بنابراین اگر سبک زندگی را بخشی از فرهنگ جامعه بدانیم، خواهناخواه پیمیبریم که با مفهومی تاریخی و ژرف مواجهیم؛ به این معنا که سبک زندگی مؤلفهای از فرهنگ بهشمار میرود که ریشه در تلقیها و آزمون و خطاهای تاریخی یک ملت دارد. پس میتوان نتیجه گرفت که هر فرهنگی و هر ملتی سبک زندگی ویژه خود را تولید و بازتولید میکند. از همین رو این پرسشها سربرمیآورند که آیا میتوان سبک زندگی یک فرهنگ خاص را به جوامع و فرهنگهای دیگر تسری داد؟ و اصلا چگونه سبک زندگی شکل میگیرد و چه آسیبهایی بر سر راه آن قرار دارد؟ آیا میتوان از سبک زندگی مطلوب یک جامعه سخن گفت؟ دین چه نسبتی با سبک زندگی دارد و آیا میتواند نقش سازنده تعیینکنندهای در آن داشته باشد؟ آیا میتوان از سبک زندگی دینی سخن گفت؟ و دهها پرسش دیگر. برای یافتن پاسخ این پرسشها، گفتوگویی داشتهایم با دکتر عماد افروغ، جامعهشناس. دکتر افروغ نیز سبک زندگی را از مقولههای فرهنگ برمیشمارد و بر این نظر است که سبک زندگی ما تغییر یافته اما این، لزوما نشانگر بحران هویت نیست بلکه میتوان آن را حاصل شکاف هویتی دانست. این گفتوگو را میخوانیم.
- مبحث سبک زندگی یکی از مباحث و حوزههای بنیادین جامعهشناسی است. پیش از هر چیز از شما میخواهم با اشاره به اهمیت این مقوله تعریفی از آن نیز به دست دهید؟
من ترجیح میدهم که سبک زندگی را قطع نظر از ارتباطش با عوامل مختلف اجتماعی و اقتصادی، زیرمجموعه فرهنگ قرار دهم و آن را ذیل مؤلفههای نمادها بازشناسم. در واقع، فرهنگ که همان معرفت مشترکی است که دارای سه ویژگی انتقالیافتگی، اشتراک و یادگیری است، چهار مؤلفه عمده دارد. اگر بخواهم با یک دیدگاه فلسفی و معطوف به تقدم و تأخر به این مؤلفهها و لایههای عمده اشاره کنم، عبارت هستند از: 1- لایه جهانبینی 2- لایه ارزشها و هنجارها 3- لایه الگوهای رفتاری 4- لایه نمادها. نمادها، معرف لایههای زیرین بوده و بالطبع اصالت لایههای زیرین را ندارند اما به دلیل اینکه معرف لایههای زیرین هستند، میتوانند بازتابنده آنها(لایههای زیرین) نیز باشند. نمادها اعم از کلامی و غیرکلامی هستند. مطلق معماری، شهرسازی، شیوه لباس پوشیدن، الگوی مصرف و... میتوانند در ارتباط با نمادها معرفی شوند و مسلما همه اینها با سبک زندگی مرتبط هستند. درواقع سبک زندگی ناظر به همین نمادهاست؛ یعنی بحث هنرها از قبیل معماری، موسیقی و...،همچنین نوع لباسپوشیدن، شیوه غذا خوردن، سیمای درون، سیمای برون و... جزو سبک زندگی بهشمار میآیند.
