پرویز کلانتری در آستانه 79 سالگی هنوز دلبسته بومهای کاهگلی و معماری خانههای کویری است. او درست مثل نقاشیهایش گرم و صمیمی و ساده با آدمها روبرو میشود و شاید بتوان گفت در گذر سالها فضای نقاشیهایش در درون او تهنشین شده است.
کلانتری از نوجوانی با نقاشی دمخور بود و چنان که خود میگوید در دوران تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا با شیوههای کار امپرسیونیستها و دیگر مکاتب قرن بیستم آشنا شد و بخصوص آثار بزرگانی چون پیکاسو، ژانمیرو و مونش چشماندازهای جدیدی بر روی او گشودند.
آمد و شد نقاش به زادبوم پدریاش طالقان و معماری زیبا و در عین حال ساده و فضاهای بومی آن دیار نخستین انگیزهها را در رویکرد او به خلق فضاهایی برگرفته از سادگی و زیبایی بومی فضاهای ایرانی بیدار کرد. در دهه 1340 شمسی با تلاش مشترک کلانتری و گروهی از نقاشان آن دوره از جمله زندهرودی، تناولی و احصایی ¨در خط نقاشی و کالیوگرافی، شیوهای با نام سقاخانه به عنوان یک اتفاق مدرن در نقاشی ایران شکل گرفت.
این شیوه در عین نو بودن ریشه در فضاها و فرهنگ و مناسبات ایرانی داشت. آوردن کاهگل بر روی بوم توسط کلانتری از رخدادهای همین دوره بود. آثار کلانتری از فضاهای شبانه، کاهگلها، سقاخانهها، زندگی عشایر، آبستره، آبستره فیگوراتیو و کارهایی در حوزه هنر مفهومی نشاندهنده پویایی تصویرگری است که ادبیات را هم میشناسد و خوب مینویسد و به این حوزه عشق میورزد.
آثار کلانتری در 23 نمایشگاه داخلی و بینالمللی عرضه شده و به موزههای جهاننما، سعدآباد، هنرهای معاصر تهران و کرمان راه یافته است. او همچنین نزدیک به 26 کتاب کودک همچون «کدو قلقلهزن»، «جمجمک برگ خزون»، «گل اومد بهار اومد» و «رنگینکمان» را تصویرگری کرده است. به بهانه جدیدترین نمایشگاه کلانتری به نگارخانه شمس رفتیم و با او درباره نقاشیهایش و خاطراتش از شمیران به گفتوگو نشستیم.
- وقتی در تاکسی نشسته بودم و میآمدم اینجا، در راه به چهره امروز شمیران با ترافیک کلافهکننده خیابانها، نمای برجهای خاکستری و خانههای قد و نیم قدش که هیچ تناسبی با تصویر سیاه و سفید و قدیمی این محله ندارند فکر میکردم. اما وقتی پا به نمایشگاه شما گذاشتم انگار کاملاً از تصویر امروز شمیران فاصله گرفتم و به دامن روستای نقاشیهای شما گریختم. شاید این سؤال برای مخاطبان نمایشگاه شما پیش بیاید که چرا پرویز کلانتری سراغ روستا رفته است؟
در واقع حق با شماست. نگاه من نوستالژیک است. فکر میکنم همه آدمهای همسن و سالم یک جورهایی نوستالژی گذشته را دارند. این بخشی از واقعیت است که من کوچه باغهای قدیم شمیران، دیوارهای کاهگلی باران خورده و شبهای تابستان روی پشت بامهای گلی که گاهی هم بوی باران عطر کاهگل آن را زنده میکرد دوست دارم. همه اینها مربوط به خاطرات کودکی کسی است که حالا در آستانه هفتاد و نه سالگی است.
- این فضای نوستالژیک و خاطرات شیرین شما از شمیران کاملاً دستخوش تغییر شده است، ولی ما این تغییر را در نقاشیهای پرویز کلانتری حس نمیکنیم. میتوانیم بگوییم دلیلش این است که میخواستید این نوستالژی همچنان دست نخورده باقی بماند؟
نه، اینکه شدنی نیست. من به عنوان نقاش مدرنیست طرفدار تجدد هستم. ولی چیزی در درون ما وجود دارد که هویت شاعرانه و رمانتیک ایرانی ماست.
