میدهند و میگویند ببینید ما را خدا چنین آفریده و شما اگر از جانب حقاید باید بدانید که کرده حق را نمیتوان تغییر داد:
نقشِ ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد به گفتوگو دگر
سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو
انبیا جواب میدهند که آری در عالم آفرینش، چیزهایی هست که نمیتوان تغییرشان داد اما چیزهایی هم هست که قابل تغییر است، بیماریهایی که قابل علاج نیست مانند کسی که کور یا شل از مادرزاده شده باشد، اما بیماریهای بسیاری را میتوان چاره کرد و انسان باید به دنبال راه چاره باشد.
منکران میگویند ولی بیماریِ ما از آن بیماریهای قابل علاج نیست، دست از ما بردارید، این همه گفتید و دیدید که فایده ندارد. انبیا پاسخ میدهند ما نومیدی به خود راه نمیدهیم و همچنان میکوشیم تا شما را از گرفتاری برهانیم. منکران عصبانی میشوند و میگویند رهامان بکنید که حرفهای شما سکون و آرامش را از ما سلب کرده و هزار دغدغه و آشوب در جان ما افکنده است:
جانِ ما فارغ بُد از اندیشهها
در غم افکندید ما را و عنا ...
طوطیِ نُقلِ شکر بودیم ما
مرغِ مرگاندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانة غمگستریست
هر کجا آوازة مستنکریست
هر کجا اندر جهان فال بدی است
هر کجا مسخی، نکالی، مأخذی است
در مثال قصه و فالِ شماست
در غمانگیزی شما را مشتهاست
و انبیا جواب میدهند فال نیک و بد از خود شماست:
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصدِ تو از سوی سر
مهربانی مر تو را آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خَورد
تو بگویی فالِ بد چون میزنی
فالِ چه؟ برجه ببین در روشنی
در دفتر سوم مثنوی قصه موسی و فرعون را داریم که به عنوان دو مظهر حقانیت و قدرت با هم مناظره میکنند و باز در دفتر چهارم موسی به عنوان مظهر عقل و فرعون به عنوان مظهر وهم به مناظره میپردازند و در دفتر پنجم مناظره خر هیزمفروش است با روباه در باب قسمت و توکل و رضا دادن به قضا و نیز در همین دفتر مناظره دیگری است درباره جبر و اختیار و در دفتر ششم مناظره مرغ با صیاد در باب رهبانیت و ترک دنیا و نیز مناظره بسیار دلکش قاضی و صوفی که خلاصه آن را به عرضتان میرسانم:
بیماری پیش طبیب میرود. طبیب که مرض او را لاعلاج میبیند با خود میگوید بگذار این چند روزی که از عمرش باقی است به خوشی بگذراند. پس به بیمار میگوید که برو و هرچه دلت میخواهد بکن و هرچه میخواهی بخور. بیمار از پیش طبیب درمیآید و بر سر راه صوفیی را میبیند که بر لب جویی نشسته و سر در گریبان فرو برده بود. ناگهان چشم بیمار به قفای صوفی میافتد و هوس میکند یک پسگردنی جانانه به او بزند و این کار را میکند.
صوفی گریبان بیمار را میگیرد، میبیند مردکی است سخت رنجور و باریک و نزار، با خود میاندیشد که اگر بزنمش میمیرد و معرکه بر پا میشود، خوب است ببرمش پیش قاضی و قصاص بخواهم که اگر بر اثر اجرای حکم قاضی مرد کسی نتواند حرفی بزند. اما قاضی که وضع بیمار را میبیند حکم به غرامت میدهد و از او میپرسد چقدر پول داری؟ بیمار میگوید شش درهم بیش ندارم. قاضی میگوید سه درهم برای خرجیِ خود نگاه دار و سه درهم دیگر به این صوفی بده. بیمار که بر سر شوق آمده بود یک پس گردنی دیگر به قاضی میزند و هر شش درهم را پیش او میگذارد که سه درهم به صوفی بده و سه دیگر را خود بردار.
