همه دو تا یا حتی سه تایی با هم اتاقی را اجاره یا به قول مادرم غله کرده بودند ولی من تنها بودم. هیچ کدام مثل من نبودند که مادرشان هر دو، سه هفتهای یک بار بیاید وتر و خشکشان کند.
حتی کفش هم پوشیدم ولی باز دلم نمیخواست بروم. میتوانستم فردا بگویم که دل پیچه ناجوری داشتم یا چه میدانم، مادرم از دهات آمده و نگذاشت بیایم. برای آخرین بار به در اتاق کوچولویم نگاهی کردم و در حیاط را بستم.
حتی وقتی از پشت بازار رد شدم توی فکر بودم و دلم برای همین جای کوچولو و محلة ناجورش تنگ شده بود. با خودم گفتم که میروم آن طرف پل میایستم تا از دور ببینمش. اگر نیامد که هیچ، اگر هم آمد فرصت دارم که بروم یا نروم.
چهار، پنج ماه از دعوایمان با سیامک گذشته بود. خیلی با هم خوب شده بودیم و حتی مرا همیشه برای تیم خودش یارکشی میکرد، ولی اولین بار بود که دعوتم میکرد به کوه. چند بار هم تا ساندویچی «کاکو» رفته بودیم که دیوار به دیوار مدرسه بود. چند بار من حساب کرده بودم و چند بار او، ولی برای اولین بار دیروز گفت که فردا بیا برویم کوه، خیلی میچسبد. چند لحظهای انگار نفسم بند آمد ولی لبخندی زدم و گفتم: «کوه؟»
گفت: «ها، کوه. چشمه دارد این هوا. همه جوره هم میوه وحشی جور است.»
پرسیدم: «کدام کوه؟ مگر اینجا هم از این چیزها دارد؟»
گفت: «ای بابا، بیا و ببین. همین بالای شهرک.» و اشاره کرد به گوشهای از شهر که خانههایش توی شیب کوه خوابیده بودند.
هوا روشنتر شده بود و سه، چهار نفر توی صف مغازة آشی ایستاده بودند. پل از همین جا پیدا بود. نشستم روی سکوی مغازهای تا تصمیم بگیرم. اگر نرفتنی میشدم کمی آش میگرفتم و نصف نان سنگک و برمیگشتم اتاق.
تا سیا را دیدم بیاختیار از سکو پایین پریدم. از پشت تیرچه سیمانی برق میدیدمش. کمی این طرف و آن طرف خودش را نگاه کرد و بعد نشست. تند راه افتادم طرفش. دلم نمیخواست به هیچچیز فکر کنم. پل دراز کشیده بود روی رودخانه. دلم تاپتاپ میزد اما همهاش از ترس نبود. انگار کنجکاوی یک تجربة دلهرهآور بود که مرا از روی پل به جلو هل میداد.
تا مرا دید گفت: «بدو که بچهها منتظرند، سلام.»
پریدیم توی تاکسی. گفتم: «از بچههای کلاس کسی میآد؟»
گفت: «نه بابا، اونا مال این صحبتا نیستن. با بچههای محل میریم.»
روی گونة چپش سیاهی کمرنگی بود که از نیش خودکار من جا مانده بود. خجالت کشیدم و به درختها نگاه کردم که تند از کنارمان رد میشدند. گفت: «این ساک گنده را برای چی آوردی؟»
گفتم: «توش گوجه و خیار و کشک و پنیر محلیه.»
خندید و با مشت زد روی پایم. «جز کشک و پنیر محلی همه چیز هست، توپ توپ.»
