بیشتر از یکنفر که هزاران نفر را خندانده باشد. مرادی کرمانی مثل پدر سرد و گرم روزگار چشیدهای میماند که دست بچههایش، یعنی خوانندههای کتابهایش را میگیرد و آرام آرام به آنها زندگیکردن و زندگیدیدن یاد میدهد.
او بچهها را هربار با یکی از دالانهای عجیب و غریب زندگی آشنا میکند و سعی میکند با لحن پدرانه و شیرینش از همهچیز زندگی برای بچهها بگوید؛ از تلخیها و سختیها. او آدم را یاد «بنینی» در «زندگی زیباست» میاندازد؛ پدری که در تاریکی و وحشت مطلق برای بچهاش قشنگترین قصه و بازی ممکن را سرهم میکند تا بچة از همهجا بیخبر، زیر بار این همه تلخی تلف نشود.
حالا فکر کنید چندتا ازاین بچههای مرادی کرمانی بزرگ شدهاند، روبهروی او نشستهاند و میخواهند با او مصاحبه کنند؛ حسی پر از احترام، شرم و ذوق از حرفزدن با کسی که سالها آن همه برایتان قصه گفته.
او اگر به اندازة قصههایش آرام و غمگین نباشد (اگرچه جلوی ما سعی میکند سرحال بهنظر بیاید!)، ولی قطعاً به اندازة شوخیها و خندههایش هم بگو و بخند نمیکند و این کمی کار را پیچیدهتر میکند.
حس میکنی با هر حرف نابهجایی، یکچیز حساس و ظریف را میشکنی و این دقیقا ویژگی حضور او پیش ما بود. آرام و درعینحال دقیق، به سؤالهایمان گوش میکرد و انگار هرچه در قصههایش میشناختی، در خود او پیدا میشد.
گاهی با یک جملة طنز غیرمنتظره و گاهی با یک جملة جدی و بیرودربایستی شگفتزدهات میکرد، همین بالا پایینهای شخصیت «مجید» که خیلی بیشتر از آنکه کودکانه باشد، «هنرمندانه» است.
- از همین کتاب اخیرتان شروع کنیم، «شما که غریبه نیستید». اتفاق نمایشگاه پارسال بود و کتاب خواندنی امسال. از همین کتاب برایمان بگویید .
من خیلی اصرار ندارم که حالا حتما به هر نمایشگاه، کتاب بدهم یا کتابم را سر وقت نمایشگاه برسانم. آن کتاب را هم ناشر به نمایشگاه رساند و اتفاقا خود من خیلی هم مایل به این کار نبودم و عجلهای هم نداشتم.
- چرا؟ برای چی نمیخواستید کتاب چاپ بشود؟
نه که نمیخواستم. ولی از بابتهایی ترس داشتم و نگران بودم که چاپش مشکلاتی را به وجود بیاورد.
- مثلا چه مشکلاتی؟
ببینید، ما در جامعة خاصی زندگی میکنیم. زندگی ما ایرانیها لایه لایه است و لایههای مختلفی دارد که معمولا یک کار زندگینامهای به آن لایههای اندرونی راه پیدا نمیکند.
درست مثل معماری سنتی ما که خیلی چیزها را داخلش پنهان میکند و مثلا ما باید اول از یک دری وارد بشویم، برویم توی یک راهرویی، بعد از آنجا بپیچیم به چپ یا راست، توی یک اتاق بنشینیم تا آقای خانه بیاید.
و خب زندگینامة اینجوری، زندگینامة خوبی نیست.یک بابت دیگر این که در زندگینامهنویسی رایج و معمول، عدالت در گفتن وجود ندارد. بستگی به موقعیت گذشته و روابط گذشته، همهمان میخواهیم انتقام بگیریم و خودمان را آدم خوب و مهمی جلوه بدهیم.
همهمان هم اینطوری هستیم. وقتی صحبت میکنیم، میافتیم به تعریف از خود و خود را بااستعداد و فهمیده و مهربان نشان دادن و اینکه دورو بریها هم آنقدر حسود و ناجوانمرد بودند که من هر پنج انگشتم را هم عسل میکردم میگذاشتم دهنشان... اگر قد یک آدمی 150سانت باشد، آن آدم اگر هنرمند باشد، میگوید من 180 سانت هستم و اگر فرد عادی باشد، میگوید قدم 160سانت است. یعنی هنرمندها 20 سانت خودشان را از مردم عادی بلندتر میبینند.
یک جهت دیگر هم که نمیخواستم این کتاب چاپ بشود، موقعیت خانوادهام بود، و این نکته که بالاخره ما همه میخواهیم به نوعی بگوییم که در گذشته از موقعیت خوبی برخوردار بودهایم. ماها خیلی به گذشته مینازیم.
مدام از گذشته میگوییم که من فلان بودم و ما فلان بودیم و نمیگوییم امروز چه باید بکنیم. من از این بابت هم یک مقدار نگرانی داشتم که شاید برای خانوادهام خوب نباشد که این مطالب را بنویسم. این بود که کتاب را که نوشتم، به چند نفر دادم بخوانند.
یکیشان همین ناشر بود که وقتی زنگ زدم از او بپرسم کتاب چطور بوده، گفت کتاب را دادهام حروفچینی.
