«همهجاچشم» میخندید و میگفت: «هیچ کی نمیتواند به من کلک بزند.» درست هم میگفت چون که هر کدام از چشمهاش چیزهای جورواجوری میدید.
مثلاً با چشمهای پشت سرش میتوانست چیزهایی را ببیند که دیروز اتفاق افتاده بود. با چشمهای بالای سرش چیزهایی را میدید که آن دوردورها اتفاق میافتاد. با چشمهای روی آرنجش میتوانست اشتباههای آدمها را ببیند. با چشمهای روی زانوش میتوانست امید و آرزوهای آدمها را ببیند و با چشمهای روی پاشنهی پایش میتوانست چیزهایی را ببیند که هیچوقت اتفاق نیفتاده بود.
***
تنها چیزی که برای این آقای همهجاچشم مهم بود یک صندوقچهی طلا بود که زیر کفپوش اتاق خوابش قایم کرده بود. هرشب بعد از اینکه همهی پنجرهها را میبست و پردهها را میکشید، صندوقچهی طلایش را درمیآورد و طلاهایش را میشمرد، فقط برای اینکه خیالش راحت شود که همهی طلاها سرجاش است.
همانجور که سکههای طلا را میشمرد، چشمهای بالای سرش دور و بر را نگاه میکرد که مطمئن شود هیچکس دزدکی نگاهش نمیکند و چشمهای پشت سرش هم خاطرجمعش میکرد که سکهها همان سکههای دیروزند.
هر هفته این صندوقچهی طلا پُرتر و پُرتر میشد چون که هربار که همهجا چشم به بازار میرفت، چشمهای روی آرنجش اشتباههای بقیه را میدید، اگر مثلاً کسی داشت گوسفندی را که سه پوند میارزید، به یک پوند میفروخت، همهجا چشم پیر آن را روی هوا میزد، معطلش نمیکرد و سریع میخرید و مثل هلو به قیمت درست، آبش میکرد!
و خوب معلوم است که همهجاچشم پیر هیچ وقت به کسی نمیگفت که دارد اشتباه میکند یا دارد سرمایهاش را به باد میدهد. بله، او سرش گرمتر از این حرفها بود! همهی فکر و ذکرش این بود که سکههای طلای توی صندوقچهاش را بیشتر و بیشتر کند.
***
یک روز همهجا چشم توی خانهاش نشسته بود و مثل همیشه داشت سکههای طلاش را میشمرد که ناگهان تقهای به در خانه خورد.
با تعجب فریاد زد «دزد!» بعد فکر کرد «نه، صبر کن ببینم... دزد که در نمیزند. از دودکش میآید.»
برای همین با دقت، صندوقچهی طلاش را کنار گذاشت و پا شد رفت در را باز کرد، البته فقط لای در را باز کرد.
روی پلههای بیرون خانه، دختر لاغری ایستاده بود که گفت: «من گرسنهام و جایی هم ندارم زندگی کنم. میشود برای شما کار کنم که یک تکه نان و کره بهم بدهید؟»
همه جا چشم با تعجب فریاد زد: «نان و کره! فکر کردهای من از پول ساخته شدهام؟»
دختر گفت: «من میتوانم خانهی شما را تمیز کنم و برایتان هیزم بشکنم.»
همهجاچشم گفت: «گوش کن! چشمهای روی زانوهای من میتوانند ببینند که تو چه آرزویی داری. آرزو داری که پولدار بشوی و یک روز توی یک همچین خانهای زندگی کنی! پس ممکن است وقتی که من خوابم، بیایی گلوی من را ببُری! برو پی کارت!»
دختر فقیر گفت: «وای نه! من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم!»
تصویرگرى: سمیه علیپور
خب. همهجاچشم، زیرزیرکی یک لنگه کفشش را در آورد و با چشم کف پاش به دختر نگاه کرد ـ این چشم چیزهایی را میدید که هیچوقت اتفاق نمیافتاد. آن وقت دید که این دختر هیچوقت کاری نمیکند که آسیبی به کسی برسد.
گفت: «هوم! خیلی خب. آره، من یک کم هیزم لازم دارم.»
دخترک هم رفت و برایش کمی هیزم شکست. همهجاچشم هم یک تکه نان (بدون کره) به او داد و گذاشت که دخترک آن شب را در انبار هیزمش بخوابد.
روز بعد، همهجاچشم پیر وقتی که بیدار شد دید که خانهاش تمیز و مرتب است و صبحانهای شامل لوبیا و کالباس برای او سر میز آماده است. چون که دختر (که اسمش مِی بود) از چند ساعت قبل بیدار شده بود و حسابی کار کرده بود.
همهجاچشم هم یک تکه نان خشک به او داد و گفت: «میتوانی یک روز دیگر هم بمانی.»
به این ترتیب، می تا چند سال دیگر همان جا ماند و برای همه جا چشم پیر کار کرد. او هم در عوض گذاشت که دختر توی انبار هیزمش بماند و هر روز صبح یک تکه نان و هر شب یک کاسه سوپ بخورد. همه جا چشم پیر نیشش باز میشد و به خودش میگفت: «هه هه! او برای من هیچ خرجی ندارد و به اندازهی شیش تا مرد هم کار میکند. عجب معاملهی پرسودی!»
ولی یک روز غریبهای که با اسب داشت از کنار خانه رد میشد چشمش به میافتاد که داشت یک بوته کلم را از خاک میکند. می هنوز همان لباسهای پاره پورهی روز اول تنش بود. (چون که هیچ وقت به فکر همه جا چشم پیر هم نرسیده بود که میممکن است لباس نو لازم داشته باشد.) می از آن همه کار سخت، حسابی خسته و کوفته بود، ولی همین جوری هم آن قدر زیبا بود که مرد جوان بلافاصله یک دل نه، صد دل عاشقش شد. طولی نکشید که می هم عاشق او شد.
