شاید شما هم از آن دسته آدمهایی باشید که زندگی کردن را در داشتهها و رسیدنها بدانید... اگر این طور است این داستان تمثیلی را بخوانید. در تمثیل این داستان ایده جدیدی درباره خواستنها، داشتنها و رسیدنها ارائه داده شده است.
میگویند در روزگاران نه چندان دور، زن جوانی با همسر و فرزندش در شهری آباد و خانهای بزرگ زندگی میکرد. نام شهر آنان "داشتن" بود. زن جوان بسیار شاد و راضی بود.
آنان به تازگی به این شهر نقلمکان کرده بودند. نام شهر قبلی آنها "نه داشتن" بود. جایی که اهالی و مردمانش فقیر و ندار بودند.
زن جوان میدانست که شهر "داشتن" برای زندگی از شهر "نه داشتن" بسیار بهتر و مناسبتر است. او بسیار شاد بود و از این رو به سرعت شروع به آموختن زبان شهر جدید یعنی "داشتن" کرد. او خیلی زود حرف زدن به زبان شهر جدید را آموخت.
مدتها گذشت... روزی در کنار پنجره ایستاده بود و شادمان با خود فکر کرد: من در اینجا خانه زیبایی دارم، درآمد خوبی دارم، ماشین راحت و بزرگی دارم و منظره و چشمانداز خانهام از یک سو اقیانوس بیکران است و از سوی دیگر جنگل سبز بیانتها، دیگر آدم چه میخواهد؟
امّا چون روز به سال رسید، "داشتن" دیگر کفایت نکرد... زن جوان کم کم از زندگی در شهر "داشتن" احساس کسالت میکرد و حوصلهاش سر رفته بود.
ناگهان یک روز چمداناش را بست، نامهی خداحافظی برای همسرش نوشت و دستِ پسرش را گرفت تا شهر "داشتن" را ترک کند و در جایی زندگی کند که به آن "انجام " میگفتند. نام دیگر این شهر جدید "پیشرفت" بود.
داستانی تکراری، زن جوان پس از نقلمکان به این شهر جدید، احساس شادی و رضایت خاطر کرد، چرا که شهر"انجام" نسبت به شهر"داشتن" جای بهتری برای زندگی بود و از این رو زن جوان خیلی زود زبانِ شهر "انجام یا پیشرفت" را یاد گرفت و با آن زبان با دیگر ساکنین ارتباط برقرار کرد. یعنی زبان واژههای "عمل کردن و انجام دادن".
- من شستن ظروف و لباسها را انجام میدهم.
- من ورزش روزانهام را انجام میدهم.
- من پختن نان را انجام میدهم.
- من با دوستان به مهمانی میروم.
- من چیدن میوههای باغ را انجام میدهم.
- تمرین موسیقی را انجام میدهم.
- کتابهای جالب میخوانم.
- به دوستان و دیگر افراد کمک میکنم.
- کارهای خانه را انجام میدهم.
- با دوستان به خانه سالمندان سر میزنم و خدمات اجتماعی دیگری نیز انجام میدهم.
- خدمت داوطلبانه در امور خیریه انجام میدهم.
حالا دیگر زن جوان، زبانِ این شهررا به طور سلیس و روان گفتگو میکرد. او در شهر "انجام" بسیار احساس شادی و رضایت میکرد.
هر چند این شهر از شهرِ "نه داشتن" که مردماناش دچار فقر و فلاک بودند و حتی شهرِ "داشتن" هم که مردمش بسیار مادیگرا و اهل مال و منال و پُز دادن بودند، مزیت داشت.
با این وجود، پس از مدتی شهر "انجام" هم دیگر کافی به نظر نمیرسید، چرا که زن جوان متوجه شد، پسر نوجوانش آنچنان که باید، خشنود و خوشحال نیست. او هیچکاری را با مادرش انجام نمیداد. تنها چیزی که پسرش میخواست این بود که برگردد به شهر "داشتن" و با داشتههایش زندگی راحت و بدون زحمتی را تجربه کند.
