شکر خدا نه دپ زدهاید، نه توهم دارید، نه توی عمرتان لب به نجسی زدهاید، نه اهل دود و دمید، نه شخصیتتان مشکل دارد، نه آیکیوتان زیر متوسط است، نه دردهای با منشأ روانی دارید، نه مضطربید و نه هیچ کدام دیگر از کوفت و زهرمارهایی که در کتاب ردیف شده بود.
حالا شک ندارید که از لحاظ روانی سالم هستید اما آیا همین کفایت میکند؟ آیا زندگی خوب و یا به قول روانشناسها، بهزیستی روانشناختی فقط بیمار نبودن است؟ متاسفانه یا خوشبختانه باید بگوییم نه!
هر چه در شماره قبل، مطلب این صفحه خیالراحتکن بود، ایندفعه همانقدر حسرتآور است؛ چه برای منی که مینویسماش و چه برای تو که میخوانی. احتمالا بارها خواهید گفت بروبابا، «یا» کی میره این همه راهو «یا» ما توی پایینتر از ایناش موندیم... خلاصه اینکه شاید این مطلب در نظرتان خیلی هپروتی به نظر برسد؛ چارهای هم نیست؛ همه ما از بهزیستی روانشناختی به معنای درستش دوریم. اما نمیشود واقعیت را ندید؛ چه سرمان را زیر برف کنیم و چه نه، شکارچی ما را خواهد دید!
قصه از کجا شروع شد؟
خب، احتمالا قصه فکر کردن به اینکه «پس این خوشبختی لعنتی چیست؟» عمری به اندازه خود آدم دارد. اما احتمالا فیلسوفان لذتگرای یونانی اولین بار با یک ذهن منظم به این سؤال فکر کردند و به این نتیجه رسیدند که زندگی هر چه با لذت آمیختهتر، بهتر. بعدها روانشناسان قرن بیستمی ـ بعد از اینکه از ردیف کردن کتابهای قطور بیماریشناسی و علتشناسی رها شدند ـ به این فکر افتادند که به دنبال تعریفکی هم از سلامت باشند.
یونگ میگفت «آدم سالم یعنی کسی که فردیت یافته باشد». یعنی چی؟ یعنی اینکه آدمی سالم است که خوبیها و بدیهای خودش را بشناسد، آنها را قبول کند و جرات رفتن به طرف تجربههای جدید را داشته باشد. آلپورت یک دوره را در زندگی روانی آدم مشخص کرد که رشد شخصیتیاش دیگر محتاج پدر و مادر نیست؛ یعنی جایی که آدم میبُرد و به دنبال دنیای شخصی خودش میرود.
او میگفت این آدم بالغ در بهترین حالت رابطه گرمی با دیگران دارد، به دنبال رشد دادن خودش است و از لحاظ هیجانی تعادل دارد. مازلو هم که دیگر معرف حضور همهتان هست؛ او راست و حسینی رفت سراغ اصل مطلب و گفت تا نیازهایی مثل خور و خواب آدمی فراهم نشود، زهی خیال باطل که بتواند برسد به یک روان رشدیافته و خودش را شکوفا کند.
اما کسی که اولین بار گفت که سلامت روان چیزی بالاتر از نداشتن بیماری است، یک روانشناس گمنام به نام جاهودا بود که از اسمش تابلو است یهودی است. بعد از او جـمـاعت روانشناس یک واژه جدا برای چیزی که مدنظر جاهودا بود درست کردند؛ چون سلامت روان اولین چیزی را که به ذهن میآورد همان نداشتن بیماری است. واژه نو واژهای بود که حالا روی سردر یک سازمان عریض و طویل کشور خودمان هم نوشته شده است و ما بارها آن را شنیدهایم؛ بهزیستی.
بعد از جاهودا دو تا بابا به نامهای ویزینگ و وان دان آمدند خیلی شسته رفته بهزیستی روانی را تعریف کردند. آنها میگفتند که بهزیستی فقط یک جنبه از زندگی آدم را دربرنمیگیرد؛ کسی از نظر آنها بهزیست تلقی میشد که اولا از نظر عاطفی خوشبخت باشد؛ یعنی اینکه بیشتر احساسات مثبتی مثل شادی و آرامش را تجربه کند تا غمگینی و تنش. دوم اینکه باورهای مثبتی داشته باشد؛ یعنی اینکه فرد، زندگی را یک چیز قابل درک و قابل کنترل بداند و چالشهای زندگی را به عنوان یک واقعیت بپذیرد. سوم هم اینکه آدم بهزیست باید با مردم تعامل داشته باشد و تا حد ممکن به دیگران اعتماد کند مگر اینکه خلافش ثابت شود. روی هم رفته ویزینگ و وان دان میگفتند بهزیستی یعنی داشتن رضایت کلی از زندگی. سخت ساده است، نه؟
جملههای خوشبخت
تا همین جای متن هم به اندازه کافی حسرت خوردهاید اما برای اینکه عیشتان کامل شود، کاملترین نظریهای که تا الان در مورد بهزیستی روانشناختی داده شده است را هم بخوانید. این 6جمله حسرتبرانگیزی که در سطرهای بعد میبینید، دستپخت یک روانشناس همدوره خودمان است به نام ریف؛ کسی که عمرش را گذاشت روی شناختن چیزی که قدیمترها به آن میگفتند خوشبختی!
