اول آقای خارجی، همة تعطیلیهاشان را میشمارد و روی هم رفته،ده بیستتایی میزند.
بعدش آقای ایرانی، شروع میکند به شمردن و زدن. مراسمها و اعیاد و میلادها و وفاتها و... را میشمارد و یک عالمه پسگردنی میزند. آقای خارجی که دیگر تحمل این همه پسگردنی را ندارد، شروع میکند به گلایه کردن. آقای ایرانی هم در کمال خونسردی، جواب میدهد: عزیزم! کجای کاری؟ تازه سه ماه تعطیلیاش مانده!
تعریف کردن لطیفههای قدیمی و تاریخ گذشته، در محافل خصوصی یا جمعی، یک گاف به حساب میآید. اینجا یک محفل خصوصی یا جمعی نیست، اما این گاف را دادیم تا دستکم از لطیفهای که به طرزی وحشتناک، به موضوع یادداشتمان ربط دارد، استفادة بهینه کرده باشیم.
لطیفهها هم، برای خودشان دنیایی دارند. شاید از دل آنها، بتوان واقعیتها و ناگفتههای بسیاری را بیرون کشید. لطیفهسازان، معمولا دنبال نقطه ضعفها میگردند تا آن را، اغراق کنند و تحویل مشتریانشان بدهند.
اینچنین است که ما ایرانی جماعت، همیشه برای خودمان، کلی لطیفه میسازیم تا تحویل دیگران بدهیم. ماشاءالله اینقدر نقطه ضعف جمعی و فردی داریم که حالا حالاها، بازار لطیفهسازی کساد نشود.
خب، حالا در ادامه باید چه بگویم؟ دبیر سرویس میگوید که بار تحلیلیاش را زیاد کن.
درسهای یادداشتنویسی، میگوید که همین جور ادامه بده، خوب است. درسهای روزنامهنگاری هم میگوید، زیرپوستی بنویس، تا به خوانندهات برنخورد. اما برنخورد که چه؟ که ناراحت نشود؟ مگر ناراحت بشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اصلا چه چیز را باید تحلیل کنم؟ آفتاب گرم نیمروز که دیگر تحلیل کردن نمیخواهد که، میخواهد؟
میدانید، آدم بعضی جاها دیگر کم میآورد، مثل این یادداشت. موضوع، مثل آغاز انشاهای روزگار دبستانمان، آنقدر «واضح و مبرهن» است که دیگر، زیر پوستی نوشتن، افاقه نمیکند.
تعارفبردار هم نیست که آن را، قربانی عادت جمعی دیگرمان کنیم. فعل جمع به کار میبرم تا همه را، به یک چوب برانم (خودمان و خودتان را): ما ایرانیها، آدمهای تنبلی هستیم.
نمیدانم اصل و نسبمان به ابلوموف کبیر روسی میرسد یا نه، اما فرقی هم نمیکند. اصلا چرا دارم اینطور حرف میزنم. میخواهم مستقیم ِ مستقیم حرف بزنم: آهای ایرانیان عزیز! ای تنبلهای بزرگ و البته دوست داشتنی! بینی و بین الله، بدتان میآید که اینقدر تعطیلات داشته باشید؟ آیا دوست نداشتید بیشتر میشد؟ البته که دوست داشتید.
مگر در ادارهها و ارگانها و سازمانهای دولتی و غیر دولتی و... چقدر دارید کار میکنید که نیاز به تعطیلات آخر هفته هم داشته باشید؟ مگر بازدهی ماها، چقدر است که پسوند آن، استراحتی کامل هم داشته باشیم؟ کجای کاریم عمو، ما اصلا سرکار نمیرویم که، میرویم تعطیلات. نیست؟ محل کار ما، محل تفریح ما نیست؟ همه زورشان میآید که کار تعریف شدهشان را انجام بدهند.
باید دمِ آبدارچی را دید که مرتب برایمان چای بیاورد. باید دمِ کارمند را، مسؤول پروندهها را، همکار را، دید که کاری را انجام بدهد. آن هم کاری کوچک، که باید انجام بدهد. بعد، از آنها هم جوری تشکر میکنیم که انگار، برایمان کوه جابه جا کردهاند.
میدانید، ما یادمان رفته که همة هست و نیست کاریمان، مشتری است. مشتری کیست؟ برای من روزنامهنگار، دبیر سرویس و سردبیر و خوانندهام، برای توی کارمند، رئیس و ارباب رجوعات، برای اوی راننده تاکسی، مسافرانش، برای آنهای کارگر ساختمان، مهندس و بنّایشان و... اینقدر که پول رایگان (بیچاره کلمة مفت که نباید اینجا خرج شود، چون ممکن است یک عده ناراحت شوند) گرفتهایم، زورمان میآید مفید فایده واقع شویم.
خب، وقتی شما – و ما هم قاتی شما – اینچنین هستید، دیگر چرا گلایه و شکایت، که دولت دو روز کاری هفتهای را که عید فطر داشت، تعطیل کرد؟ (هر چند آن را هم میگویید که باید از قبل میگفتند، تا به سفری میرفتید) دیگر چرا شکوه از تعطیلیهای زیاد؟ به شما که دارد خوش میگذرد.
همه چیزمان، به همه چیزمان میآید، نمیآید؟ کجای این آدم بدقواره را درست کنیم، که خودش کاریکاتوری دیگر نشود؟ (مثل غولی با ابروهای کمانی!؟) آخر ِ این داستان، خیلی روشن است. حتی روشنتر از فیلمهای هندی. ما به اندازة زحمتمان پول نمیگیریم و این، ما را گستاخ کرده است.
ما مشتری را گم کردهایم. ما عادت داریم فیلم بازی کنیم و مدام اعتراض کنیم، به جای این که تغییری مفید ایجاد کنیم. ما کسر شأنمان میآید که رضایت رئیس و مدیرمان را به دست بیاوریم، چرا که آن را با چاپلوسی، یکی میدانیم.
میبینید، ما کلی مشکل داریم، اینها که دیگر تحلیل نمیخواهد، عمل میخواهد، عمل. نه، شما بگویید ای خوانندة محترم - که نباید ناراحت بشوید - شما بگویید که به کجای این شب تیره بیاویزم...