- پس چی شد که اجازه دادید؟
یک مَثَلی هست که میگوید با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. من گفتم میترسیدم؛ نگفتم مخالف چاپ بودم که. درست مثل اینکه شما بخواهید توی آب دریا بروید ولی میترسید و منتظرید کسی هلتان بدهد.
اتفاقا مثل این که کسان دیگری هم منتظر این هل بودند و من بعد از چاپ کتاب، واکنشهای خیلی خوبی گرفتم. الان من حداقل ده نفر آدم موفق را میشناسم که به فکر نوشتن افتادهاند که زندگینامهای مثل همین بنویسند. همیشه هم همینطوری است.
یک نفر دیوانه که از رودخانه رد میشود، بقیه عمق آب را میفهمند. حالا به آب میزنند یا نمیزنند.
- چرا این آدمها قبلا به فکر نیفتاده بودند؟
ببینید، در بین خیلی از ناشران، این تفکر هست که زندگینامه فروش ندارد؛ مگر موارد خاصی که دلایلی غیر از خود متن دارد. مثلا خاطرات شعبان جعفری. اما همینها هم فروش و استقبالشان مقطعی است.
زود افت میکند. موج است. این است که ناشران خیلی به آثاری که پشتشان آدم جنجالی نباشد، بها نمیدادند. اما الان متوجه شدهاند که این گونه هم میتواند فروش داشته باشد و استقبال از آن زیاد شده.
اما نکته مهمی که میخواهم بگویم، این که ما الان کلاسهای هنری زیادی در سطح کشور داریم؛ آموزشگاه سینمایی، بازیگری، داستاننویسی. همه میخواهند با چند جلسه کلاس، هنرمند بشوند.
من میخواستم در این کتاب، به این دسته از جوانها بگویم هنر زادة رنج است و تا آن سختی کشیدن نباشد، صرف علاقهمندی فایده ندارد. کویر جای خیلی سختی است. من اما توی کتابم گفتهام که من سختتر از کویر هستم.
و این، یک آموزندگی برای نسل امروز دارد. بچههای امروز، زیاد میخواهند، زود میخواهند و خوبش را هم میخواهند.من افراد زیادی را میشناسم که بچههایشان را تشویق کردهاند که این کتاب را بخوانند. میگویند نصیحتهایی که ما به بچهها میکردیم، گوش نمیدادند، اینجا با صداقت مطرح شده و بچهها میخوانند.
- علت موفقیت کتاب شما همین صداقت است. همین که خیلی چیزها را راحت گفتهاید و مطمئنا این، خیلی کار سختی بوده است. چطوری توانستید بین خودتان و این خاطرات، فاصله بیندازید و اینقدر راحت بنویسید؟
به نکتة خیلی خوبی اشاره کردید. این فاصله گرفتن واقعا خیلی سخت بود. من توی کتاب هم اشاره کردهام که بیماری و هیجان درونی که بیشتر خودش را به شکل افسردگی نشان میدهد، توی خانوادهام هست. وقتهایی که مطلبی ناراحتم میکند، تپش قلبم بالا میرود، از درون متلاطم میشوم و گوشهگیر و افسرده میشوم.
توی نوشتن این کار، این حالت سه چهار بار سراغم آمد. پدر، مادر، خانواده، گذشته، شبهای تنهایی و تلخ را که مینوشتم، خیلی ناراحت میشدم. در حدی که به بیمارستان رفتم. توی آن موقعیت بیماری و بیمارستان، با خودم لج کردم. گفتم مینویسمات.
- پس حسابی اذیت شدید سر این کار، نه؟
حسابی. نه فقط خودم، بلکه بقیه هم اذیت شدند. من خیلی به ایجاز معتقدم. 30 تا 40 صفحه را بعد از حروفچینی دوم حذف کردم و زدم. از فصلهای توصیفی دربارة حسهای کودکی و طبیعت زدم. مرتب من از کتاب حذف کردم.
حروفچین، خانمی بود که هیچوقت ندیدمش و فقط از او عذرخواهی کردم. یک بار پشت تلفن، عصبی و ناراحت اعتراض کرد که این چیزهایی را که حذف کردید، من دوست داشتم!
من اعتقاد دارم در ادبیات و سینما خیلی چیزها را نباید گفت. تا آنچه که باید دیده شود، دیده بشود. داستان معروفی هست. میگویند مجسمة رودِن، دستهای خیلی قشنگی داشته. اما مجسمهساز میخواسته قدرت ذهنی آن آدم در چهره و صورتش بیشتر دیده بشود و برای همین خود مجسمهساز میزند دستهای مجسمه را میشکند.
برای به دست آوردن، باید فدا کرد. من همیشه و مدام دارم کارهایم را توی ذهنم مینویسم. کار را به درون میکشم، توی ذهنم. بارها مینویسم و خط میزنم. بخشهای طنز را اضافه میکنم. بخشهایی را که روی ذهن سنگینی میآورد، حذف میکنم.
- همین نکتهای که اشاره کردید، یعنی طنز، یکی از مؤلفههای اصلی کارهای شماست. یعنی ما کمتر کاری از شما سراغ داریم که طنز و لبخند نداشته باشد. جالب است که در عین حال، بیشتر کارهایتان هم راجع به فقر و بچههای فقیر است. چطوری این دوتا چیز متضاد را با هم جمع میکنید؟
من راجع به فقر مینویسم، چون خودم آن را تجربه کردهام. خب من خوانندههای کارهایم را بچههای خودم میدانم. میخواهم به این بچهها بگویم که اگر شما من را دوست دارید، مثل من باشید، با رنجها بسازید. این هست که من بیشتر، از آدمهای فقیر مینویسم. اما من آدمها را ذلیل و خوار نمیکنم.