و در اینجاست که مناظرهای میان صوفی و قاضی درمیگیرد، چه صوفی به شماتت و تمسخر میگوید حالا بگیر، نتیجه رایی که دادی همین است، یک پسگردنی به سه درهم! قاضی خفّتزده دست تقدیر را در کار میبیند و میگوید رضا به قضا باید داد، اما صوفی که به خشم آمده بود، شکیبایی از دست میدهد و اساس کار آفرینش را آشفته و نامعقول مییابد و میگوید مگر شما نمیگویید که «الولد سرّ ابیه»، چگونه است که از یک پدر دو فرزند بهکلی متفاوت و ناهمخوان در وجود میآیند، اگر خدا یکی است چگونه این همه نشیب و فراز و ناسازگاری و ناهمواری در خلقت پدید آمده است؟
چون همه انوار از شمسِ بقاست
صبحِ صادق، صبحِ کاذب از چه خاست ...
چونکه دارُالضَّرب را سلطان خداست
نقد را چون ضربِ خوب و نارواست
قاضی میگوید بد و نیک و زشت و زیبا از چشم من و تو معنی پیدا میکند. این اوصاف مانند کف بر سطح دریای وجودند و دریا خود از این اوصاف مبراست:
این همه چون و چگونه چون زَبَد
بر سرِ دریای بیچون میطپد
ضدّ و نِدّش نیست در ذات و عمل
زآن بپوشیدند هستیها حُلل ...
بر شمارِ برگِ بستان ضدّ و نِدّ
چون کفی بر بحرِ بینِدّ است و ضدّ
بیچگونه بین تو بُرد و ماتِ بحر
چون چگونه گنجد اندر ذاتِ بحر ...
کِی بگنجد در مَضیقِ چند و چون
عقلِ کُلّ آنجاست از لا یَعْلَمون
صوفی میگوید آیا نمیشد جهانی یکرنگتر و آرامتر بیافرینند که در خورِ دلبستگی باشد و مردمان احساس امنیت بکنند و از این همه خار و خاشاک که بر سر راه آنان ریخته است در امان مانند؟
گفت آن صوفی چه بودی کاین جهان
ابروی رحمت گشادی جاودان
هر دمی شوری نیاوردی به پیش
برنیاوردی ز تلوینهاشْ نیش
شب ندزدیدی چراغِ روز را
دی نبردی باغِ عیشآموز را
جامِ صحت را نبودی سنگِ تب
ایمنی را خوف ناوردی کُرَب
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خَرْخَشه در نعمتش
آنکه آتش را کند وَرد و شجر
هم تواند کرد آن را بیضرر ...
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکرِ نفْس و فتنه دیوِ لعین
قاضی میگوید میدانم تو مرد پختهای هستی و این مطالب را برای خاطر عوام میگویی وگرنه تو خود نیک میدانی که خوبی در برابر بدی و شجاعت در برابر ترس و حکمت در برابر جهل مفهوم پیدا میکند. در آن دنیا که تو میخواهی فضیلت و رذیلت یکسان میگردد و دانش و خرد که وسیله تشخیص خوب و بد است باطل میشود. اگر دنیا چنان بودی که تو میخواهی:
رستم و حمزه و مخنث یک بُدی
علم و حکمت باطل و مُنْدَک بُدی
علم و حکمت بهرِ راه و بیرهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهیست
بهرِ این دکّانِ طبعِ شورهآب
هر دو عالم را روا داری خراب؟
این بود نمونههایی از مناظرات و مجاوبات حکمیِ مولانا در مثنوی؛ اما دیوان کبیر او مجموعه بدیعی از حسبحالها و مناظرههای تغزلی است که متاسفانه ضیق وقت اجازه نمیدهد به تفصیلی در آنباره بپردازیم و سخن را با ارائه دو نمونه از آنها به پایان میبریم:
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک، بگاهت نیز هم دیدم
بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را، به لطفِ خود پسندیدم
بگفتم گرچه شد تقصیر، دلْ هرگز نگردیدهست
بگفت آن را هم از من دان، که من از دل نگردیدم
بگفتم هجر خونم خورد، بشنو آهِ مهجوران
بگفت آن دامِ لطفِ ماست کاندر پات پیچیدم
چو یوسف کابنِ یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم
بگفتم روزْ بیگاهست و بس رهْ دور، گفتا رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نوردیدم
مرا گویی که رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موجِ دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاهِ جانها
نمیترسی که آیی؟ من چه دانم ...
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغِ هوایی؟ من چه دانم