سال اول دانشگاه بود. 5 نفر سال اولی با هم توی یک اتاق بودیم و تقریبا همهمان از یک استان دور آمده بودیم.
کسی که خانهاش از همه به دانشگاه نزدیکتر بود، 10 ساعت تا پدرو مادرش فاصله داشت و کسانی که دورتر بودند، فاصلهشان به 15 ساعت هم میرسید. چند تا از بر و بچ که بیشتر به خانه و خانواده وابسته بودند، وقتی دلشان هوای خانه را میکرد کار جالبی میکردند؛ کاری که هیچوقت یادم نمیرود؛ شب که میشد چراغها را خاموش میکردند، به یکی که صدایش غمگینتر بود میگفتند بخوان و هرکس میرفت روی تخت خودش، زیر پتوی خودش و میزد زیر گریه! «غم غربت» در روزهای اول مهاجرت بیداد میکرد اما کمکم، هم غم غربت کمتر شد و هم بچهها دیگر توی اتاق گریهوزاری نکردند!
این آدمیزاد هم معلوم نیست چهجور موجودی است؛ اگر بگذاری در همین محیط آشنای خودش روزهایش را بگذراند، کمکم از روزمرگی حالش به هم میخورد و شروع میکند به شعاردادن که «آب هم اگر یک جا بماند میگندد»؛ حالا همین آدمیزاد را اگر از همین روزمرگیها که گذشته و خاطرههایش را ساختهاند جدا کنی و بگذاریاش توی یک محیط جدید، چنان نوستالژی گذشته میگیردش که میدهد با خط خوش و جوهر طلا برایش بنویسند «به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار / که از جهان ره و رسم سفر بر اندازم».
حتی اگر آنقدر پوستکلفت باشد که مثل آن امیر دوره رودکی چندین و چند سال با غربت حال کند، یکدفعه یک شعر چنان دگرگونش میکند که کاروان راه میاندازد و هی از رودکی میخواهد که بخوان «بوی جوی مولیان آید همی!». اصلا مانایی یک دوبیتی مشهور نشان میدهد که غریبی یکی از غمهای سهگانه همیشگی ما ایرانیهاست. نگویید شما تابهحال بیت «سه غم اومد به جونم هر سه یکبار/ غریبی و اسیری و غم یار...» را زیر لبتان زمزمه نکردهاید.
از طرف دیگر اصلا این آمیزاد مشتاق است که حالش گرفته باشد؛ حالا چه به بهانه قرارگرفتن در سن خاص (بحران 30 سالگی که یادتان هست؟) و چه به بهانه قرارگرفتن در مکان خاص. خلاصه اینکه این آدمیزاد، همیشه خدا، بین دوتاقطب فرار از محیط آشنا و نوستالژی به محیط آشنا گیر کرده بوده است و نشانهاش هم، همین ضربالمثلها و بیتها که ذکرش رفت.
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
ظاهرا روانشناسها قبلا با تحقیق درمورد غم غربت بیشتر حال میکردهاند. اواسط قرن هفدهم میلادی یک بابایی آمد واژه «نوستالژی» را ابداع کرد و این را انداخت توی دهان جماعت. بعدها روانشناسها یک واژه اختصاصیتر برای غم و غصه اول مهاجرت در نظر گرفتند؛ "Home sick" که معنای تحتاللفظیاش میشود «بیماری خانه» و معنایش همان غم غربت است.
جالب است بدانید که فروید حتی اسهال و یبوست روزهای اول مسافرت را هم به اضطرابی که مکان جدید و خود سفر برای آدم به وجود میآورد ربط میداد. از 30 سال گذشته به این طرف که مهاجرتها خیلی گستردهتر و طولانیمدتتر شدهاند و مخصوصا جهانسومیها ترجیح میدهند کشورهایی کاملا دور از وطن و فرهنگ وطن را به عنوان مقصد انتخاب کنند، هم این بحث «غم غربت» دارد جدیتر دنبال میشود و هم بحثهای جدیتری مثل بحران هویتی که نوجوانان نسل دوم مهاجرت با آن درگیر میشوند؛ بحران هویتی که دوبرابر شدیدتر از بحران هویت نوجوانان بومی است.