ایدئولوژی نمیدهم. یادم هست وقتی «بچههای قالیبافخانه» را نوشتم، یک نویسندة چپی که خب، آن روزگار بودند این آدمها، به من میگفت این نوشتة تو چه فایدهای دارد؟ باید یک جوری بنــویسی کـه بـچـههــای قالیبافخانههای ایران قیام کنند و ما دیگر کارگر قالیبافی نداشته باشیم! اما خب، من فقط قصهام را تعریف میکنم. حالا هر که خواست، برداشت خودش را از آن بکند. آن را هم طوری تعریف میکنم که گریه نیندازد. من هیچ چیزی ننوشتهام که تویش یک لبخند نباشد.
- به جز این دوتا نکتة نوشتن دربارة زندگی فقرا و طنزآمیز بودن داستانها، فکر میکنم یک نکتة مشترک دیگر دربارة آثار شما همین تجربهای است که گفتید. من که کتاب «شما که غریبه نیستید» را میخواندم، همهاش حس میکردم که هوشو این کتاب چقدر شبیه مجید «قصههای مجید» است و حس میکردم که آنجا هم شما از همین خاطرات خودتان الهام گرفتهاید و داستان را نوشتهاید. خودتان چقدر هوشو و مجید را نزدیک میبینید؟
بله. همینطور است که شما میگویید. من چیزهایی را مینویسم که خودم تجربه کردهام. نزدیک 40 سال است که من مینویسم. از سال 47 که اولین داستانم در مجله «خوشه» چاپ شد تا حالا، سعی کردهام که از همان چیزهای آشنا برای خودم و تجربههای خودم بنویسم. خانم دکتر سلاجقه که یک کتاب نقدی دربارة کارهای من نوشته، انتقاد کرده از این کتاب «شما که غریبه نیستید».
گفته که چرا من کارهای قبلیام را دوبارهنویسی کردهام و دوبارهنویسی لازم نبوده. درست هم میگوید. این کتاب، جمعبندی همة نوشتههایم است. مثلا من یکی از اولین قصههایم، قصهای بوده با اسم «من غزال ترسیدهای هستم». داستان دختری هست که پدرش بیمار است، شبیه پدر من. هوشو و مجید و بقیه نزدیک به هم هستند.
- اگر موافق باشید، از همینجا برویم سراغ «قصههای مجید» و ماجرای نوشتن این کتاب.
این را من خیلی جاها تعریف کردهام که در سالهای 40 و 50 برای مجلهها داستان مینوشتم و اولین بار هم داستان مجید را همانجا نوشتم. آن موقع وسط مجله داستان چاپ میشد و اکثرا هم داستانهای عاشقانه بود. خوانندهها این داستانها را میپسندیدند.
- اولین قصة مجید چی بود؟
یک قصهای بود به نام «کار عشق». پسربچهای بود که عاشق دختربچهای شده بود و برایش انشا مینوشت. یک روز انشا را میبرد و میبیند برای دختر، خواستگار آمده. این پسر هم که نمیتواند رقیب را ببیند، انشا را به مادر دختر نمیدهد که با خود دختر صحبت بکند. یک سری ماجراها و موقعیتهای طنز هست این وسط.
مثلا پسره را برای بردن طبقهای مراسم خواستگاری به کار میکشند و اینها. تا بالاخره روز بعد، انشا را میگذارد و برمیگردد. یک صحنهای هست اینجا که من هنوز هم دوستش دارم. لباس دختر روی بند رخت بوده. آن لباس را پسره میگیرد، آستینهای لباس را روی صورتش میگذارد و خداحافظی میکند.
این داستان طنز که یک نفر عاشق است و حالا رقیب عشقی پیدا کرده و خودش باید در مجلس خواستگاری رقیبش کار هم بکند، اولین داستان مجید بود. سال 49 این داستان در مجله «سپید و سیاه» چاپ شد.
- بعد چی شد که قصههای مجید ادامه پیدا کرد؟
من مدتی هم برای رادیو داستان مینوشتم. عید 53 بود که گفته بودند داستانی بنویسم که مسائل نوروز در آن باشد. من یاد همان قصه افتادم. گفتم من داستانم در مورد بچهای است که تنها و یتیم است و موقعیت خاصی دارد، مادربزرگش نمیتواند خواستههایش را برآورده کند، در عین حال طنز هم هست.
این داستان را مینویسم. اول مخالفت کردند که ما یتیم و یتیمبازی نمیخواهیم و برنامه برای عید است و این حرفها. اما من سماجت کردم. داستان را نوشتم و توی اجرا هم خوب از آب درآمد.
داستانی که اول قرار بود دوازده سیزده قسمت برای عید باشد، شد 130-120 قسمت. چهار سال و خردهای طول کشید و بعد از انقلاب هم ماند. خدا رحمت کند، شهید مجید حدادعادل که بعد از انقلاب رئیس رادیو بود، این قصهها را دوست داشت و اصرار داشت که ادامه پیدا بکند.