1 ـ خودم را میپذیرم. ترانهسرا میفرماید: «من همینم اگه زشتم، اگه خوشگل/من همینم اگه آسون اگه مشکل...». کسانی که بهزیستی روانی دارند احتمالا با این ترانه خیلی حال میکنند! البته پذیرفتن خود اصلا به معنی خودشیفته بودن و اعتماد به نفس بادکنکی نیست. فرق این دو تا این است که آدم بهزیست، خوبیها و بدیهای خودش را با هم پذیرفته است؛ او نه ذرهبین دستش است که ضعفهایش را گنده کند و نه دوربین را از آن طرفش گرفته تا خوبیهایش را ریز ببیند. آدم بهزیست لااقل به خودش دروغ نمیگوید؛ اشتباهاتاش را میپذیرد و به موفقیتهایش هم افتخار میکند. آدم بهزیست در یک کلام عزت نفس دارد و برای خودش احترام قائل است.
2 ـ در زندگیام دنبال چه چیزی هستم؟ خداییش، این یکی از همه حسرتبرانگیزتر است؛ لااقل برای نسل بیافق ما که نمیدانیم چه میخواهیم و چه نمیخواهیم و چه در پیش روی ماست. هدف داشتن برای زندگی، برای خیلی از ما شده یک ایدئال بازی به درد نخور. ما زیادی به گذران امروز خـــودمان چسبیدهایم و چـــرتــکه میاندازیم. پیدا کردن یک معنا و هدف در زنــدگی، وقــتی خیلی پـررنـگ مــیشود که به قول فــیلسوفان اگزیستانسیالیست، دچار یک اضطراب وجودی شویم. فرانکل این اضطراب را عمدتا در بیماران خودش ایجاد میکرد.
او همان جلسه اول رواندرمانی، از بیماراناش میپرسید چرا خودکشی نمیکنید؟ واقعا چرا؟ جوابش همان چیزی است که معنا و هدف زندگی ماست؛ چیزی که به خاطرش حاضریم دشواریهای زندگی را بپذیریم و به آسانی مرگ پناه نیاوریم. البته این قدم اول است. اگر واقعا به یک هدف باور داریم، باید دنبال رسیدن به آن هم باشیم.
3 ـ میخواهم خودم را رشد بدهم. این یکی را هم اگر در محفلهای روشنفکری امروزی بگویی جوابت این خواهد بود که «برو بذار باد بیاد!». صرف وقت برای رشد درونی همانقدر که برای عرفای قدیم خودمان مهم بوده است، برای آدم قرن21 وقت تلف کردن محسوب میشود. اما یک چیزی درگوشی داشته باشید؛ هیچ لذتی بالاتر از احساس خردمندی و بزرگ شدن بعد از عبور کردن از مصیبت بزرگ و مقابله با آن وجود ندارد؛ احساس بزرگ شدنی که رویش غمانگیز و عمقش لذتبخش است. آن دیالوگ فیلم «اتوبوس شب» که یادتان نرفته؛ «چند سال و یک کشیده». البته حتما نباید مصیبت بکشید که حس خردمندیتان قد بکشد؛ همین که بیکار نمانده باشید و بگردید دنبال استعدادهای کشفنشده وجودتان، خودش خیلی کار است.
4 ـ نسبتا به محیطم کنترل دارم. این یکی دادتان را در خواهد آورد؛ میگویید عمرا با این شرایط یک ذره بشود به محیط مسلط شد. وقتی که انتخاب رشته و واحد و دانشگاه و شغل و شهر زندگی و سبک زندگی، یکجورهایی رنگی از اجبار دارد، کنترل بر محیط دیگر چه صیغهای است؟ قبول! ولی طبق تعریف روانشناسهای سختگیر، آدمی بهزیست است که توی همین محیط هم به دنبال حداکثر احاطهای بگردد که میتواند بر زندگی خودش داشته باشد. البته همه آدمها تا آخر عمر به دنبال حفظ کردن این کنترل خواهند بود اما چیزی که ذرهذره این تسلط را به وجود میآورد، تلاشهای خود آدمیاست. هر چه در زندگی کاراتر باشیم، اجبارهای محیطی بیشتر عقب میکشند و بیشتر راه میدهند.