آنها، هم باید با بحران معمول نوجوانی کنار بیایند و هم باید با ارزشهای جامعه پدری و ارزشهای جامعه فعلی درگیر باشند.
از آنجا که همشهری جوان بینالمللی نیست(!) و بیشتر ما در سطح کشور خودمان مهاجرت میکنیم و با همان «غم غربت» معمول باید کنار بیاییم، بیخیال بحران هویت در غربت میشویم. حالا بگذریم از اینکه توی همین مملکت خودمان هم گاهی آنقدر تفاوت فرهنگی بین 2 شهر کوچک و بزرگ، عمیق است که نوجوانان نسل دوم پدر و مادران مهاجر، کمی بیشتر بحرانزده میشوند!
نگاه مردم بیگانه در دل غربت...
«غم غربت» یک حس طبیعی تنهایی و سردرگمی در موقعیت غربت است. حالا بعضیها میگویند که این غربت کاری به مکان ندارد و آدم از کارهای روزمره که خلاص شد، توی ننوی خانه پدری هم که باشد «غم غربت» میآید سراغش. بعضیها حتی معناهای ماوراءالطبیعی به این قضیه میدهند و آن را ربط میدهند به دوری بنی بشر از وطن اصلیاش که همانا بهشت باشد.
بعضیها هم معناهای فلسفی به آن میدهند و میگویند این حیرت و سردرگمی که بعد از فراغت از روزمرگی پیش میآید، اتفاق مبارکی است و اصلا فلسفیدن و پرسش از چیستی و چرایی جهان از همینجا شروع میشود و خلاصه اینکه اگر این سردرگمیها را جدی بگیرید کمکماش میشوید «دریدا».
ادبیاتیها هم دست از سر غم غربت بر نداشتهاند. میلان کوندرا در کتاب زیبای «جهالت» غم غربت را با یک تحلیل زبانشناسانه به بیخبری ربط میدهد و مینویسد: «تو از من دوری و من از تو بیخبرم. کشورم از من دور است و نمیدانم آنجا چه خبر است».
اما متاسفانه ما روانشناسیم و میخواهیم غم غربت را در معمولیترین معنایش در نظر بگیریم. در این معنا از نظر فیلسوفان چیپ و پیش پا افتاده، غم غربت وقتی سراغ آدم میآید که فرد از خانواده یا محیط همیشگیاش جدا میشود؛ حالا هرچه این جدایی همیشگیتر و دورتر باشد، احتمال بیشتری دارد که غم غربت شدیدتر بیاید سراغ آدم.
غم غربت ربطی به سن ندارد ولی خب، قبول کنید که هرچه آدمیزاد بزرگتر بشود، سنگدلتر (شما بخوانید دلگندهتر و دانشجویان روانشناسی بخوانند تمایزیافتهتر!) میشود؛ به همین خاطر است که کودکان دور از خانه، بیشتر از جوانان، و جوانان بیشتر از بزرگسالان غم غربت میآید سراغشان. جالب است بدانید که کودکان مثل بچه آدم غم غربتشان را با غمگینی نشان نمیدهند؛ آنها کارهایی میکنند که بیشتر جلب توجه کند.
مسلما مسئولین یک مدرسه شبانهروزی بیشتر به معده درد، گلودرد، سردرد و تهوع توجه میکنند تا به یک غم پیش پا افتاده. خب، کودکان هم در ناخودآگاهترین شکلش همین نشانهها را نشان میدهند و در خودآگاهترین حالتش تمارض میکنند و نمیروند مدرسه؛ به همین راحتی!