همه دوست داشتند مجید را با صدای او بشنوند. بعد هم علی تابش و دیگران قصهها را خواندند. هنوز هم قدیمیها، مجیدِ رادیویی را ترجیح میدهند
- «قصههای مجید»، هــم به شکــل رادیوییاش جذابیت و طرفدار داشته، هم در اجرای تلویزیونی و هم به شکل کتاب. امسال هم در آمار وزارت ارشاد از کتابهای پرفروش و پرتیراژ سالهای اخیر «قصههای مجید» با 18 بار تجدیدچاپ جزو این لیست بود. شما خودتان فکر میکنید دلیل این جذابیت و محبوبیت و استقبال چی بوده؟
این که واقعا چرا مجید اینهمه محبوب شده را خود من هم خیلی درست نمیدانم. به قول حافظ که میگوید: «صد نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحبنظر شود»، مجید هم یک حسنهایی دارد. اما چیزهایی که خودم فکر کردهام و به نظرم میرسد، اینهاست که اولا مجید شیرینی و جذابیتی دارد که خیلیها را راضی میکند.
خیلیها میتوانند با مجید همذاتپنداری بکنند و خودشان را توی آن موقعیت و آن ماجرا فرض بکنند. الان قرار شده که یکی دو تا از قصههای مجید توی کتابهای درسی بیاید. ولی یک وقتی آموزش و پرورش با چاپ اینکتابها موافق نبود و دلیلش هم همین بود که بچهها با مجید همذاتپنداری میکنند و ممکن است از او تقلید بکنند و شیطنت بکنند. میگفتند بارِ شیطنت مجید، بیشتر از بارِ اخلاقی آن است. و به هر حال آنجا هم دلیل، همین همذاتپنداری با مجید بود.
یک جهت دیگر موفقیت مجید، این است که مجید توی همین قصههای ساده یک گمشدهای را در وجود بچهها بازسازی میکند و آن هویت ایرانی و موقعیت ایرانی است که خیلی توی این قصهها وجود دارد و خیلیها میگویند ما خودمان در شهر مدرنی داریم زندگی میکنیم، ولی خیلی راحت میتوانیم با مجید و آن دنیای سادهاش ارتباط برقرار کنیم و این ارتباط را هم دوست داریم.
و بالاخره یک جهت دیگر هم شانسی بود که مجید آورد و شنوندة رادیویی داشت، بینندة تلویزیونی داشت، در کشورهای مختلف ترجمه شد و مردم با او آشنا شدند.
- ترجمة «قصههای مجید» توی کدام کشور بوده؟
در کشورهای مختلفی بوده؛ در هلند، آمریکا. جالب است بدانید در آمریکا، مجله معتبر «کریکت» که داستان «طبل» مجید را ترجمه کرده بود، دو سال پیش جشنی برای سیامین سال انتشار مجله گرفته بود و توی آن جشن، آن داستان مجید به عنوان best of the best انتخاب شد. یا توی هلند از «قصههای مجید» مسابقه کتابخوانی برگزار شده. و به هر حال استقبال از ترجمة مجید هم خوب بوده .
- ما بچههای نسل قبل که کارهای شما را دهة 60 یا اوایل70 خواندهایم، دنیای خیلی نزدیکتری به دنیای سادة مــجـید داشـتیم و همــذاتپــنــداری میکردیم. بچههای نسل جدیدتر، با این تغییرات اجتماعی وسیع و سریع هم این ارتباط و همذاتپنداری را با مجید برقرار میکنند یا نه؟
پار سال از یک مدرسه راهنمایی، مدرسه مفید، تماس گرفتند که ما اینجا به تعداد دانشآموزان «قصههای مجید» را خریدهایم و به بچهها دادهایم و مسابقه کتابخوانی گذاشتهایم. من را میخواستند برای جایزه دادن به بچهها. من رفتم و دیدم که سؤالهای مسابقهشان خیلی هم ریز و جزئی بوده است. مثلا اسم چندتا از داستانهای مجید، اسم حیوانات است؟ و عجیب بود که این بچههای نسل رایانهای، خیلیهایشان به این سؤالات جواب درست داده بودند. توانسته بودند با داستان ارتباط بگیرند و فکر میکنم به خاطر همان مسألهای بود که گفتم. قصههای مجید، خیلی ایرانی است و بچهها را به یاد هویت ایرانیشان میاندازد.
- خب، برویم سراغ نسخة تلویزیونی «قصههای مجید» و از آنجا هم برویم سراغ اقتباسهای سینمایی. چرا مجید توی فیلم، اصفهانی شد؟
اصفهانی شدن مجید، قربانی مسائل تهیه شد. خود پوراحمد هم دوست داشت که مثل قصه، مجید کرمانی باشد. اما امکانات در خود کرمان نبود یا کم بود. یکی هم اینکه فاصله تهران تا کرمان، 14 ساعت راه، خیلی زیاد بود و عملا امکانش نبود که مدام بیایند کرمان و برگردند و از همه مهمتر، مسأله بازیگرها بود که خب خود پوراحمد اصفهانی است و میتوانست آنجا از عوامل اصفهانی استفاده بکند که توی کرمان این امکان نبود.
