آخماتووا نیز کلامش این چنین است، مانند آسمان بیریا و دلپذیر؛ هر چند که او خود هرگز بالای سرش آسمانی آرام نداشت اما با خواندن اشعارش آبیترین آسمانها را به ما هدیه میکند.
از میان شاعران سده بیستم روسیه، هیچ یک چون آناآخماتووا ندای مظلومیت مردمان کشورش را این چنین بیپرده سرنداده است. حکایت زندگی آخماتووا، بازتاب صادقانه تاریخ مصیبتبار روس و شور برگرفته از آن برای سرودن شعر است.
آنا آندریونا گورنکو در 23 ژوئن 1889 در حومه اودسا در ساحل دریای سیاه چشم به جهان گشود. وی در نوجوانی نام آخماتووا را برخود نهاد؛ نامی برگرفته از تبار مادریاش که به تاتاران نسب میبرد. آنا شاعرهای شد که جنگ او را به شهرت رسانید و توانست در زمان انقلاب روسیه سمبولی شود برای تحمل ضربات بیرحمانه جنگ و زندگی.
او در سال 1907 با نمراتی خوب از مدرسه پیشدانشگاهی کیف فارغالتحصیل شد. او در آن زمان به طور پراکنده شعر میگفت و مادرش همواره مشوق او بود، سپس در آوریل 1910 با گومسیلیوف شاعر ازدواج کرد. اما چیزی از انزوایش کم نشد،چراکه گومیلیوف به گفته خود او به شهرت آنا حسادت میکرد و با چاپ اشعارش مخالف بود؛ هرچند هیچ وقت نتوانست روبهروی قدرت واژههای آنا بایستد.
آنا در سال 1912 بود که «شامگاه» را به چاپ رسانید. سپس در مارس 1914 دومین کتاب خود را با عنوان «چتکی» به زیر چاپ برد. در همین سال بود که خبر شروع جنگ به گوش آنا رسید و احساسات آنا را اینچنین جریحهدار کرد:
بوی زغال سوخته میآید
هفتههاست میسوزانند چوب و خاشاک خشک در مرداب
اینک حتی پرندگان آواز نمیخوانند
و سپیدارها نمیرقصند
روح آنا نیز در انقلاب روسیه مانند سپیدارها تسلیم دود و آتش شد. خیابانهای کودکی آنا دیگر رنگ و روی قدیم را نداشتند. او در خرابههای جنگ سرک میکشید و تنها یارو همدرد او در این تنهایی قلم او بود که آرزوهایش را برایش برآورده میکرد.
در همین دوران بود که سومین کتاب آنا به نام «موج سپید» به چاپ رسید که بیشتر سرودههای آن رنگ و بوی مصیبتی را داشت که مردم روسیه با آن دست و پنجه نرم میکردند. آخماتووا شعرهایش را تنها برای شهر غمزده لنینگراد زمزمه میکرد؛ برای همان سپیدارهای بلندی که زمانی دوستشان میداشت؛ برای بچهگربههایی که حالا هیچ ردپایی از آنها در خاطرات تلخش باقی نمانده بود.
او در سال 1940 مرثیههای شمال را سرود و در سال 1965 بالاخره توانست چاپ کامل اشعارش را تا هنگامی که زنده است با چشم ببیند. آثار او به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شد و جایزههای مختلف ادبی به سمت وی سرازیر شدند. آخماتووا، در اواخر عمر تصمیم گرفت به علت ضعف جسمانی و بیماری به آسایشگاه برود اما چیزی نگذشت که وی برای همیشه جنگ را و دنیا را برای همدیگر تنها گذاشت.
در 5 مارس 1966 مرگ آخماتووا شوروی را تکان داد، چند روز بعد یعنی دهم مارس در جمع علاقمندان و دوستدارانش در لنینگراد،- شهری که دوستش میداشت- به خاک سپرده شد. در حالی که هنوز چشمان او به دنبال سرودن قصیدهای برای صلح به روی زمین جا مانده بود؛ انگار آخماتووا نیز مانند شعر معروفش «بیقهرمان» که هرگز آن را تمام شده نپنداشت هنگام رفتن هنوز به پایان نرسیده بود.