اگر آن نظر اول - که گفتیم غم غربت را به فراغت از روزمرگی ربط میدهد - را با نظر دوم - که غم غربت را به جدایی فیزیکی ربط میدهد - ترکیب کنیم نتیجهاش این میشود که ما زمانی بیشتر احساس غربت میکنیم که هم در شهر غریبی زندگی کنیم و هم موقع استراحتمان باشد و تقریبا کاری برای انجام نداشته باشیم. اول صبحگاه و آخر شامگاه پیش از رفتن به خواب شیرین، بیشتر احتمال دارد که اشک غربت گوله گوله از چشمهایمان بریزد.
بعضی آدمها هم هستند که به دلایل پیچیده روانکاوانه بیشتر مستعد غم غربتند. مثلا آدمی که طلاق گرفته یا کسی که در کودکی یک فقدان بزرگ مثل از دست دادن مادر را تجربه کرده، ممکن است نگاهش به جهان جور دیگری باشد؛ ممکن است فرض اولیه او این شده باشد که کلا جهان و اهل جهان کمر بستهاند که چیزها و کسانی را از او بگیرند.
حالا که غربت دوباره در شکل یک «از دست دادن» ظاهر میشود، فرض اولیه او دوباره تایید میشود و خب، معلوم است که از آدمهای دیگر غمگینتر میشود و ممکن است حتی غمگینیاش به افسردگی تبدیل شود.
بعضیها هم بر عکس، کمتر غم غربت را تجربه میکنند؛ مثلا کسانی که خودشان غربت را انتخاب کردهاند و به اجبار دیگران یا شرایط مهاجرت نکردهاند یا کسانی که کلا شخصیتشان جوری شکل گرفته است که به تجربههای تازه اشتیاق بیشتری دارند.
همانطور که از اول متن هی داریم تکرار میکنیم، غم غربت طبیعی است و معمولا با خوگرفتن به محیط جدید از بین میرود یا در مواقع خیلی کمتری به سراغتان میآید.
اما ممکن است که همین غربت باعث شود یک افسردگی پایهایتر در وجودتان زنده شود یا بدنتان شروع کند به پارازیت انداختن. اینجور موقعها بهتر است که سری به یک روانشناس یا پزشک بزنید.
غریبی و اسیری چاره داره...
همانطوری که شاعر شیرینسخن، قرنها پیشتر از ما تشخیص داده است «غریبی و اسیری چاره دارد» و خدا به «غم یار و غم یار و غم یار» مبتلایتان نکند! ما نمیدانیم چارههایی که در ذهن آن شاعر غلیان میکرده، چه بوده است اما چارههای مدرن غم غریبی اینها هستند:
1 نشانههای پیوستگی را با خودتان ببرید
همانطور که میلان کوندرا میگوید، هر چیزی میتواند نوستالژی شما را زنده کند؛ یک مزه، یک منظره، یک صدا و حتی یک بو. در مورد این آخری یعنی ربط بو و خاطره حتی پای عصبشناسها هم به قضیه باز شده است و آنها فهمیدهاند که به این خاطر بوی گذشته بدجوری خاطرهها را تحریک میکند که مرکز بویایی و مرکز تشکیل حافظه در مغز همسایهاند.
اینها را گفتیم که به اینجا برسیم که میتوانید همین واقعیات را خودتان مدیریت کنید؛ یعنی به جای اینکه یکدفعه با رسیدن بوی گندم در مرکز تحقیقات کشاورزی کرج یاد گندمزارهای ولایتتان بیفتید، خودتان از اول نشانههایی همیشگی از خانه را با خودتان داشته باشید.
آوردن یک قاب عکس، یک مجسمه، یک کتاب قدیمی، یک شیشه عطر، یا یک سفره کوچک از خانه پدری به خوابگاه یا خانه مجردی باعث میشود با گذشته احساس پیوستگی کنید، احساس نکنید که یکدفعه جدا افتادهاید و لااقل اشیایی فیزیکی شما را به گذشتهتان وصل کنند.
2 با یک نفر از غم غربت حرف بزنید
چه روان شناسها بگویند و چه نگویند، همه عالم و آدم میدانند که حرفزدن درباره غصهها، آدم را سبک کرده و هیجانها را خالی میکند. اما مهم این است که با چه کسی از غم غربت حرف بزنیم. بدترین انتخاب کسانی هستند که هنوز در وطن حضور دارند.