این اتفاق، یعنی اصفهانی شدن مجید، یک حسنهایی داشت و یک عیب هم داشت. حسن کار این بود که پروژه طولانی نشد و پوراحمد توانست خیلی راحت و سریع کار را اجرا بکند. یکی هم خود لهجة اصفهانی یا به قول معروف لهجة شیرین اصفهانی.
معمولا هر لهجهای به جز تهرانی را میگویند شیرین اما لهجة اصفهانی یک خصوصیتی دارد و آن اینکه برای مردم واقعا شیرین است.
صد سال است که بازیگران اصفهانی با این لهجه حرف زدهاند و الان در روستاهای دل جنگل هم این لهجه را میشناسند و بعد از لهجة تهرانی، اصفهانی پرنفوذترین لهجه است. در حالی که لهجة کرمانی که آن هم لهجة شیرینی است اینطوری نیست و نمیتواند با مخاطب اینقدر ارتباط وسیع برقرار کند.
مثل فیلم «خمره» که با لهجة غلیظ یزدی ساخته شده و خیلی جاهایش را من هم نمیفهمم!اما آن جنبة منفی و عیب این کار هم این بود که من مدام باید به همشهریهای کرمانیام جواب پس بدهم و آنجا همه از من دلخور هستند.
هر وقت میروم کرمان، هر کسی که من را بشناسد، میگوید: «سلام آقای مرادی، من یک گلهای از شما دارم!» حتی یک بار هم در یکی از نشریات محلی نوشتند که «مرادی کرمانی فرهنگ کرمان را به اصفهانیهای زرنگ فروخت!» به هر حال، این اصفهانی شدن مجید برای من پیش همشهریهای خوبم شرمندگی درست کرد خوشحالام و افتخار میکنم که کرمانیها نسبت به نوشتههای من حساسیت دارند و آنها را از خودشان میدانند.
- نکته جالب این است که شما اینقدر راحت با کارگردانها و تغییراتی که توی قصههایتان میدهند، کنار میآیید. من که خودم داستان «مهمان مامان» را قبلا خوانده بودم و داستان را دوست داشتم، از تغییرات مهرجویی راضی نبودم. اما مصاحبههای شما را که میخواندم، میدیدم خیلی راحت با این قضیه کنار آمدهاید. شما چطوری میتوانید اینقدر در این ماجرا راحت باشید؟
شاید حرفی که میزنم، بگویید از جنس خودستایی است اما من این را اعتماد به نفس میدانم. من همیشه فکر میکنم که من در پشت ویترین کتابفروشیها حرفم را میزنم و داستانم را تعریف میکنم. من خوانندگانی دارم که با اسم من کتاب را میخرند و اینها را خیلی هم دوست دارم و دلم نمیخواهد کار بدی تحویلشان بدهم. آنها هم من را دوست دارند و مثل شما متعصب هم هستند. پس من دیگر نباید نگران فیلمها باشم.
اما غیر این، من با کارگردانهای متعددی هم کار کردهام، شاید 17تا کارگردان و چون خودم از 14سالگی در سینما کار کردهام، یعنی در سینما آگهی مینوشتم و بعد هم در هنرستان رشته هنرهای نمایشی خواندهام و به هر حال سینما را میشناسم، با هیچکدام از این کارگردانها دعوا نکردهام، علیه هیچکدام چیزی نگفتهام و جواب ندادهام. چون نگاهم به آن کارگردان، نگاه به یک هنرمند است. میگویم او دارد اثر هنری خودش را تولید میکند.
همانطور که من موقع نوشتن از یک صحنهای خیلی لذت میبرم، او هم ممکن است یک چیز خاصی را بیشتر دوست داشته باشد. یک چیزهایی هم است که سینما به آنها دیکته میکند. من توی داستان، آزاد هستم هرچقدر میخواهم بنویسم. ولی در سینما 90 دقیقه یا 100 دقیقه بیشتر وقت نداریم. یا چیزهایی است که امکان اجرایی ندارد.
در کتاب چیزهایی است که در فیلم درنمیآید. مثلا صحنهای است در «خمره» که من نوشتهام که خمره را که با طناب روی الاغ میبندند، منگولة کلاه به شکم الاغ گیر میکند، الاغ قلقلکش میآید و میخندد و خمره میافتد و میشکند. فروزش میگفت ما هر چیزی آوردیم که الاغ را قلقلک بدهیم، الاغ نمیخندید!
- با کدام یکی از کارگردان ها راحتتر بودهاید؟
با همه. حالا بعضیها هستند که فضای ذهنیشان از جنس کارهای خود من است، مثل محمدعلی طالبی که از نظر فکری هماهنگی داریم. بعضیها مثل فروزش، خودشان اینقدر به داستان علاقه دارند که واژه به واژة کتاب را فیلم کردهاند. بعضیها هم با هم مینشینیم و حرف میزنیم.
- اقتباسهای سینمایی امسال از کارهایتان، «تکدرختها» و «گوشواره» را دیدهاید؟
بله. هر دوتایشان را توی جشنواره امسال دیدم. به نظرم کارهایی هستند که میتوانند تماشاگر را راضی کنند. ابراهیمیفر و موساییان دوستان جدید و کارگردانهایی هستند که تلاش کردند کارشان خوب باشد و من ازشان ممنونام.
- از بین فیلمهایی که از روی کارهای شما اقتباس شده، خودتان کدام را بیشتر دوست دارید؟
نمیتوانم جدا بکنم. همه را دوست دارم.