دوستهایش یکی، دو سال از خودش بزرگتر بودند. روی صورت کاووس جای دو تا زخم بود که تا زیر گلوش پیچ خورده بود. هر چه بالاتر میرفتیم ساکم سنگینتر میشد. کاووس بیآنکه چیزی بگوید آن را از روی کولم کشید و انداخت پشت گردنش. گاهی برمیگشتم و از بالا به شهر نگاه میکردم. خوشحال بودم که همراهشان آمدهام. رسیدیم بالای بالا. سیا گفت: «حال میکنی؟» گفتم: «ها، خیلی جالبه.» کوروش که خیلی کم حرف بود، گفت: «حالا کجاش رو دیدی؟» و همگی سرازیر شدند پایین که میگفتند چشمه دارد و پایینترش اندازه ده تا استخر آب جمع شده است و میوههای وحشی... دلم نمیخواست بروم پایین. جوری به شهر نگاه میکردم که انگار آخرین بار است.
پشیمان شده بودم که چرا آمدهام. اگر از کوه و کمری پرتم میکردند یا توی آبگیر چشمه... ناگهان سیا داد زد: «مگه خوابت برده داوود؟»
از کوه که سرازیر شدم برای لحظهای خیال کردم توی کوههای ولایتیم و نعمت و کهزاد و خسرو و... همراهم هستند. بچهها خیلی جلوتر از من از پیچ راه مالرو میرفتند پایین. خیلی راحت میتوانستم از همهشان جلو بزنم ولی این طوری خیالم راحتتر بود. اگر سیا میخواست انتقام بگیرد توی شهر هم میتوانست. یعنی این قدر نامرد بود که سه نفر به یک نفر؟ از پیچ چند تا کوه رد شده بودیم که سیا داد زد: «نگاه؟» کمی جلوتر رفتم. آبشار چشمه از دور برق میزد. گفتم: «چه جالب، از چشمة ما هم قشنگ تره.» واقعاً قشنگتر و بزرگتر بود، ولی من چشمه خودمان را بیشتر دوست داشتم؛ چشمهای که حتی توی گرمای خرماپز، با یک آب باریکهای همه را دور خودش جمع میکرد.
قطرههای آب چکه چکه از غار کوچولویی که برای خوردن صبحانه روبهرویش نشسته بودیم میچکید. بچهها توی حوضچه کوچولویی خیار و گوجهها را میشستند و من به درختچههایی نگاه میکردم که از سقف غار بیرون زده بود.
ناگهان رضا گفت: «بچهها، چاقو.» سیا و کوروش توی وسایلشان را گشتند و چیزی پیدا نکردند. رضا رو کرد به من: «چاقو همرات نیست؟»
بیاختیار دست فرستادم توی کولهام و زیر خرت و پرتها کارد مشته سیاه را پیدا کردم. پشیمان شده بودم. دلم نمیخواست سیا بفهمد که هنوز با او خیلی دوست نشدهام. هر سه به دست من نگاه میکردند. وقتی کارد را در آوردم کوروش گفت: «ای بابا، مگه میخوای گاو بکشی؟»
رضا خندید، ولی سیا فقط نگاهم میکرد. الکی گفتم: «من توی اتاقم فقط همین یک کارد را دارم.» سیا انگار اصلاً گوش نمیداد. به گوشهای میخ شده بود و سنگریزهها را پرت میکرد همان طرف. پنیر و کشکها را در آوردم و گذاشتم وسط.
حتی وقتی رسیدیم کنار چشمه باز هم سیا دمق بود. خوب شد که کوروش گفت بپریم توی آب و اشاره کرد به پایینتر که کلی آب جمع شده بود. همگی تندتند لباسهایشان را درآوردند و پریدند توی آب. از توی آب بود که سیا سرحالتر شده بود. شنا کرد و آمد طرف صخرهای که رویش نشسته بودم. گفت: «چرا نمیآی؟»
گفتم: «شنا بلد نیستم.»
گفت: «نه بابا؟»
گفتم: «جدی.»
گفت: «ای بابا.» و چرخید طرف بچهها و پچ پچی با هم کردند.