5 ـ خودمختارم! لطفا یاد چچن و کردستان عراق و اخبار ساعت9 نیفتید! منظور از خودمختاری در روانشناسی این است که آدم بتواند آنطور زندگی کند که دوست دارد؛ یعنی اینکه براساس معیارهای خودش، عقاید خودش و فکرهای خودش. دوباره دادتان درآمد! قبول! لاکان هم از آن گوشه دارد داد میزند که «دیگری بزرگ» قدرتمندتر از آن است که بتوان به همین راحتی از شرش خلاص شد. خودپیروی هم چندان مطلق نیست؛ لااقل برای جامعه ما چندان مطلق نیست (خیلی داریم کنار میآییم نه!) ولی شکل مطلقش از همه باشکوهتر است؛ کسی که متفاوت فکر کند، جامعه هم به خاطر متفاوت بودناش طردش میکند اما او به خاطر خودش، شجاعت تنهایی را میپذیرد. آه، هپروت!
6 ـ با دیگران خوبم. شاید برای ما ایرانیها این یکی خیلی راحت به نظر برسد اما این خالهزنکبازی در روابط شلم شوربای ما کجا و آن چیزی که روانشناسها به آن میگویند روابط مثبت با دیگران کجا؟ توانایی برقراری ارتباط نزدیک و صمیمی با دیگران، اشتیاق به رابطه با دیگران و عشق به دیگران؛ اینها تعریف روابط اجتماعیاند؛ و البته اینکه بدانیم کجای رابطه ایستادهایم و حسمان نسبت به دیگران چیست را هم از قلم نیندازید.
بهزیستی از نوع ایرانی
روانشناسهای ایرانی هم بیکار ننشستهاند؛ آنها هم با توجه به ویژگی بومی روان مردم کشورمان، یک مدل برای بهزیستی پیشنهاد کردهاند. البته چون پایههای نظری این مدل هم از همان جناب ریف گرفته شده است، 3 تا از نشانههای بهزیستی روانشناختی دقیقا همان چیزی است که ریف میگوید.
به غیر از این 3تا ـ یعنی خود پیروی، داشتن روابط مثبت با دیگران و رشد و بالندگی فردی ـ بهزیستهای ایرانی 3ویژگی دیگر هم دارند؛ یکی اینکه شادند و خوشبین. احتمالا از بس که مردم غم و غصه دارند، روانشناسها اصرار داشتهاند شاد بودن را یکی از نشانههای بهزیستی روانی ایرانیها بدانند. راستش را بخواهید خیلی هم بیراه نرفته اند؛ ما به طرز وحشتناکی به شاد بودن احتیاج داریم و خودمان را از آن محروم کردهایم.
دومی رضایت است؛ یعنی همان چیزی که ویزینگ و وان دان میگفتند؛ اصلا بهزیستی یعنی رضایت از زندگی. از این لحاظ مدل ایرانی بهزیستی یک گام جلوتر است چون که نظریهپرداز یادش بوده است که بالاخره آدم همه ویژگیهای دیگر را هم داشته باشد اما خودش از زندگیاش راضی نباشد، به لعنت ابلیس هم نمیارزد. سومین ویژگی ایرانی را خودتان هم میتوانید حدس بزنید؛ بله، «داشتن معنویت»؛ اینکه ما به یک معنای ماوراءطبیعی برای زندگیمان اعتقاد داشته باشیم. روانشناسهای ایرانی این ویژگی را با هوشمندی انتخاب کردهاند و گذاشتهاند جای هدفمندی زندگی؛ چون که هر کس لایههای ذهنی ایرانیها را در طول تاریخ چند هزارساله کشورمان کاویده است، به این نتیجه رسیده که ایرانیها حتی برای لطیفههای محضشان هم دنبال لایههای اخلاقی بودهاند. بالاخره ما هم وارث همان ذهنهاییم دیگر. نه؛ کافی است که کتاب یک نفر که از بیرون در مورد ایرانیها نوشته شده ـ یا همین کتاب داریوش شایگان خودمان ـ را بخوانید تا بهتر بفهمید چه میگویم.
کوتاه و عمیق برای رسیدن به بهزیستی
همه آن چیزهایی که گفتیم، برای این بود که شما در جزئیات زندگیتان به بهزیستی نزدیک شوید؛ این هم چند کلید کلی که حتما به کارتان میآید:
1 ـ مهارتهای زندگی را یاد بگیرید. دنیای امروز چالشهای خاص خودش را دارد. طالب یاد گرفتن مقابله با این چالشها باشید؛ باید بدانید چطور باید با افسردگی، اضطراب، مرگ عزیزان، استرسهای شغلی و درسی و خانوادگی و کلا هر چیز غیرمعمول در زندگیتان کنار بیایید. باید بدانید که یاد گرفتن اینها تجربه میخواهد و تمرین.
2 ـ مهارتهای ارتباط با دیگران را بیاموزید. قبول کنید که اگر ندانید چطور با یک نفر گرم بگیرید، چطور معنی زبان بدنی یک نفر را بفهمید و چطور به یک نفر محترمانه و قاطعانه بگویید «نه»، به خیلی از این مولفههای بهزیستی روانی که گفتیم نمیرسید.
3 ـ خودتان را بشناسید. شخصیتتان، احساساتتان، میزان هوشتان، ملیتتان، فرهنگتان، خانوادهتان و سرزمینتان چیزهایی هستند که کم و زیاد، شناختنشان به این کمک میکند که خودتان را بهتر بشناسید.