- بالاخره با کدام بیشتر ارتباط برقرار کردهاید.
یکی دو قسمت از قصههای مجید، «سفرنامه شیراز» و «ناظم» حس و حال خیلی خوبی داشت. «تکدرختها» هم خوب درآمده. من همیشه دوست داشتم که یک فیلم هم با لهجة کرمانی داشته باشم، که سعید پورصمیمی این کار را کرد.
- از فیلمهای خودتان که بگذریم، فیلمهای سینمایی محبوبتان کدام است؟
من «دزد دوچرخه» را خیلی دوست دارم. اصلا سینمای ایتالیا و فیلمهای نئورئالیست ایتالیا را دوست دارم؛ یک فیلم سه اپیزودی هست؛ «امروز، دیروز، فردا» یا فیلم «پدرسالار» که تلویزیون هم چندبار نشان داده، اینها را دوست دارم. از آمریکاییها هم «ماجرای نیمروز» را.
- در بین فیلمهای ایرانی چطور؟
فیلم «مسافر» کیارستمی، فیلم محبوب من ا ست. «دونده» امیرنادری و «کودک و سرباز» میرکریمی هم. چیزی که برایم توی فیلمهای ایرانی اهمیت دارد، دیدن آدمهای ایرانی و فضای اصیل ایرانی است.
- آخرین فیلمی که دیدید، چی بود؟
«بودای کوچک» برتولوچی.از فضای فیلم خوشم آمد.
- کتابهای محبوبتان کدام هستند؟
کتابهای محبوب در هر سنی عوض میشوند. توی این سن کتابهای تلخ و تند و وحشتانگیز را نمیپسندم. از قدیم هم نمیپسندیدم. اما الان بیشتر. نویسندگان محبوب من، چخوف و همینگوی هستند. این دوتا خیلی ساده و روان و شیرین مینویسند. به خصوص من «پیرمرد و دریا» را خیلی دوست دارم. اگر یک روز بپرسند، بهترین کتاب داستانی عمرت کدام است؟ میگویم«پیرمرد و دریا». سرسختی این پیرمرد و لایههای درونی این آدم، خیلی برایم دوست داشتنی است. خیلی خوب نوشته شده. فکر میکنم پیرمرد، مجیدِ آمریکایی است.
- در بین نویسندههای داخلی، کی را میپسندید؟
من بیشتر با نویسندههای قدیمی ارتباط میگیرم. میتوانم بگویم من فضاسازی و گفـتوگــونــویســـیِ چــوبــک، اجتماعینویسیِ آلاحمد، شاعرانهنویسی و نوآوریِ گلستان و عامیانهنویسی جمالزاده و صداقت هدایت را میپسندم. داستانهای امروزی اکثرا تلخ و تند و پیچیده و بعضیها شعارزدهاند که با روحیه من جور نیست. الان نثرها بیشتر روزنامهای و مصنوعی شده. در قدیم داستانها خشک نبود. احساس داشت. هنوز هم که هنوز است وقتی «داشآکل» را میخوانی، به «مرجان تو مرا کشتی» که میرسی، آدم تکان میخورد. با اینکه بارها و بارها داستان را خواندهایم.
- توی کارهای جدید، کاری نبوده که شما را جذب بکند؟
چرا، حتما بوده. الان «عطر سنبل، عطر کاج» به نظرم میرسد که نثر شیرینی داشت. با این که نویسندهاش ساکن ایران نیست، ولی فضا، فضای ایرانی بود. میشد با آن ارتباط گرفت.
- کتابهایی را که در جایزه کتاب امسال رقیب کتاب خودتان بودند، یعنی «اندکی سایه» و «شطرنج با ماشین قیامت» را خواندهاید؟
«اندکی سایه» را گرفتهام ولی هنوز نخواندهام.
- اهل ادبیات آمریکای لاتین هستید؟
بورخس را خیلی میپسندم. آنها توانستهاند فضاهای بومی، قصهها و افسانهها و باورهای بومیشان را دستمایة ادبیات بکنند. کاری که ما خیلی موفق نبودهایم.
- شما هم در «شما که غریبه نیستید» سعی کردهاید این کار را بکنید و خیلی از آداب و رسوم و باورهای محل تولدتان را توی دل داستان گفتهاید.
من هم با احتیاط رفتهام جلو. خیلی از آنها را از توی داستان حذف کردم و فقط تکههایی را که در بافت داستان توانستم نگه بدارم، گذاشتم بماند. مثلا خیلی از داستانهای عمو اِبرام که توی باغ موقع آبیاری، «آل» دیده و اینها را حذف کردم.
- «شما که غریبه نیستید»، زندگی نامة شما تا نوزدهسالگی است. بقیهاش را نمیخواهید بنویسید؟
نه، نمیخواهم بنویسم. آدمهایی که توی آن کتاب بودند، آدمهای روستایی هستند که بیشترشان از دنیا رفتهاند. ولی از 19سالگی به بعد، آدمهایی هستند که با آنها سر و کار دارم و زندگی میکنم. البته در این قسمت از زندگیام هم چیزهای نابی دارم که میتواند خمیرمایه داستان بشود، موقعیتها، خانهها، همسایهها، تنهاییها، گرسنگیها و چیزهای دیگر. بعضیهایش را هم قبلا توی بعضی داستانهای کوتاه آوردهام، مثل «مهمان مامان» که تجربة زندگی خودم در خانهای شبیه به همان بود. ولی به هر حال، نوشتن یک داستان بلند از همة موقعیتها و آدمها، کار سختی است.
