اما جمله من تمام نشده مادر بزرگ، یک دقیقه گوش کن! اگر بد گفتم دیگر ادامه نمیدهم...
پوست انداختن
وقتی بچه بودم با پدرم در یک دشت قدم میزدیم، من روی زمین چیزی پیدا کردم که خیلی عجیب بود؛ چیزی شبیه مار اما مار نبود. بیچاره خشکیده و بیجان بود. دل آدم برایش میسوخت. به پدرم گفتم:«یک مار مرده پیدا کردم!» او گفت:«این پوست مار است؛ مارها هرسال پوست میاندازند و شکلی تازه پیدا میکنند! آنها هرسال، نو میشوند!»
خیلی تعجب کردم. تمام طول راه به پوست انداختن فکر کردم و این که اگر آدمها هم مثل مارها پوست میانداختند چه؟ الان نمیدانم، چرا به سال نو که فکر کردم یاد مار افتادم؛ سال نو، همان سال کهنه است که پوست انداخته است. یعنی سال هشتادو هشت همان هشتادو هفت پوست انداخته است...
روح مادر بزرگ: «ننه، حرفهای خوب بزن. انشاا... این قسمت مطلبت را حذف کنند ! سال نویی حرفهای خوب بزن! »
- مادر بزرگ، بگذار حرفم تمام شود، میگذاری بنویسم یا نه؟
روح...: «ننه، خوب این طوری بنویس؛ بنویس، سال نو مثل نبات زعفرانی شیرین است، مثل توتکهای داغ میماند، مثل بوی نان تازه؛ اصلاً به قول شما جوانها سال نو همان «هات چاکلت» است، اصلا مثل پیتزا مارگاریتا است! خوب، بنویس ننه که سال نو خوب برایت شروع شود!»
و این طوری بود که با وساطت روح مادر بزرگ سال هشتادو هشت که به اعتقاد من یک مار تازه با خط و خال زیبا بود، دچار افسردگی و عقده حقارت شد و خزید و رفت!
اما هنوز من معتقدم پوست انداختن و تازه شدن حرف بدی نیست؛ تازه خیلی هم زیباست! در ضمن «فوئنتس»، نویسنده آمریکای لاتین هم رمانی به همین اسم دارد! مادر بزرگ، شما آن رمان را خواندی؟
- نه ننه، حرفای خوب بزن!
جاده
پس به خاطر حساسیتهای مادر بزرگ محور نوشتن را تغییر میدهم. میروم به جاده...
سال نو، مثل جاده میماند؛ جادهای که نمیدانیم انتهایش کجاست؟ ابتدایش برایمان روشن است؛ چون خودمان آن را آغاز کردهایم. حالا ما با یک ماشین درست و حسابی داریم در آن میرانیم... یوهو... منزلگاههای مختلفی را میبینم... خیلی از آنها را رد میکنیم. یکی از آنها را انتخاب میکنیم، همانی که بیشتر به دلمان نشسته است! به تونلهای زیادی میرسیم، تونلهایی که نمیدانیم کی تمام میشوند؟ به گردنههای خطرناکی که با احتیاط باید از آن رد شویم؛ گاهی در جاده علامتهایی میبینم. جاده باریک میشود! خطر ریزش کوه! باید توی جاده، مراقب باشی تصادف نکنی؛ حیوانهای اهلی و وحشی... مراقب آدمها باش! مخصوصاً در هوای مهآلود!
روح مادر بزرگ:«ای ننه، امروز از دنده چپ بلند شدی انگار! آدم تو جاده هم حرفای خوب میزنه. این جور بنویس: «سال نو مثل سفر است... تو جاده پرگل ضیمران راه میرویم. از کوه، جنگل، دشت و شقایق لذت میبریم؛ گردنه گدوک آش دوغ میخوریم. کنار رودخانه به صدای آب گوش میدهیم. یعنی به قول جدیدیا، مدیتیشن میکنیم. از کنار چشمه پونه میکنیم و با نان و پنیر نوش جان میکنیم. سال نو همان جاده خوش منظره است ننه؛ وقتی به مقصد رسیدیم، سوغاتی یادمان نمیرود؛ «دوست مرا یاد کند به یک هله پوچ!» این یک ضربالمثل است... ننه، درست بنویس!»
اصلاً این مادر بزرگ نمیگذارد مطلب بنویسم؛ بگذارید از یک نقطه دیگر شروع کنم.
خانه نو سال نو، مثل خانه نو میماند... سال نو، همان خانه جدید است که روز اولی است که وارد آن میشوی؛ اولش دلت شور میافتد، احساس غریبگی میکنی. فکر میکنی که این خانه را مثل خانه قدیمیات دوست داری یا نه؟ نمیدانی برایش چه پردههایی انتخاب کنی؟ نمیدانی اتاقهایش را چگونه تزیین کنی؟ به پنجرههایش نگاه میکنی؟ نمیدانی که نور چهقدر از پنجرهها داخل میآید... آخر اسفند که میشود تو انگار اثاثکشی میکنی به یک خانه نو. سال نو همان خانه است با مهتابیها (ایوانها)ی زیبایش؛ با دلتنگیهای یک خانه نو... دلشورههایش...
روح مادربزرگ: «ننه بگو؛ این یکی را راست میگویی... آدم، خانههای قدیمیاش را بیشتر دوست دارد؛ آدم، در آپارتمان دلش میگیرد؛ چیه این لانه کبریتها که درست میکنند...» پس مادر بزرگ، سال نو یک آپارتمان نوساز است که معلوم نیست مهندسها و معمارانش چه مصالحی برایش انتخاب کردهاند؟ اصلاً در آن خانه از منظره پشت شیشه لذت میبری یا خیر؟
سال نو، همان نقل مکان به خانه نوست. و این دیگر به خودت بستگی دارد که آن خانه را چهطور بیارایی؟ مسلم است در این خانه ممکن است سقف چکه کند و...
- «ننه دوباره افتادی به آن دنده. حرف خوب بزن!... بنویس: انشاا... خانه نو خوشیمن و قدمدار است. همهاش اتفاقهای خوب و خبرهای خوب میشنویم...»
سال نو...
ولش کن! امروز من هرچه بنویسم، مادر بزرگ به من گیر میدهد. راستی، سال نو که نزدیک می شود، مردم سر خاک عزیزانشان میروند، برای آنها سبزه و گل میبرند. روح همه رفتگان شاد... من یادم باشد برای مادر بزرگ گندم سبز کنم...