تصور کنید شما در روزهای اول دانشگاهتان زنگ بزنید به مامان جانتان و با او از غربت بدجور دم غروب حرف بزنید؛ با این کارتان هم یک نفر دیگر را غصهدار میکنید و هم با صدای مادر که خواهش میکند پیشش برگردید، غم و غصه خودتان شدیدتر میشود.
بهتر است به جای این «بچه ننه» بازیها، زنگ بزنید به یکی از نزدیکانتان که از شما باتجربهتر است و قبلا غم غربت را پشتسر گذاشته؛ مثلا خواهر و برادر بزرگتری که قبلا دانشگاه را در یک شهر دور گذراندهاند یا اینکه دارند سالهای آخر را میگذرانند.
اگر هم هیچکس را پیدا نکردید، در مرکز مشاوره دانشگاه و مراکز مشاوره سطح شهر همیشه به روی شما باز است؛ روبهروی یک متخصص مینشینید که هم شما را از طبیعیبودن غم غربت مطمئن میکند، هم خودتان خالی میشوید و هم دست خالی بر نمیگردید؛ یعنی دیگر دلتان پر نیست اما دستتان پر است!
3 به غربت یکجور دیگر نگاه کنید
تصور کنید که شما تا آخر عمرتان در همان شهر خودتان میماندید. از بالا به این کره خاکی نگاه کنید و خودتان را تصور کنید که فوق فوقش دارید در دورترین خیابانهای شهر خودتان ورجه ورجه میکنید. حالا یک خط بکشید از شهر خودتان به یک شهر دیگر. آن آدم کوچولو را از این خط عبور دهید و وارد شهر جدید کنید؛ یک عالمه آدم جدید، جای جدید، هنجارها و نابهنجاریهای جدید، رسم و سنتهای جدید و خلاصه یک دنیای جدید.
حالا فکر کنید آن آدمی که تا آخر عمرش توی شهر خودش میماند داناتر، بالغتر و برای ادامه زندگی آمادهتر است یا شمایی که از این خط فرضی گذشتهاید و دنیای دیگری را تجربه کردهاید؟ زود درمورد مکان جدید قضاوت نکنید و با تمام بدیها و خوبیهایش آشنا شوید. شاید بدیهای فراوان روزهای اول به ناآشنایی شما برگردد وگرنه «چیزهایی هم هست» به قول سهراب.
4 صبور باشید
البته غم غربت اگر هیچ کاری انجام ندهید، به خودی خود حل نمیشود. اگر شما تا ابد توی اتاق خودتان بمانید، تا ابد غم غربت رهایتان نمیکند. یکدفعه وسط امتحانهای میانترم یا وقتی تازه دارد کارتان میگیرد، «بوی جوی مولیان» نزند زیر دماغ مبارکتان و بروید خانه؛ ببینید کی سرتان خلوتتر است که به خانه بروید.
وقتی هم زنگ میزنید به اعضای محترم خانواده، از حال و احوال خودشان بپرسید و از حال و احوال خودتان – البته غیر از غم غربت- بگویید. اینطوری حس میکنید در جریان کارهای ولایت قرار دارید و یک جورهایی انگار در آنجا حضور دارید. خلاصه آن «بیخبری» میلان کوندرایی باعث غم غربتتان نمیشود.
5 دوستان جدیدی پیدا کنید
این یکی به همین سادگیها هم نیست. برای اینکه دوستان محترم توزرد در نیایند، بهتر است آنها را به واسطه یک جای دیگر بشناسید؛ یعنی یکدفعه در اتوبوس طرح دوستی با یک نفر نریزید. شرکت در کلاسهایی که به آنها علاقه دارید، هم سرگرمتان میکند و هم شما را با یک عالمه آدم آشنا میکند که هم با شما علایق مشترک دارند و هم ممکن است همدم و همراه شما باشند در غم غربت.