- فعلا کتاب جدیدی در دست چاپ ندارید؟
چرا. یک مجموعه داستان هست که قبل از «شما که غریبه نیستید» نوشته بودم، ولی منتشر نکرده بودم. ولی حالا که دیدم تعداد کتابهایم شده سیزده تا، گفتم بگذار از نحسی سیزده دربیاییم. اسمش هم «پلوخورش» است.
- پس نمایشگاه کتاب، پلوخورش میخوریم!
بله. اسم کتاب خیلی مهم است. من همیشه اسمهایی انتخاب میکنم که بشود با آنها همچین بازیهایی کرد. یک بار همین اواخر من سوار تاکسی شده بودم، راننده تاکسی میگفت: «آقای مرادی کرمانی! ما که غریبه نیستیم، کتاب بامزهای بود!»
- حالا که بحث اسم شد، چرا عنوان انگلیسی که پشت جلد«شما که غریبه نیستید» آمده، با ترجمه عنوان فارسی متفاوت است؟
پشـت جـلد «شمـا که غـریـبه نـیسـتیـد» آمـده «believe it or not». در مورد این من با دوستانم گلی امامی و مرحوم کریم امامی مشورت کردم. گفتند این عبارت «شما که غریبه نیستید» که ما معمولا اول تعریف کردن یک ماجرای شخصی و خصوصی به کار میبریم، در خارج مصطلح نیست و آنها از این عبارت استفاده نمیکنند. میگویند «میخوای باور کنی یا نه» و بعد ماجرا را تعریف میکنند. این ترجمه و عنوان انگلیسی را مدیون گلی امامی هستم.
- اهل فوتبال نیستید؟
نه، اصلا. البته حالا گاهی بچهها که فوتبال میبینند، کنارشان مینشینم. ولی خودم دوست ندارم. البته در این مجموعه داستان جدیدم، یک داستان با موضوع فوتبال، یعنی حاشیه فوتبال هست. قبلا هم در «قصههای مجید» داستان «توپ» را داشتم. فردوسیپور هم دوست و همشهری من است، برنامه نود را به خاطر او و علاقه شدید پسرم تماشا میکنم و کمکم دارم علاقهمند میشوم. میخواهید اسم چند تا بازیکن فوتبال را بگویم؟ علی دایی، زیدان، ناصر حجازی که در دوره دانشجویی با خودش و همسرش خانم شفیعی همکلاس بودیم. علی پروین را هم از بس اسمش را توی روزنامهها خواندهام میشناسم.
- بهترین دوستتان کی هست؟
دوست چندانی ندارم. آدم تنها و تلخی هستم. در وزارت بهداشت که کار میکردم، همه میگفتند چطور این آدم اخمو و گیج، داستانهای شاد مینویسد. آن افسردگی خانوادگی در ته ته ذهنم مانده. بهترین کسی که میتوانم با او در دل کنم، کاغذِ سفید است.
- و حرف آخر؟
دوستی دارم که انیمیشنساز است. چند تا قصه به او پیشنهاد کردهام که بسازد. یکیاش ماجرای یک پسته است که اول با بقیه پستهها میبرندش جایی که پستهها را باز میکنند و خندان میشوند. این پسته اما دهانش را باز نمیکند و اخمو باقی میماند. هر کاری میکنند، با سنگ میزنند رویش، زیر دندان فشارش میدهند، خندان نمیشود. تا اینکه بچهای میآیدآن را با دندانش بشکند، نمیتواند و لبش زخمی میشود.
پسر عصبانی میشود و پسته را پرت میکند روی زمین. این پستة اخمالو، توی خاک ریشه میکند و درختی میشود و هزاران پستة خندان روی آن درخت به وجود میآید. فکر میکنم این، قصة خود من است. آدم تلخی که هزاران نفر را خندانده و خوشحال کرده است.
حالا این را من گفتم، ولی شما را به خدا عکسی از من چاپ کنید که خنده یا لبخندی داشته باشم تا جوانها فکر نکنند آدم همیشه اخمویی هستم. به قول چارلی چاپلین «هر چهرهای با لبخند زیباتر است». بگذارید جوانها مقداری از زیبایی مرا هم ببینند!
مجیدی و مجیدی و مجیدی!
سید مرتضی آوینی جایی نوشته بود که ای کاش میشد تنها، این مجموعه را ببیند تا در آن خلوت، گریهاش را کسی نبیند، به خاطر بیپیرایگی همه چیزش؛ آدمها، مکانها و لحن فیلم و لهجة آدمهایش و بیشتر از همه بیپیرایگی پسربچة تخسی که شیرین زبان بود به شیرینی گزهای زادگاهش. او حالا چند سال است عیالوار شده است، همان پسر معنوی هوشنگ مرادی کرمانی.
- به نظر خودت از کجا شروع کنیم؟
فکر کنم برای همان «قصههای مجید» و خاطرههایش آمدهاید و احتمالا دوست دارید بدانید مثلا باقربیگی بعد از این سالها کجاست و چی کار میکند و...
