زنگ در به صدا درآمد و دقایقی بعد، متوجه شدیم که 2 خانواده از بستگان ما که در یک منطقه کوهستانی استان لرستان اقامت دارند، آمدهاند این دو روز را در تهران گردش کنند!... چارهای نبود باید قید سفر را میزدیم و در تهران میماندیم؛ به خصوص که آنها مقادیر زیادی کره و پنیر و عسل هم با خودشان آورده بودند.
اما از همان لحظههای اول ورودشان، برق خانه ما رفت و خوردیم به تنگ گرما!... پنجرهها را باز کردیم و دو تا بادبزن به دست دو نفر از میهمانان سالخورده دادیم تا خودشان را بادبزنند، اما از بس دستپاچه بودیم من و همسرم، دو بار دوان دوان پنکه قدیمی را از انباری بیرون کشیدیم اما پس از اینکه به طرف پریز برق رفتیم، یادمان آمد که برق نداریم و این شد اسباب خنده! از قضا میهمانان ما که به هوای خنک دیار خودشان عادت داشتند، مدام عرق میریختند و شاید هم توی دل خودشان میگفتند که چرا توی این گرمای شدید راه افتادهاند و آمدهاند تهران، اما بچهها بهرغم گرمای شدید، انگار توی دلشان قند آب میکردند، شاد و خندان بودند و عراقریزان به این طرف و آن طرف میدویدند.
یاد ایام قدیم و زیرزمینهای خنک تهران افتادم که حالا از ما دریغ شده است. وقتی شب رسید و بازهم گرما همه را کلافه کرده بود، میهمانان ما با اصرار فراوان از ما خواستند که دستهجمعی به شهر خنک آنها برویم. از خیر خانه دایی گذشتیم و راه سفر طولانی را در پیش گرفتیم؛هرچه بود از تحمل گرمای جانگداز بهتر بود!
اما مشکل اصلی، بچه های مهمانان ما بودند که همچنان دوست داشتند جاهای دیدنی و شهربازی های تهران را ببینند.پنکه قدیمی ما که با قطع برق از کار افتاده بود در اینجا موثر افتاد و چون بچه ها دوستش داشتند به آنها بخشیدیم و همگی روانه سفر شدیم.