مادر متوجه شد که پسرش چندی است که از زبان "نه داشتن" به وفور استفاده میکند:
- من کفش اسکیت ندارم.
- من خواهر و برادرندارم.
- من کامپیوتر و لپتاپ ندارم.
- من سرگرمی وتفریح ندارم.
این امر باعث ناراحتی بیشتر مادر میشد. هر چه او سعی میکرد که پسرش از زبان "انجام" استفاده کند و با زبانِ این شهر حرف بزند، پسر نوجوان بیشتر تمرد میکرد.
برای ترغیب پسرش، او را در کلاسهای سوارکاری و شنا ثبت نام کرد. برای فرستادنِ او به اردو با گروههای طبیعت دوست و طبیعت گرد اقدام کرد.
در نهایت با یک مشاور که تسلط کامل بر زبان "عمل" و "انجام" داشت، وقت ملاقات گرفت. طبق توصیه مشاور پسرش را به مدرسهای با تمرکز بر "انجام" و "عمل" فرستاد.
با همه این تلاشها که منجر به رفتن پسر به مدرسه "انجام" شد و زن جوان هم مجموعه "انجام"های خود را انجام میداد، ولی کمکم احساس کسالت و ملامت دوباره به سراغاش آمد.
دیگر ارتباط با دوستان و انجام کارهای خیریه وغیره او را راضی نمیکرد تا جایی که همه چیز دوباره به نظر ملالانگیز و خستهکننده شد. دیگر هیچ انجامی در او هیجان ایجاد نمیکرد. درهمین احساسات و تفکرات درونی خود بود که یک روز از فردی شنید؛ شهری در دوردستها به نام شهرِ "شدن" هست که از شهر "انجام" بهتر و چندین درجه از شهر "داشتن" برتر و از هر لحاظ با شهر "نه داشتن" متفاوت است.
با این شنیدهها، زن جوان فورا به یک به دفتر مسافرتی رفت و برای مهاجرت به شهر "شدن" بلیط قطار تهیه کرد.
او روز بعد در حالی که با پسرش در کوپه قطار نشسته بود، راهی شهر "شدن" شد. داخل کوپه و روبروی او بانوی کهن سالی نشسته بود.
بانوی کهن سال برای باز کردن سر صحبت با لبخندی از زن جوان سوال کرد: به کجا میرود؟
زن جوان پاسخ داد؛ به شهر "شدن" میرود و بسیار کوتاه از تجربه زندگی در شهرهای مختلف را برای او تعریف کرد.
بانوی کهن سال با زیرکی و درایت گفت: عجب اتفاقی! چون من هم به شهر "شدن" میروم.
زن جوان ادامه داد: من بیصبرانه منتظر یافتن سرزمینی هستم که فراسوی زندگی در شهر "نه داشتن" ، با نبود نیازهای اولیه، زرق و برقها و مادیات شهر "داشتن" و تلاشهای مکرر شهر "انجام" باشد... سرزمینی که برای من رضایتخاطر به ارمغان آورد.
بانوی خردمند خندید و گفت: عزیز من، شهرها تفاوت چندانی با هم ندارند و نمیتوان گفت یکی از آنها بهتر از دیگری است. آنچه که من در این عمر طولانی خود فهمیدهام این است که باید در همه این شهرها زندگی کرد و به زبان همه آنها به گونهای سلیس و روان صحبت کرد.
زن جوان بدون اندیشه پاسخ داد: مطمئنم در شهر "شدن" میتوانم چشماندازهای زندگیم را توسعه داده و به رویاهایم را عنیت ببخشم.
بانوی کهن سال گفت: حق با تو است! ساکنین شهرهای "انجام"، "داشتن" و "نداشتن" زبان شهر "شدن" را هرگز نمیفهمند. امّا اجازه بده الفبای یک زبان جدید را به تو بیاموزم که همه مردم در تمام شهرها آن را خواهند فهمید، شاید این مهارت به کارت آید.