- ما پیش از انقلاب و حتی در دوره معاصر نویسندگان و شاعرانی داشتهایم که آرمانشهر خودشان را در روستا میدیدند. این شهرگریزی هنرمندان ما و پناه بردن به روستا چه دلیلی دارد؟ چرا هنوز هم در آثار آنها فضای روستا آرمانی توصیف میشود؟
در تأیید حرفهای شما باید بگویم که یکی از عجایب روزگار ما این است که مدرن از جایی شروع میشود که سنت را پس میزند. ولی همه شاهکارهای هنری مدرن ما همچنان دچار چالش و درگیری با سنت هستند. اثر ماندگار و ماندنی مثل «بوف کور» هم که نخستین شهر سوررئالیستی در قلمرو ادبیات داستانی ماست هم با همه مدرن بودنش بر محور مینیاتور، سنتیترین هنر ایرانی قرار گرفته است.
بقیه هنرمندان هم در آثار مدرنشان نیمنگاهی به سنت دارند. در این مورد دوست دارم از ژازه طباطبایی هنرمند مجسمهساز معاصر بگویم. مجسمهسازی که میرفت میدان خراسان و در گاراژهای آنجا به دنبال قطعات سنگین ماشینها مثل یاتاقان، سگ دست و ... میگشت و با جمع کردن و جوش دادن این قطعات مجسمههای مدرنی خلق میکرد. یکی از آثار ژازه به نام «مرغ نه، آدم نه» که در یکی از بینالهای مشهورآن زمان برنده شد، تصویر مرغی است که صورت فرشتهگونه آدم را دارد.
اما موضوع اصلی جهان تصویر مرغی است که روی قلمدانها و پردههای قلمکار و مینیاتورهای قدیمی نقاشی شدهاند. یعنی اجداد ژازه با قلم موی گربه و و خیلی ظریف روی جعبه قلمدان نقاشی کردهاند و حالا ژازه آثار مدرنش را با همین نگاه به سنت گذشته خلق میکند.
- فکر میکنم مفهوم حرفهای شما این است که ما اگرچه در وادی مدرن شدن قدم گذاشتیم، اما همچنان به دلیل تأثیر عمیق سنت بر روح و روان جمعی ایرانی نمیتوانیم آن را از خودمان جدا کنیم. البته چقدر پسندیده است که ما این سنت را به خوبی بشناسیم و مثل پستمدرنها با شناخت سنت به جلو برویم.
من با شما موافق هستم. البته لطف کار جهان در همین گونهگونی است، مدرنیستهایی هم هستند که بیاعتنا به هویت ایرانیشان، جهانی کار میکنند. مسئله اساسی در این چند پرسش اساسی برای هنرمند خلاصه میشود. من کیستم؟ کجا ایستادهام؟ و چگونه به هستی مینگرم؟ این سؤال آخر را این هنرمندان از خود نمیپرسند. مهمترین مسئله در هنر پرسونالیته، شخصیت فردی هنرمند است.
- برگردیم به شهری که شما از آن خاطرههای زیادی دارید. پرویز کلانتری وقتی در کوچه و خیابانهای تهران قدم میزند چقدر ظاهر این شهر را شبیه پایتخت خاطراتش میبیند؟
وقتی درباره شهر و شهرسازی صحبت میشود به نظرم فاجعه اینجاست که تهران از همه خاطرات گذشتهاش تهی شده است و شخصیت فرهنگی خودش را ندارد. هیچ منطق درستی هم پشت این تهی شدن نبوده است. برای مثال مدرسه دارالفنون که یک تاریخ پشتش است همچنان بصورت یک ویرانه باقی مانده است.
در ضلع شمالی میدان توپخانه ساختمان شهرداری تبدیل به یک ویرانه زشت شده است. خیابان لالهزار که کلی خاطرات فرهنگی را با خودش دارد و سینماها و سالنهای تئاتر فراوانی در آن وجود داشته به راسته مغازههای الکتریکی تبدیل شده است. از همه اینها بدتر باغ زیبای حاج حسین ملک است که بلاتکلیف مانده. در حالی که میتواند مثل عمارت قدیمی و باغ قیطریه به فرهنگسرا تبدیل شود تا هویت تاریخیاش حفظ شود. اما شنیدهایم که میخواهند به جای این باغ زیبا برج بسازند.