- آیا لایههای زیرین به ویژه لایه جهانبینی که به تعبیر شما بنیادیترین لایه فرهنگ است، نمادهای ویژه خود را تولید میکنند؟
این پرسش جزو پیچیدگیهای این مبحث است. ببینید، من حسب پرسش اولتان گفتم که ترجیح میدهم سبک زندگی را ذیل بحث فرهنگ مطرح کنم و آن را مؤلفه چهارم آن(فرهنگ) بدانم؛ البته با تأخر و تقدمی که برای آن قائل شدم. این نشان میدهد که نگاه من به فرهنگ، یک نگاه فلسفی است. به بیان دیگر من فضل تقدم را به جهانبینی و هستیشناسی میدهم و آن گاه میگویم که این هستیشناسی، ارزششناسی ویژه خود را تولید میکند و خود این به الگوهای رفتاری و جنبه نمادین مبدل میشود. اینجا یک بحث پیچیدهای به میان میآید. به این معنا که سبک زندگی، یک مفهوم کاملا متناقض(پارادوکسیکال) و سهل و ممتنع میتواند باشد؛ هم میتواند و هم شایسته است که معرف لایههای زیرین خودش باشد. البته با توجه به آن سیالیتی که در الگوهای رفتاری وجود دارد، الگوهای رفتاری به نوبه خود با نیازها مرتبط بوده و چون نیازها متغیر میشوند، خواهناخواه هنجارها هم متغیر میشوند. بنابراین ما وقتی به ویژه از لایه ارزشها به اینسو میآییم، همواره باید به نقش و جایگاه ابزاری بودن آن هم توجه داشته باشیم. به این معنا که الگوهای رفتاری تا حدودی نقش ابزاری دارند و خودشان هدف نیستند. الگوهای رفتاری برآورد کننده و تأمینکننده نیازها هستند و نیازها هم میتوانند متحول شوند. بنابر این آن چیزی که میتوان به آن نگاه غایی و ارزشی داشت، بیشتر در ساحت جهانبینی و ارزشها قرار دارد و پس از آن، اول لایه الگوهای رفتاری و دوم لایه نمادین جای میگیرد.
با یک نگرش منظومهای، میتوان گفت که مطلوب آن است که همه این لایهها در خدمت یگدیگر باشند. به این معنا که جهانبینی به ارزششناسی ویژه خودش بینجامد، ارزششناسی الگوهای رفتاری خود را تولید کند و الگوهای رفتاری هم در نمادهای بازتابنده خودش نمود پیدا کند. این نمود هم تجلی الگوهای رفتاری است و هم تجلی وجه ارزشها و هستیشناسیها. مطلوب این است که هر جامعهای نماد خود را تولید کند؛ یعنی معماری و شهرسازیاش متناسب با لایه ارزشها و جهانبینیاش باشد. پیچیدگی قضیه همینجاست. همواره باید دقت داشت که ممکن است بنا به دلایلی از جمله اشاعه فرهنگی، هجمه فرهنگی یا همچنین ترابط فرهنگی این اتفاق نیفتد و در واقع بیش از آنکه شاهد باشیم که مثلا لایه هستیشناسی و لایه ارزششناسی یک جامعه در معرض تاخت و تاز قرار بگیرد، آن لایه نمادین و پیرو آن سبک زندگی در معرض هجمه و تاخت و تاز قرار گیرد.
- بنابر این آیا میتوان گفت که چون سبک زندگی مردم عوض شده، الزاما ساحت جهانبینی و ساحت ارزشهای آنها هم تغییر کردهاند؟
اینگونه نیست. اشاره شد که مطلوب این است که سبک زندگی، معرف لایههای زیرین باشد اما بنا به دلایل مختلف جامعهشناختی، گاه این اتفاق نمیافتد. اگر سبک زندگی معرف لایههای زیرین نباشد، نباید بلافاصله نتیجهگیری کرد که فردی که مثلا سبک زندگی و نماد نامناسب دارد، پس جهانبینی و ارزشهای نامناسبی هم دارد؛ اصلا اینچنین نیست، ضمن اینکه در مباحث جامعهشناسی هم این بحث جاافتاده است که معمولا شکافی بین لایههای هستیشناسی، ارزششناسی و نمادها وجود دارد.