او کیفدستی خود را باز کرد و یک کارت که بر روی آن کلمات زیر نوشته شده بود، بیرون آورد.
خواستن.... داشتن...... انجام دادن..... بودن/ شدن......
سپس از زن جوان خواست که درمقابل کلمه " خواستن" هر آنچه را که میخواهد، بنویسد. زن جوان مشغول نوشتن فهرستی از خواستههایش مقابل این عبارت شد. قطار همچنان از میان جادههای زیبای روستایی و درختان سر سبز بهاری عبور میکرد.
وقتی زن جوان فهرست خواستههایش را کامل کرد، رو به بانوی خردمند کرد.
بانوی خردمند پرسید: از این نوشتن و یادآوری خواستهها چه آموختی؟
زن جوان پاسخ داد: فهمیدم نوشتن آنچه "میخواهم" ولی ندارم، بسیار آسان است. امّا یادآوری چیزهایی که "میخواهم" با وجودیکه آنها را دارم، بیآنکه به آنها توجه کرده یا سعی در حفاظت شان کرده باشم، سخت بود.
بانوی خردمند لبخندی از سر رضایت زد و گفت،؛ حالا بنویس کدام یک از خواستههایت مربوط به "داشتن"، "انجام" یا "شدن" است.
زن جوان فهرست خواستههایش را مرور کرد و نوعِ هر کدام از خواستهها را مشخص کرد.
بانوی خردمند دوباره از او پرسید: حالاچه چیزی آموختی؟
زن جوان با اندکی مکث گفت: آموختم که اکثر خواستههایم از نوع "انجام" دادن هستند. زیرا این زبانی است که من سالها با آن گفتگو کردهام. جالب این است که اگر همین کار را با خواستههای پسرم انجام دهم، خواستههای او بیشتر از نوع "داشتن" خواهد بود.
حال متوجه شدم. با این اوصاف، خیلی عجیب نیست که ما این همه مشکلِ ارتباطی داشتیم و همدیگر را نمیفهمیدیم. اینگونه به نظر میرسید که من و پسرم با دو زبان مختلف با هم حرف میزدیم.
بانوی خردمند در حالی که با سر گفتههای او را تأیید میکرد، گفت: نکته اصلی هنوز باقی است. حالا از بالای لیست یکی یکی خواستههایت را بخوان و از خودت سؤالِ اگر این خواسته را بدست بیاورم یا انجام دهم، چه خواهد شد؟
بگذار اولین خواسته را با هم انجام دهیم تا شیوه کار برایت روشن شود.
برای نمونه؛ تو میخواهی، سفر کنی. پس آن را به عنوان یک عمل که لازم است انجام شود، طبقهبندی کردی.
- خواستن....سفر کردن...
- داشتن......
- انجام دادن.....*
- بودن/ شدن......
حال از خودت بپرس، اگر سفر کنم، چه خواهم داشت؟
زن جوان اندکی فکر کرد و گفت؛ اگر سفر کنم، هیجان و ماجراجویی خواهم داشت و با چیزهای جدید آشنا شده و بسیار خواهم آموخت.
بانوی دانا گفت: حال همین را مقابل کلمه "داشتن" بنویس و سؤال دوم را از خودت بپرس! اگر سفر کنی، هیجان را تجربه کنی و چیزهای جدید بیاموزی، آنگاه چه فردی خواهی شد؟
زن جوان سریعاً پاسخ داد: مستقل. من استقلال خواهم یافت.
