مادرم فرشته است
صبحها به نام تو
سرخ میشود لبم
دست میکشی و من
سرد میشود تبم
چشم میزنی به هم،
چای دم کشیده است
سفره را فرشتهای
باسلیقه چیده است
ما نشسته پشت میز
چشم توی چشم هم
جای لقمه، اشتباه
عشق قورت میدهم
باز هم به پای من
کفشهای رفتن است
پشتسر، نگاه تو
مثل سایه با من است
دور هم که میشوم،
باز پشت پردهای
تا که گشنهام شود،
«عشق» لقمه کردهای!
ناخوانده
چقدر بدند اتفاقهای بد
چقدر دست از سرِ
خندههای مادر برنمیدارند
و چقدر سربهسرِ
دور هم بودن های جمعه میگذارند
همین دوروبرند اتفاقهای بد
زیر کمد، سر تاقچه، توی جیب
و با چشمان کور
از لبۀ زندگی
میافتند و
میافتند و
میافتند
مادر، نفرینشان که میکند،
زهرخند میزنند و جای رفتن
با چمدانی بزرگتر
ناخوانده از راه میرسند
و سرراه زندگی بساط میکنند
*
وقتی گونههایم
اینگونه اشک را در آغوش میکشند،
به خدا میگویم
سری به خانۀ ما بزند
و در گوشش میگویم:
«چقدر بدند اتفاقهای بد...»