نفس
غروب یک روز زمستانی، پیرزن نوهاش را برد پارک، بلکه هم خودش نفسی بکشد.
کسی نبود. تاب دو صندلی روبهرو و خرسیشکل داشت که با هم حرکت میکردند. دختر اصرار داشت فقط تابسواری کند. مادربزرگ حریفش نشد.
شب شده بود، و پیرزنِ طفلک نوهاش را که تاب میداد، مراقب حملۀ خرس روبهرو بود.
برف
بارش تند برف زیبا، همه را شاد کرده بود. پسرک گلفروش هم به جمع برف بازی بچههای مدرسه پیوست. اما پس از دقایقی به بهانه فروش گلها، از آنها جدا شد و به نقطهای خلوت رفت؛ برای چندمین بار تکه مقوای خیس کفشش را بیرون آورد و مقوای دیگری روی سوراخهای کف کفشش گذاشت.