نمیدانم کی یواشکی از آب در آمده بودند که صدای پایشان را پشت سرم شنیدم. فرصت نبود که در بروم. سهتایی مرا گرفتند و پرت کردند توی آب. خودشان هم پشت سرم پریدند توی آب. همان جایی که پایین رفته بودم بالا نیامدم. زیرآبی رفتم و خیلی دورتر و بیرون آمدم. سیا داد زد:
« بچهها،اونجا.» سه تایی آمدند طرفم ولی معلوم بود که میخواهند کمکم کنند. وقتی خیالم راحت شد زدم زیر خنده. سیا داد زد: «خیلی نامردی.»
از آب بیرون آمدم و روی صخره ایستادم. دلم میخواست جوری شیرجه بزنم که صاف با سر بروم تا ته آب و مشتی از سنگریزهها را با خودم بیاورم بالا. سه تایی بیحرکت روی آب ایستاده بودند و نگاهم میکردند. با پا محکم فشار آوردم روی صخره و رفتم بالا و صاف با سر رفتم توی آب.
سر ظهر بود که برگشتیم شهر. بچهها که خداحافظی کردند به سیا گفتم برویم اتاق من. کمی نگاهم کرد و رفت توی فکر. تا حالا هیچ کدام از بچههای کلاس را به خانه دعوت نکرده بودم. دلم نمیخواست کسی لحافهایم راببیند که گوشهای پهن شده است و
پیک نیک و وسایل آشپزیام که گوشهای دیگر. دلم میخواست سیا بداند که حالا دیگر واقعاً با او دوست شدهام. گفت:« باشه، بریم.»
از پشت بازار که رد میشدیم گفت: «اینجاها که پاتوق خلاف ملافه.»
گفتم: «آره، ولی کرایههاش از همهجا ارزونتره.»
گفت: «مثل سگ پاچه میگیرن اگه جلوشون درنیای.»
گفتم: «من کاری به کسی ندارم. صبح میآم، ظهر برمیگردم.»
از خودم بدم آمد که راستش را نگفته بودم. چون چند بار پاچهام را بدجوری گرفته بودند، ولی من خودم را به نشنیدن زده بودم و با زرنگی
در رفته بودم. یکی و دو تا که نبودند. مثل لاشخور، پنج، شش نفری میآمدند سراغ آدم. گفت: «چی؟»
گفتم: «هیچی.»
تا رسیدیم توی حیاط، گفتم: «جان سیا چند لحظهای همین جا باش تا من همه چیز را مرتب کنم.»
گفت: «ای بابا، مگه من غریبهام.» و پشت سرم آمد داخل اتاق. تا رسید کتری را برداشت و گفت: «یه چایی دبش میچسبه.» و رفت توی حیاط تا آن را آب کند. فوری چند تا چاقوی میوهخوری که توی لیوانی گذاشته بودم درآوردم و چپاندم زیر فرش. دیگر دلم نمیخواست هیچ چیزی دوستی مان را خراب کند.
خیلی بعدتر سیا برایم گفت که تا رسیده توی اتاق چاقوهای میوه خوری را دیده است. گفت: «یعنی تو فکر کرده بودی من این قدر نامردم؟»
گفتم: «نه به جان تو، ولی الکی میترسیدم.»
دو تا لیوان چایی خوردیم که سیا دراز کشید. انگار یک عمر با هم دوست بودهایم. مثل کهزاد، مثل نعمت... نه با تعجب به رختخوابهایم نگاه کرد و نه به پیاز و سیب زمینیهایی که توی سه کنج روی زمین ولو بودند. من دراز کشیده بودم ولی خوابم نمیبرد. وقتی صدای خروپف سیا بلند شد نیم خیز شدم و نگاهش کردم. چشمهایش بسته بود و جای نوک خودکار مثل سایهای کمرنگ روی چانهاش دیده میشد. دراز کشیدم و این بار خیلی زود پلکهایم سنگین شد.