- زدی توی خال، از آن موقع چندسال میگذرد؟
فکر کنم 15 سال.
- هنوز با پوراحمد در ارتباط هستی؟
ارتباط کاری نه! اما هر از گاهی زنگی میزنم و احوالپرسی میکنم. به هر حال ایشان سرشان شلوغ است. به «بیبی» هم سر میزنم.
- حالا که به گذشته نگاه میکنی، فکر نمیکنی آن روزها یا بعدش اشتباه هم کردهای؟
چون توی خانوادة ما کسی چنین تجربهای نداشت و من هم یک بچه محصل بودم، فکر میکنم نباید هر دعوتی یا مصاحبهای یا برنامهای را میپذیرفتم. چون خیلی اطلاعی نداشتم، فکر میکردم اگر نه بگویم زشت است یا مردم ناراحت میشوند و باید حتما قبول کنم. بعد از مدتی فهمیدم این محبوبیت را به راحتی به دست نیاوردهام که راحت از دست بدهم. برای همین مدتی کنار کشیدم.
- آن روزها پوراحمد میگفت شاید مجید مردی بشود و من بخواهم از آن مرد در فیلمهایم استفاده کنم. هنوز موقعش نشده یا تو نخواستی؟
راستش من که نخواستم، چون آقای پوراحمد کارش را خوب بلد است. مطمئنم هر وقت بداند که من به دردش میخورم، خبرم میکند. اتفاقا چند وقت پیش قرار بود یک سریال کار کنند و بنا بود من هم باشم، اما شرایطش جور نشد. به هر حال، تو کارهای سینمایی هم اگر نقشی برایم بود، حتما خبرم میکردند.
- راستی با آقای مرادی کرمانی ارتباط داری؟
هر وقت بیایند اصفهان، میروم میبینمشان و هر دو خیلی خوشحال میشویم، چون همیشه به من میگویند تو پسر معنوی من هستی!
- از ماجرای آشناییات با آقای پوراحمد و اصلاً چگونگی انتخاب شدنتان بگو.
دوم راهنمایی بودم که در کلاس زده شد و مدیر مدرسه سه چهار نفر از بچههای کلاس را صدا زد بیرون. من هم جزء آنها بودم. من هم از همهجا بیخبر، گفتم ما که شیطانی یا کاری نکردیم. جریان چی هست؟
تا اینکه وقتی وارد دفتر مدرسه شدم، دو نفر مرد قدبلند نشسته بودند. مدیر گفت این آقایان آمدهاند برای تهیه یک سریال تلویزیونی هنرپیشه انتخاب کنند، بعدش کمی با هم صحبت کردیم و قرار شد برویم منزل آقای پوراحمد و تست ویدیویی بدهیم.
جالب است بگویم که من قرار را اشتباه فهمیده بودم و یک روز دیر رفتم خانه آقای پوراحمد. وقتی در زدم و ایشان آمدند گفتند دیر آمدهای و دیگر همهچیز تمام شده! من هم گفتم خب، باشد. ولی آقای پوراحمد گفتند صبر کنم تا فیلمبردار بیاید و تست بدهم. خلاصه تست ویدیویی گرفته شد و بعد چند روز به من خبر دادند قبول شدهام. خیلی خوشحال شدم. البته کلی هم نذر و نیاز کرده بودم!
- مثلاً چی؟
که اگر قبول شدم، نمازم را مرتب بخوانم و ترک نکنم.
- برخورد خانواده و مردم پس از پخش اولین قسمت سریال چه بود؟
زمان پخش سریال، اول دبیرستان بودم. شنبهای بود که میخواستم بروم مدرسه، خیلی سخت بود. از بعضی لحاظ خوب بود و از بعضی لحاظ خستهکننده و ناراحتکننده بود. خانواده و آشنایان هم باورشان نمیشد که سریال به این خوبی درآمده باشد و من به این خوبی از پس نقشم برآمده باشم.
- درمورد سکانس آخر فیلم «شرم» صحبت کن، آنجایی که عصبانی شدهای ساختگی بود؟
این سکانس آخر که من عصبانی میشدم و برمیگشتم به آقای پوراحمد و عوامل، ساختگی بود! خود آقای پوراحمد آن را به فیلمنامه اضافه کردند و دیالوگهای آن را نوشت و من هم بازی کردم. فکر کنم هدف آقای پوراحمد این بود که مردم و مخصوصاً جوانهای علاقمند به این کار با پشت صحنه، سختی کار، دردسرها و... آشنا شوند و بدانند که کار آسانی نیست.
بعد از پخش آن قسمت تا الان که 15 سالی گذشته، بیشترین سؤالی که از من میشود همین است که آن قسمت واقعی بود؟ بعضیها هم میگویند حیف شما بود که ادامه ندادید بازیگری را و اگر تو قسمت شرم با آقای پوراحمد دعوا نمیکردی، الان بازهم با هم کار میکردید.
- بعد از این سالها چه چیزی از قصههای مجید برایت مانده است؟
تنها چیزی که برایم مانده این است که هنوز که هنوز است، مردم که من را توی خیابان میبینند، خوشحال میشوند. این بزرگترین خوشحالی برای من است. واقعاً خدا خیلی من را دوست داشته!
محمد بهمن زیاری - احسان رضایی - نلی محجوب - فاطمه عبدلی