یکشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۹ - ۰۷:۳۴
۰ نفر

هرکس می‌پرسید، خانواده‌ام می‌گفتند: پسرمان می‌ره سرکار، مهندس عمرانه!

اما بین خودمان بماند، وقتی این‌جور خبرهای خوش، دهان این و آن را می‌بست، من از صبح تا شام ستون استخدام روزنامه‌ها را زیر‌ورو می‌کردم و به این در و آن در می‌زدم تا بلکه کاری ولو نیمه‌وقت و حتی موقت پیدا شود و حرفمان درست دربیاید، خب البته من یک‌جورهایی سر کار بودم! از ساعت 7صبح می‌زدم بیرون و حوالی 9 یا  10شب برمی‌گشتم و به این ترتیب پز کارمندی داشتم و اصل قضیه لو نمی‌رفت. اما راستش ته دلم شور می‌زد که مبادا در یکی از این بالا و پایین‌رفتن‌ها از پله‌های ادارات و شرکت‌ها و این در و آن در زدن، آشنایی مرا ببیند و به قول معروف پته‌مان بیفتد روی آب!

از آن طرف، آنقدر پول بابت تلفن و فرم استخدام و ورودی آزمون‌های استخدامی و...  از جیبم رفته بود که مقداری هم بدهی بالا آورده بودم و هروقت از این بابت نگران می‌شدم یاد حرف مرحوم پدربزرگم می‌افتادم که می‌گفت: مرد باید بدهی هم داشته باشه، وگرنه توی بازی روزگار بازنده می‌شه. البته منظورش این بود که آدم باید اهل خطرکردن باشد تا به‌جایی برسد.

اما من بی آنکه ریسکی کرده باشم، بدهکاری داشتم. با همه این حرف‌ها این یادآوری به من قوت قلب می‌داد. جوابی که بابت استخدام به من می‌دادند، از بس شبیه هم بود، حفظ شده بودم: تماس بگیرین، اگه قبول شده باشین برای مصاحبه دعوت می‌شین. و درست در زمان تعیین‌شده که تماس می‌گرفتم، می‌گفتند: دیر تماس گرفتید، ظرفیت تکمیل شد. یک بار به هر دری زدم که ثابت کنم من حتی یک‌ثانیه هم خطا نکرده‌ام و سر وقت تماس گرفته‌ام اما دلیلی نداشتم که رو کنم و بعدها، بی خیال شدم.

در این گیرودار بابت وجه دستی که گاه و بیگاه از ایرج‌آقا صاحب خواربارفروشی محل‌مان گرفته بودم، رقم بدهی‌ام به 200هزارتومان رسیده بود. همیشه ترس این را داشتم که موضوع به گوش پدرم برسد یا ایرج‌آقا، روبیندازد و موضوع را به رخم بکشد. یک روز که سلانه‌سلانه دنبال یکی از پاتوق‌های استخدام می‌رفتم، ایرج‌آقا صدایم کرد. دلم هری ریخت. در حالی که قلبم تندوتند می‌زد، رفتم داخل مغازه.

بعداز سلام و احوالپرسی، صندلی گذاشت و نشستم. ماوقع را جویا شد، من هم از سیر تا پیاز را به او گفتم. گفت: پسر! تو چقدر ساده‌ای؟! خیلی از اعلان‌های استخدام وقتی رومی‌شه که کار از کار گذشته و ظرفیتشون تکمیل شده! حالا بیا به جایی معرفی‌ات می‌کنم که هنوز اعلانش درنیومده، اما شرکتی هست که مهندس عمران می‌خواد. رئیس کارگزینی پسردایی عروس خاله خانم‌ منه و قولش هم قوله. آدرس می‌دم، فردا برو پیشش حتماً دستتو بند می‌کنه!

وقتی حرف‌هایش تمام شد، منتظر بودم، از بدهی من هم حرفی به‌میان بیاورد اما هیچی نگفت و دلم قرص شد که حتما سر کار می‌روم. چون ایرج‌آقا دلش قرص بود که به‌زودی من هم حقوق‌بگیر می‌شوم و می‌توانم ولو قسطی بدهی‌ام را بپردازم، همین مدرک برایم کافی بود که خاطرجمع باشم!

کد خبر 104800

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز