کارگران و مهندسان معدن ساعتهای طولانی در زیرزمین در تونلهای تنگ و تاریک و کم اکسیژن کار میکنند و عرق میریزند... و خطرهای مختلفی جان آنها را تهدید میکند.
غواصها هم شغل خطرناکی دارند. آنها در اقیانوسها و دریاها غوص میکنند... و همیشه در معرض حمله ماهیها و کوسههای خطرناک هستند...
اما عدهای هم میگویند خبرنگاری جزو شغلهای خطرناک است؛ مخصوصاً خبرنگارهایی که از صحنه جنگها، آتشسوزیها و... عکس و خبر تهیه میکنند.
ممکن است خبرنگاری با خاطرههای بانمک و گاهی تلخ همراه باشد. مخصوصاً اگر آن خبرنگار صفر کیلومتر و ناشی هم باشد...
این هفته به خاطرههای یک خبرنگار میپردازیم.
بچه دزد
مهرماه 1374، من برای تهیه یک گزارش از آغاز سال تحصیلی به مدرسهای در یکی از محلههای تهران رفتم. سردبیر گفته بود از آغاز سال تحصیلی و حال و هوای دانشآموزان گزارش تهیه کن!
من مدتی در مدرسه بودم و با دانشآموزان حرف زدم اما هیچ اتفاق خاصی نمیدیدم تا بخواهم از آن مطلب بنویسم. در کوچه مدرسه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم چه کار کنم؟ دو دختربچه با لباسهای با نمک و کیفهای صورتی وارد کوچه شدند.
من جلو رفتم و با آنها شروع به صحبت کردم.
- سلام
هیچ پاسخی نشنیدم.
- حالتون چهطوره؟
آنها با تعجب به من نگاه کردند و هیچ پاسخی ندادند.
- به مدرسه میروید؟
باز هم سکوت.
- مدرسه را دوست دارید؟
خیرهخیره به من نگاه کردند.
- کلاس اول هستید؟
نگاه متعجب و باز هم سکوت!
- خوشحالاید که به مدرسه میروید؟
سکوت...
- امیدوارم از مدرسه نترسید. دلشوره که ندارید؟
باز نگاه عجیبی به من کردند و درگوش هم چیزی را پچپچ کردند و با صدای بلند گفتند: «ما میدانیم تو کی هستی.»
خیلی تعجب کردم. من کی هستم؟! توی دلم گفتم: «آنها چه میخواهند بگویند؟ مرا از کجا میشناسند؟»
اما چند لحظه بعد آنها با صدای بلند داد زدند: «تو بچه دزدی!» و پا به فرار گذاشتند!
* * *
نمیدانستم از این اتفاق بخندم یا گریه کنم. این دو دختر کوچک فکر کردند من بچه دزدم! و از من فرار کردند. این مطلب در نشریهای که آنجا کار میکردم چاپ شد با عنوان «بچه دزد!» و یک کارگردان فیلم داستانی کوتاهی از آن ساخت!
کارگردان فیلم از من خواست تا در نقش خودم به عنوان خبرنگار بازی کنم. اما هر چه فکر کردم، دیدم دوست ندارم نقش خودم را بازی کنم. یکی از دوستان خبرنگار جای من بازی کرد. و این یک اتفاق بانمک در زندگی کاری من بود.
کیف نو
سال 1374 بود و من در یک نشریه محلی کار میکردم. سردبیر آن نشریه معتقد بود که اسم ما نباید در نشریه چاپ شود، چون ما جوجه خبرنگارها خودمان را گم میکنیم.
طلبها بدون اسم چاپ میشدند و به ما میگفت: «حالا حالاها باید قلم بزنید تا خبره شوید!» و ما نمیدانستیم تا کی باید کار کنیم تا ...
بعد از گذشت یک سال کار مداوم تهیه گزارشها و گفتوگوهای مختلف، بنده اجازه یافتم روی یکی از مطلبها اسمم را بزنم.
آن روز، برای من روز عجیبی بود. خوشحال بودم و این برای من یک اتفاق بود.اما دو روز بعد از چاپ مطلب حسابی توی ذوقم خورد!
موقع برگشت از روزنامه به خانه، یک کیف چرمی کوچک خریدم که مناسب کارم باشد. توی کیف پر از روزنامههای مچاله بود.
این شگرد کیففروشهاست که روزنامه و کاغذ باطله در کیف میگذارند تا از حالت خارج نشود. کیف را به خانه آوردم و روزنامههای مچاله شده را از آن درآوردم و دیدم که مطلب بنده با نام من در کیف مچاله شده است... مطلب را خواندم، نمیدانم ناراحت یا خوشحال شدم یا خندهام گرفت... اما خیلی به فکر فرو رفتم.
کوره پز خانه
در ابتدا، به شغلهای سخت اشاره کردم. اما هیچ کاری غمانگیزتر از کار اجباری کودکان و نوجوانان نیست، آن هم در کورهپز خانهها... چهار سال پیش، تابستان به سراغ آنها رفتم. در اطراف شهر تهران در نزدیکی ورامین، کورهپز خانههای مختلفی هست. دختران و پسران کوچک در زیر آفتاب سوزان تیرماه، خشت میزدند و خشتهای سنگین را تا کوره حمل میکردند. در ساعت ناهار، مدتها باید در صف میایستادند تا به آب برسند و دستها و صورتهای گلی خود را بشویند و خوراک مختصری بخورند.
نکته غمانگیز این که آنها پولی برای کار طاقتفرسای خود دریافت نمیکردند. حقوق این دختران به پدرها و برادران بزرگترشان سپرده میشد. این خاطره جزو خاطرههای تلخ کار برای گروه سنی کودکان و نوجوانان است ، که همیشه وقتی به آن فکر می کنم، ناراحت می شوم.