بنابراین- هماگونه که اشاره شد- ایدهآل این است که در یک نگاه منظومهای همه این لایههای فرهنگ در یک ارتباط طولی با یکدیگر باشند اما بنا به دلایل گوناگون اجتماعی، الزما این اتفاق نمیافتد. من شخصا بر این نظرم که ما در دورانی به سر میبریم که به دلیل سیاستهای معطوف به جهانی شدن یا جهانیسازی، بخش الگوهای مصرف جهان تحت سیطره الگوهای مصرفی قرار گرفته که در هسته جهانیسازی تولید شده است. این مسئله فقط یک لایه را تحتالشعاع خود قرارداده است. بنابراین من با این پیشفرض که سبک زندگی مردم مثلا غربی شده هیچوقت به خودم اجازه ندادهام که زود قضاوت کنم و نتیجه بگیرم که پس آنها (مردم) در هستیشناسی و ارزششناسیشان هم خواهان لیبرال دمکراسی متناسب با جهانیسازی هستند؛ با این حال همیشه نگران بودهام که چرا این اتفاق میافتد؟ چرا سبک زندگی و ساحت نمادها در معرض تاخت و تاز قرارمیگیرد و اینکه چرا ما در واقع امر، اقدامی نکردهایم؟ بیتردید این به کوتاهیهای ما برمیگردد؛ به این برمیگردد که ما این امور را رها کردهایم. به همین علت در مجلس هفتم هم یکی از دلمشغولیهای من این بود که طرح ساماندهی مد و لباس را عرضه کنیم، به طوری که لباس، معرف نمادها، ارزشها و هستیشناسیهای کهن تاریخی ما باشد.
- شما دلیل شکاف میان ساحتهای یادشده را چه میدانید؟
این شکاف تاحدی معلول برخی از عوامل است؛ ازجمله اینکه نخبگان فرهنگی و سیاستگذاران دچار غفلت شدهاند و نقش اصلی خود را ایفا نکردهاند. غایت مطلوب ما این است که آن لایههای زیرین که بیشتر وجه انتزاعی دارند، در وجوه انضمامی هم دیده شوند. سبک زندگی یکی از این وجوه انضمامی است. به هر صورت، اگر دیدیم که نمادها و سبک زندگی، متناسب با لایههای جهانشناختی و ارزششناختی نیستند، نباید بلافاصله نسخه تسری آن را به لایههای زیرین بپیچیم. بهراحتی نمیتوان این کار را کرد زیرا وزنها یکی نیستند؛ یعنی وزنی که لایه نمادها دارد اصلا همطراز با لایه هستیشناختی نیست. ضمنا اشاره کردم که تعارضهایی به طور طبیعی وجود دارند که میتوانند معلول بسیاری از سیاستهای غلط ما باشند. نگرانی عمده ما این است که اگر نماد متناسب با لایههای زیرین خود را تولید نکنیم، این نمادها به چیزی بیریشه تبدیل شوند.
- یک امکان دیگر هم میتواند مطرح باشد؛ به این معنا که خردهجهانبینیهایی وجود داشته باشند که در حاشیه آن کلان جهانبینی قرار دارند و...
من به این راحتی نمیتوانم این نظر را بپذیرم. گرچه احتمال دارد که اینچنین هم باشد؛ به این معنا که ممکن است در میان عواملی که جستوجو میکنیم، حالا به دلایلی مانند کاستیها و نقصهایمان ممکن است اتفاقاتی از این قبیل هم رخ دهد؛ و درواقع عدهای هم به عمد آنها را به یکدیگر خط و ربط داده باشند. اما اینکه از این حرف نتیجه بگیریم که خردهفرهنگهای ما منافاتی با فرهنگ ملی یا- به تعبیر شما- کلانفرهنگ ما داشته باشند، به نظرم اینگونه نیست. پژوهشهایی که من کردهام نشان میدهند خرده فرهنگهای ما به کلانفرهنگ ملی نزدیکترند. این برخلاف تلقی سیاستمداران است که همواره در نظامسازی دولت- ملت از بالای خودشان، خردهفرهنگها و فرهنگهای بومی را مغایر با فرهنگ ملی قلمداد کردهاند. پژوهشها نشان داده که بیشترین عناصر هویتبخش ملی و فرهنگی ما در همین خردهفرهنگها مستتر است. ما متاسفانه در این زمینه دچار تقلیلگرایی و تصمیمها و قضاوتهای عجولانه هستیم. دلیلش هم این است که تسلط زیادی به بحث هویت و فرهنگ نداریم حال آنکه اگر به این مباحث تسلط داشتیم و به سیر آن در تاریخ ایران توجه میکردیم، خواهناخواه پی میبردیم که ممکن است شکاف هویتی داشته باشیم اما بحران هویتی نداریم. شکاف هویتی همین است که مطرح کردم؛ یعنی بین لایه هستیشناسی، ارزششناسی و لایه نمادین ما الزاما رابطه یک به یک وجود نداشته باشد و این بسیار خطرناک است.
