در تاریخ کشور ما نیز داستان جنگهای بسیاری ثبت شدهاست، اما جنگ تحمیل شده از سوی صدام و اربابان استعمارگرش به جمهوری اسلامی ایران ماجرای متفاوتی دارد. برای بیگانگان جنگی بود میان دو کشور از منطقه خاورمیانه بیآنکه توجهی به تجاوزگر بودن عراق داشته باشند، اما برای ما فرق میکرد.
ملتی که تازه یکی از بزرگترین ماجراهای جهان را پشت سر گذاشته بود و میخواست به آغاز دوران انقلاب اسلامی بیندیشد، ناگهان مورد تهاجمی قرارگرفت که برای تضعیف انقلاب طراحی شده بود. بارانی سیاه و مرگبار بر شهرهای مرزی بارید و بیگناهان بسیاری مظلومانه قربانی قدرتطلبی اربابان جنگ شدند. خاطرههای تلخ آن روزها بازماندگان را هنوز آزار میدهد.
عکس: علیرضا بنیعلی
***
عروسی بود و دو جوان به خانه بخت میرفتند. همه به شادی فکر میکردند که ناگهان پرندههای سیاهی آسمان را تاریک کردند و آهن داغ باریدن گرفت. گردوغبار، دود و آتش همه جا را پوشاند. لباس عروس سیاه شده بود و داماد خاموش بود. کودکی در میان آتش و دود میدوید و مادر را صدا میزد. همه افتاده بودند. دایی و خاله، عمه و عمو، پدربزرگ و مادربزرگ. آنهایی که بودند انگار روحی در بدن نداشتند. پرندههای سیاه مرگبار دورتر میرفتند و به شهرهای دیگر کشورمان میرسیدند.
***
ظهر بود. چند مدرسه ابتدایی در کنار هم کودکان را بدرقه میکردند. پدرها و مادرها بیرون ایستاده بودند چشم به راه جگر گوشهها. ناگهان صدایی ترسناک در هوا پیچید. غنچههای شکفته بر خاک افتادند. جگر پدرها و مادرها سوخت که مانده بودند با اشکهایی که نمیریخت، بغضی که نمیشکست و قلبی که به لحظهای پیر شده بود.
***
استعمارگران تصور میکردند آن زخمها و اندوهش مردم را از انقلاب دور میکند. آنها به بیهودگی خیال میکردند جمهوری اسلامی به سرعت تسلیم میشود، اما تاریخ میگوید آن صحنههای تلخ و داستان آن قلبهای زخمی و چشمهای بیاشک، شوری در کوچهها و خیابانهای ما برانگیخت که دلاوران را آشکار کرد.
در فیلمها هنرپیشگان را میبینیم که لباسهای عجیب پوشیده و نقاب جنگجویان را بر چهره زدهاند، اما در داستان واقعی ما افرادی بودند ساده و معمولی مثل همه آنهایی که در کوچه و خیابان، مزرعهها، دشتها و بیابانها زندگی میکردند. آنها افرادی معمولی بودند تا زمانی که شیون پدرها و مادرهای جگرسوخته و کودکان تنها آتش به جگرشان زد.
عکس: قدیانی
تصویر قابهای شکسته روی دیوارهای زخمی و غم خانههای ویران و تنهایی خاک خون گرفته، روح دلاوری آرام گرفته در پشت زندگیهای معمولی را بیدار کرد تا دلاورانی بینقاب برای دفاع از عزیزترینها راهی شوند.
برای آن مردمان به ظاهر ساده که پیش از آن لبریز بودند از شور زندگی در کنار عزیزان، زنگی به صدا در آمد به نشانه آمادگی پذیرش مرگ در راه دفاع از اعتقاد و خاک.
شور دفاع مقدس شهرها را دربرگرفتهبود. در آن روزها میتوانستی ببینی آهنگری در میانه نبرد با آهن لحظهای از کوبیدن آهن دست بردارد و پتک و پیشبند چرمیاش را کنار بگذارد تا راهی شود آن جایی که مردان آهنین را به معرکه آهن داغ میفرستادند.
در کنارش میتوانستی کفاش پیر و مهربان محله را ببینی که میرفت آنجایی که پسرهای مرد شده محله را برای دفاع از آبرو و شرف راهی میکردند تا بگوید: «بابا جان، جنگیدن هم که از من برنیاید، حداقل پوتینهای خاکیشان را که میتوانم واکس بزنم!»
زنان دلیر محکم و استوار میایستادند تا مردانشان بدون نگرانی از پشت سر راهی نبرد شوند و نگذارند همسران و کودکان ایران با غم همخانه باشند.
دوران دفاع مقدس بود؛ دوران دلاوریهای واقعی.