- دغدغه و حساسیت شما نسبت به هویت تاریخی و فرهنگی محلهها تحسینبرانگیز است. اما اگر قرار باشد که پرویز کلانتری راهکاری برای حفظ این هویت ارائه کند، آن راهکار چه چیزی خواهد بود؟
یک بار در یک سخنرانی گفته بودم چرا تا زمانی که «فریدون مشیری» زنده است از او نمیپرسیم کوچهای که در شعر «بیتو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم» کجای این شهر است. ما که این همه خاطره با این شعر داریم چرا از شاعر آن نشانی کوچه خاطراتمان را نمیپرسیم. شاید این کوچه در همین شمیران باشد.
حداقل میتوانیم یک پلاک به اسم این شاعر سردر آن کوچه بچسبانیم و یک هویت به آن بدهیم. مثلاً چرا یکی از مجسمهسازهای مشهوری که در شمیران زندگی میکند را با نصب یکی از مجسمههایش در یکی از میدانهای شمال تهران به مردم این محله معرفی نمیکنیم.
من درباره هویت فرهنگی یک محله حرف میزنم. شاید کمتر کسی بداند که نخستین فیلم عباس کیارستمی به نام «نان و کوچه» که برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساخت در یکی از کوچه پسکوچههای اختیاریه کلید خورد. چرا اسم آن کوچه را به نام عباس کیارستمی نامگذاری نمیکنیم.
البته این فیلمساز احتیاجی به اینکه اسمش روی کوچهای باشد ندارد، اما تعجبی ندارد که فردا روزی به جای اینکه نام او در این محله دهان به دهان بچرخد بلوار زیبایی در شهر سینمایی کن به نام او شود. آن کوچه در اختیاریه همچنان مستحق تاریخ فرهنگی خودش است؛ یعنی ساخت نخستین فیلم عباس کیارستمی. هویت شهر به آدمها و هنرمندانش است، پس تعجبی ندارد که در ایتالیا عکس هنرمندان روی اسکناسها چاپ شود.
- فکر میکنید هویت فرهنگی و تاریخی شمیران هم در طول این سالها حفظ شده است؟
بنظرم شمیران دیگر آن شمیرانی که من میشناختم نیست. یادم است رفته بودم لندن و یکی از رفقا دستم را گرفت و برد به کوچه پسکوچههای شهر. در یکی از همین کوچهها تماشاخانهای بود که دوستم گفت به آسانی از کنار آن رد نشو چون این تماشاخانه چند صد سال تاریخ دارد و از زمان شکسپیر تا حالا در آن نمایش روی صحنه میرود.
حالا شما بگویید که ما در همین شمیران چند مرکز فرهنگی مثل آن تماشاخانه در لندن را حفظ کردهایم. یا اصلاً فلسفه برگزاری برنامهای مثل چهرههای ماندگار چیست؟ آیا کسی میداند خانه احصایی و افجهای دو تن از خوشنویسان مشهوری که اتفاقاً چهره ماندگار هم شدهاند کجای تهران است؟
- یکی از آثار مشهور شما تابلو «شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی» است که در مقر سازمان ملل قرار داده شده است. نگاه پرویز کلانتری به عنوان یک نقاش ایرانی به شهر ایرانی از کدام زاویه است؟
نقاشیها در هر عصری معطوف به ریشهها و ویژگیهای بومی و سرزمینی ما بوده است و نقاشی معاصر هم با فراز و فرودهایش، جدا از این ویژگیها نیست. وقتی در سازمان ملل روی اثر «شهر ایرانی از نگاه نقاش ایرانی» کار میکردم، از من پرسیده شد شهر ایرانی چگونه شهری است؟
به باور من، شهر ایرانی شهری است که پشت هر پنجرهاش شاعری نشسته است. وقتی میگویم شاعر مقصودم شعرایی همسنگ سعدی، حافظ و فردوسی نیست، مقصودم همین مردم معمولی هستند که به زبان ساده خودشان شعر را میسرایند. مثلاً پشت یک کامیون نوشته شده: شاه فنر قلبم در دستانداز عشق تو شکست، یا پشت یک وانت نوشتهاند:
سرنوشت را نتوان از سر نوشت، در هیچ کجای جهان، پشت ماشینهایشان این همه شعر نوشته نشده است. وقتی به هویت فکر میکنم، هویت یک مقوله معتبر است، هویت دوران سلجوقی، هویت دوران صفوی یا قاجار. اینها با هم متفاوتند، اما یک وجه اشتراک دارند و آن روح و شعر ایرانی است.