- به نظر شما چرا ما نماد متناسب با فرهنگ خودمان نداریم؟
دلیلش خیلی روشن است. دلیل اصلیاش این است که ما به هیچوجه طرحی برای نمادهای کشور نداشتهایم. ما معماری، شهرسازی، موسیقی، هنرهای تجسمی ایرانی- اسلامی مقبول خودمان را رها کردهایم و به دست فراموشی سپردهایم. کافی است نگاهی به همین شهر تهران و خیابانها و کوچه پسکوچههای آن بیندازید؛ کجای آن معرف شهرسازی و معماریای است که برخاسته از جهانبینی ماست؟
نه معماری درونی و نه معماری بیرونی شهر تهران تناسبی با لایههای هستیشناسی ما ندارند. خب، چه کسی دغدغه این مسائل را دارد؟ بگذارید راحتتر صحبت کنم. حتی مراکز ساختهشده وابسته به حوزههای علمیه قم، هیچ بهرهای از معماری ایرانی- اسلامی نبردهاند. معماری ما بهشدت مورد بیمهری قرارگرفته است. ممکن است همین معماریهایی که بیگانه با نشانهها و عناصر فرهنگی ما هستند، در درازمدت بتوانند روابط، فرهنگها و ارزشهای خود را تحمیل کنند. بنابراین بخشی از این مسئله به سیاستگذاریهای فرهنگی و اقتصادی ما برمیگردد که مرتبط با فرهنگ هستند. البته یک بحث کلان هم در این زمینه دارم که نمیخواهم فعلا آن را مطرح کنم زیرا ممکن است بر بحث اصلی ما اثر بگذارد. آن بحث کلان، بحث کمی نیست و درواقع در زمینه ساختاری ایران معنا دارد. آن بحث (کلان) رابطه قدرت - ثروت، بحث ساخت سیاسی متصلب است؛ بحثی که نگاه تکلیفگرایانه صرف به مردم میکند؛ بحثی که در سیاستگذاریهای مختلفش تعاملی با مردم ندارد و ... . من از طرح این بحث درمیگذرم زیرا بحث حاضر ما را سیاسی میکند.
- بیهویتی نمادینی که در سبک زندگی کنونی ما وجود دارد، به طور مشخص چه تاثیری بر رفتارهای روزمره گذاشته است؟
همانطور که نوع و تیپولوژی وجه ارتباطی رفتارها بر نمادها اثر میگذارد، خود بیهویتی نمادها، خواهناخواه بر سبک زندگی تاثیر میگذارد و در درازمدت یک الگوی رفتاری را تحمیل میکند، مثل این است که بگوییم رابطه فضا و رفتار، رابطه فضا و جامعه و همچنین رابطه شکل فضایی و شکل اجتماعی چیست؟ پاسخ به این برمیگردد که فضا را چگونه تعریف کنیم. ما یک تعریف فلسفی از فضا داریم و یک تعریف اجتماعی. در تعریف فلسفی فضا، مقولهای شناختشناسی نیست. فضا، شیء هم نیست اما یک مقوله ربطی است. حال اگر از بعد فلسفی خارج شویم و بخواهیم مکان و فضا را تعریف کنیم، میبینیم که هر مکان دارای سه وجه فیزیکی، رفتاری و نمادین است. بنابراین نمیتوان گفت که مکان و فضایی با معماری خاص و نیز همراه با سبک زندگی ویژهای وجود دارد که وجه نمادین و بالطبع وجه رفتاری ندارد. البته ممکن است مکانی را طراحی کنیم که از وجه رفتاری آن غافل شویم اما واقعا در هر مکانی نمیتوان هر رفتاری را گنجاند. هر مکان و فضایی رفتار ویژه خود را القا میکند. پس اگر ما با بیهویتی نمادین مثلا در وجه معماری و