سپس از بانوی دانا اجازه خواست تا خواستههای بعدی را خودش به تنهایی انجام دهد و شروع کرد؛ "ماشین نو میخواهم." این در ردیف "داشتن" قرار میگیرد. اگر یک ماشین نو داشته باشم، چه کار میکنم؟ به شهری که دوست دارم، سفر میکنم. سپس نام شهر مورد علاقه را در مقابل ردیف "انجام دادن" نوشت. دوباره از خود پرسید: اگر یک ماشین نو داشته باشم و به این شهر سفر کنم، آنگاه چه خواهم شد؟ پاسخ داد: شاد و راضی. ناگهان فریاد زد، فهمیدم! فهمیدم! و همچنان ادامه داد.
او با شور و هیجان تمام، همین روش را برای سایر "خواستنها" نیز انجام داد. وقتی لیست خواستنها تکمیل شد، دوباره به آنها نگاهی انداخت.
بانوی خردمند این بارهم این سوال را پرسید: حالاچه چیزی آموختی؟
زن جوان در حالی که با تعجب به لیست نگاه میکرد، پاسخ داد: نمیدانم. اطلاعات زیادی اینجا هست. احساس میکنم یک طرح یا نقشه خاص وجود دارد. امّا نمیدانم چیست؟ یا اینکه چگونه باید آن را بخوانم.
بانوی خردمند نگاهی به درون کیف دستیاش انداخت و از آن یک کارت دیگر بیرون کشید. کارت را به دست زن چوان داد، گفت؛ شاید این بتواند، کمی کمک کند.
زن جوان به کارت نگاه کرد و دید بر روی کارت با خط درشت نوشته شده است:
- عشق وتعلق خاطر...
- پیشرفت / قدرت...
- آزادی و رهایی...
- بقا و زنده ماندن....
- تفریح....
آنگاه پیر دانا توضیح داد: حالا تمام واژههای نوشته شده در کارت اوّل را بر اساس ارتباط آن در مقابل این کلمات بنویس.
ممکن است یک خواسته بتواند در ردیف کلماتی چون تفریح، آزادی یا بیشتر قرار گیرد. مثلاً همین "سفر کردن"، شاید نوعی آزادی و یا نوعی تفریح باشد و اگر در سفر امکان بازدید از اقوام و اعضای خانواده هم باشد، نوعی عشق و احساس تعلق نیز محسوب میشود.
زن جوان با این راهنمایی شروع به طبقهبندی خواستنها کرد. پس از اتمام کار، بانوی خردمند دوباره سؤال خاصاش را تکرار کرد: از اینکار چه آموختی؟
زن جوان پاسخ داد؛ متوجه شدم که اکثر خواستنهای من در ردیف عبارت "عشق و احساس تعلق" قرار گرفتند و تقریباً هیچ چیزی در ستونِ "تفریح" ندارم. فکر میکنم من "آزادی و تفریح " خود را رها کردهام و تمام وقت و انرژی خود را صرف پیدا کردن شهر کاملی که بتوانم در آن "عشق" واقعی را تجربه کنم، گذاشتهام.
بانوی خردمند در حالی که او را تأیید میکرد، پرسید: آیا برای بهبودی شرایط خودت هیچ طرح و برنامهای در ذهن داری؟
زن جوان با سرعت پاسخ داد؛ معلوم است که دارم. خودتان هم بهتر از من میدانید که طرحریزی کردن یکی از کارهای "انجام" است و من زبانِ "انجام دادن" بسیار خوب میدانم.
دقایق آخر به سکوت و تفکر بر روی آنچه که بین او و بانوی خردمند گذشته بود طی شد. قطار به ایستگاه مقصد زن جوان رسید.
او از بانوی خردمند تشکر کرد و از قطار پیاده شد تا با قطاری بعدی به شهر "انجام" برود، جایی که همسر او در انتظارش بود. مردی که او را دوست داشته و به او احساس تعلق میکرد.
پس از رسیدن به شهر "انجام" تصمیم گرفت، از آن لحظه به بعد، زبانِ تازه آموخته را به همراه همسر و فرزندش به کار گیرد. از زمانی که او شروع به تفکر و گفتگو به این زبان کرد، دیگر همه روزهایش زیبا و رضایت بخشی شدند.