کلانتری و نگاه معمارگونه به بناهای کویری
کلانتری همانند نقاشان نوگرای معاصر کشورمان با وامگیری از عناصر ساده و مهیا در فرهنگ ناب ایرانی کار خود را آغاز کرد و پس از استمرار فراوان و تمرین و ممارست زیاد با کاهگل روی بوم نقاشیهای خود را به نمایش گذاشت. او با نگاه معمارگونه به بناهای کویری حس تازهای را که خیلی ساده و صمیمی است، کشف کرد و در واقع میتوان گفت خلاصهای از فرهنگ گسترده کویری موجود را به تصویر کشید که البته این ویژگی در کارهای مینیمال ابعاد و اشکال متفاوتی را دارد.
ولی نگاه به معماری حتی در کارهای خلاصه شده نیز شاخص و گویاست.رنگآمیزی متعادل در کارهای کلانتری از ویژگیهای دوم و مهم کارهایش است. رنگها در کارهای کلانتری جای خودشان ارائه میشوند. مثل فیروزه گنبدها که ریخته شده. رنگ گلها و برگهای درختان که خیلی متناسب با فضای اصلی کار هستند.
سقاخانه نیز مجموعه زیبا و جالب کلانتری است که با مواد و عناصر ترکیبی ساخته و ارائه شده است. کلانتری در کارهای موضوعدار نیز دستی در آتش دارد و مجموعه «جنگ» او مثالزدنی است. او همچنان با عناصر ساده و موتیفهای آسان سنتی مفهوم زندگی، فرهنگ اصیل و جنگ را به تصویر میکشد. در مجموع راحتی و سادگی در سرسختی کویری، شخصیت اصلی کارهای کلانتری است.
علی جمشیدی ـ مدیر نگارخانه شمس
پرویز کلانتری از زبان خودش: سر این خط را بگیر و بیا،
سالها پیش کودکی با قطعه زغالی توی کوچه روی دیوار خانهشان نوشت: اگر میخواهی مرا بشناسی سر این خط را بگیر و بیا. او خط را پیچاند و پیچاند و رفت روی دیوار کناری و بعد روی دیوار همسایه، رفت تا انتهای کوچه و خط را ادامه داد تا کوچههای بعدی تا اینکه ناگهان متوجه شد در یک محله غریبه گم شده است.
شروع کرد به گریه و زاری چون گمشده بود. البته طبیعی بود که سر آن خط را دوباره بگیرد و برگردد سر جای اول. ولی از آنجا که خط را در هم پیچانده بود دیگر نمیتوانست این کار را انجام دهد. حالا ببینیم قضیه چه بوده است؟ اصلاً کسی قرار نبود این بچه را بشناسد که سر آن خط را بگیرد و آن را دنبال کند تا بداند این بچه کیست.
در واقع معنای روانشناختی این کار چنین است که این بچه میخواست خودش خودش را بشناسد و در وادی خودشناسی بود که رفت و گم شد. حالا سالها گذشته است و من همچنان او را میبینم که در حال خط کشیدن است تا خودش را پیدا کند. در صبح روز شنبه نخستین روز هفته و نوروز سال 1310 هنگام طلوع آفتاب و در لحظه تحویل سال کودکی به دنیا آمد.
همین که چشم گشود و سفره هفتسین را دید گفت: نوروزتان مبارک. از این رو نام پرویز بر او نهادند. در 2 سالگی پیراهن سفید بلندی به تن داشت و از مادرش میخواست دکمههای رنگین گوناگون بر آن پیراهن بدوزد. کودکی با پیراهن عجیب و غریب که سرتا پا پوشیده از دکمههای الوان بود.
در 2 سالگی عشق خود را به رنگها نشان داد و در 3 سالگی با خطخطی کردن در و دیوار همسایهها به «جکسون پولاک» نشان داد که چگونه باید نقاشی انتزاعی ساخت. البته جکسون پولاک هیچگاه از همسایهها کتک نخورد. امروز هم در میان انبوه خاطرات پراکنده هنوز او را میبینم که در 7ـ8 سالگی با قطعه زغالی روی دیوار مینویسد:
اگر میخواهی مرا بشناسی سر این خط را بگیر و بیا. همسایه عزیز شمیرانی در جوانی روزهای جمعه مثل بسیاری دیگر سرپل تجریش قدم میزدیم یادش بخیر و گاهی هم در بازار تجریش به گشت و گذار و خرید میگذراندیم یادش بخیر و گاهی هم به تنهایی در کوچه باغهای شمیران پرسه میزدم یادش بخیر و گاهی هم گردوی تازه از گردوفروشان کنار جاده میخریدیم یادش بخیر
همشهری محله - 1