شهرسازی آن روبهرو باشیم، خواهناخواه وجه رفتاری خودش را القا و وجه نمادینش را تحکیم میکند. ما در هر معماری و شهرسازیای نمیتوانیم هر نوع رفتاری را متوقع باشیم. خود معماری، نوع ویژهای از رفتار را القا میکند. مثال دیگری بیاورم: سازهای موسیقی ایرانی با یک نوا و سبک گوش خاص که همان گوش ایرانی باشد، تعبیه شدهاند. نوای موسیقی ایرانی عارفانه است. حال اگر کسی ادعا کند که این نوا را میتواند با سازهای جدیدی که برای گوش ایرانی ساخته نشدهاند، دنبال کند، ادعایی بیهوده است زیرا سازهای ایرانی متناسب با هویت ایرانی است وساز غربی متناسب با هویت ایرانی نیست. این است که از سازهای ایرانی هیچگاه نمیتوان نواهای غربی را بیرون کشید. این بحث بسیار مهمی است؛ به این معنا که تناسبی میان فرهنگ، هویت و آن قالب شنوایی یا ساز ایجاد شده است، ضمن اینکه در موسیقی ما- به نظر من- یک مضمون عرفانی هم نهفته است. حال وقتی به موسیقی سنتی و سازهای متناسب با آن توجه نمیشود و ابزارآلات (موسیقی)جدید وارد میشوند، شاید بتوان در کوتاهمدت آن مضامین عرفانی را حفظ کرد اما در درازمدت، مضامین متناسب با سازهای غیرسنتی، خود را تحمیل میکنند؛ درست مثل معماری و شهرسازی و همچنین سبک زندگی ما. بهرغم اینکه «من» انسان را آنقدر محدود نمیانگارم که در قالبهای مشخص و محدودی محصور بماند اما ما در عینحال داریم یک بحث عمومی میکنیم؛ ما نه با انسانهای خاص که با انسانهای عام سروکار داریم.
- پس شما میپذیرید که سبک زندگی ما تحول پیدا کرده است.
متحول شده اما باید دید که آیا این تحول طبیعی بوده یا غیرطبیعی؟ به نظرم این تحول غیرطبیعی است و درواقع میتوانست نباشد. این مسئله معلول سیاستزدگی و اقتصادزدگی ماست. به این برمیگردد که هرگز برای فرهنگ تره خرد نکردهایم. فرهنگ ذبح شد؛ گرفته شد. وقتی میگوییم فرهنگ نادیده گرفته شده؛ یعنی از فرهنگ در همه لایههایش اعم از جهانبینی، ارزششناسی، الگوهای رفتاری و نمادها غفلت شدهاست. برای ما فرهنگ مهم نیست، اصلا اخلاق مهم نیست. برای ما تنها برج و بارو، اقتصاد و سیاست به هر قیمتی اهمیت پیدا کرده است. پس اگر سبک زندگی ما متناسب با فرهنگ ما نیست، به نوع نگاهی برمیگردد که صاحبان قدرت به فرهنگ داشتهاند. به هرحال بحث ما ذیل فرهنگ مطرح میشود. من از همان اول اصرار داشتم که سبک زندگی را ذیل فرهنگ تعریف و آن وقت آن را به اینجا وصل کنم. وقتی توجهی به فرهنگ نمیشود یا نگاه ابزاری به آن میشود، یا شخصیتهایی را که بهرهای از فرهنگ و اخلاق و هویت نبردهاند، در مصدر امور فرهنگی مینشانیم، نتیجه همین میشود و توقعی بیش از این نمیتوان از آن داشت؛ به ویژه در نظامی که مردم اعتماد بالایی به صاحبان قدرت دارند. در این میان متاسفانه نهادهای مدنی هم دست روی دست گذاشتهاند و این وضعیت را نقد نمیکنند.