مرد جوان هم رفت پیش همه جا چشم و به او گفت که میخواهد با می ازدواج کند.
همهجاچشم پیر بلافاصله با چشمهاش دید که این جوان، آدم پولداری است. فکر کرد: «هه هه! من میتوانم توی این ماجرا، پول خوبی به جیب بزنم.»
ولی قیافهی غصه داری گرفت و گفت: «نه! تو نمیتوانی می را از من بگیری! او صبح به صبح برای من صبحانه میپزد!»
مرد جوان گفت: «بسیار خب. بیا این را بگیر.» و یک انگشتر یاقوت به همه جا چشم پیر داد و گفت: «با این میتوانی بهترین آشپز دنیا را استخدام کنی که هر روز برایت صبحانه بپزد.»
ولی همهجاچشم پیر، یواشکی با چشمهای پشت سرش به این جوان نگاه کرد، همان چشمهایی که میتوانستند ببینند دیروز چه اتفاقی افتاده ، و دید که این مرد جوان همین دیروز یک پالتو پوست اعلا خریده. برای همین همهجاچشم پیر قیافهاش را کج و کوله کرد و خودش را خیلی ناراحت نشان داد و گفت: «آه، ای آقای جوان، شما که واقعاً نمیخواهی میِ من را ازم بگیری؟ شما که نمیدانی که او هر روز برایم هیزم میشکند و آتش شومینه را روبه راه میکند... اگر میخواهی او را از من بگیری، من یک کت پوست اعلا لازم دارم که خوب گرمم کند.»
جوان هم رفت و کت پوست اعلا را که در واقع برای پدرش خریده بود به همهجاچشم پیر داد. گفت :«بیا. حالا میشود با می ازدواج کنم؟»
ولی این بار، همهجاچشم پیر با چشمهای بالای سرش نگاه کرد، چشمهایی که چیزهایی را میدیدند که در آن دوردورها اتفاق میافتاد، و پدر این جوان را دید که در قصری باشکوه، در ناز و نعمت و ثروت زندگی میکرد و منتظر برگشتن پسرش نشسته بود.
همهجاچشم پیر هم دستمالش را درآورد و ادای گریه کردن در آورد.
گفت: «اوه، ای جوان خوب! شما نمیتوانید می را از من بگیرید! او خیلی سخت کار میکند و خانهی من را تمیز و مرتب نگه میدارد. اصلاً او به اندازهی طلا قیمت دارد، هموزن طلا میارزد.»
مرد جوان هم سوار اسبش شد رفت و بعد از مدتی با صندوقی پر از طلا که هموزن می بود برگشت.
گفت: «حالا من و می برویم ازدواج کنیم.»
ولی همهجاچشم پیر هنوز کارش تمام نشده بود. به خودش گفت: «من هنوز میتوانم یک سود حسابی دیگر هم از این معامله بیرون بکشم.» این را گفت و با چشمهای روی زانوش نگاهی به مرد جوان کرد، چشمهایی که آرزوهای آدمها را میدید، و دید که این جوان آرزو دارد که یک روز شاه شود، چون که راستش را بخواهید، او شاهزاده بود.
همه جا چشم پیر شروع کرد به سروسینهی خودش چنگ زدن و نالهکنان گفت: «آه! وای! ای آقای خوب! واقعاً فرزند مرا از من میگیرید؟ او این همه سال مثل دخترم بوده. اصلاً تا نصف این سرزمین را به من ندهید، من ازش جدا نمیشوم!»
شاهزاده گفت: «بسیار خب.» و بلافاصله برگهای درآورد و نوشت که نصف این سرزمین ملک این پیرمرد است و آن را امضا کرد و به همهجاچشم پیر سپرد. بعد می را بلند کرد و سوار اسبش کرد و با هم دور شدند تا در ضیافتی باشکوه و شاد در قصر پدرش با هم ازدواج کنند. همانجور که آنها دور میشدند، همهجاچشم پیر از خوشحالی دستهاش را به هم میمالید.
به خودش گفت: «عجب معاملهای! این همه سال از این دختر لاغر مردنی کار کشیدم، بعدش هم به قیمت این همه طلا و جواهر و کت پوست و نصف سرزمین فروختمش! بیبروبرگرد، از من زرنگتر پیدا نمیشود.» ولی اینجا بود که با چشمهای آرنجش به خودش نگاه کرد، چشمهایی که اشتباههای آدمها را میدید، و با وحشت دید که خودش مرتکب یک اشتباه بزرگ شده، ولی هر چی فکر کرد نفهمید چه اشتباهی.
همانطور که تنهایی صبحانهاش را درست میکرد و تنهایی کنار آتش مینشست، هی فکر کرد و فکر کرد تا کمکم فهمید که اشتباهش چی بوده، چون که دید که آرزوی شنیدن صدای می و آرزوی دیدن او را دارد و بعد، چیزی نگذشت که دید حاضر است همه چیزش را بدهد تا می فقط یکی از آن لبخندهاش را به او بزند.
ولی وقتی که با چشمهای کف پایش به خودش نگاه کرد، همان چشمهایی که چیزهایی را میدید که هیچ وقت اتفاق نمیافتاد، فهمید که مِی دیگر هیچ وقت به او لبخند نخواهد زد.
اینجا بود که همهجاچشم پیر، اشکهای واقعی ریخت، چون که ناگهان فهمید که وقتی که می را داد برود، تنها چیزی را داد که واقعاً دوست داشت.
به خودش بد و بیراه گفت که در تمام مدتی که مِی با او زندگی میکرد، فقط با او تند حرف زده بود و بهش کارهای سخت دستور داده بود و هیچ کاری هم نکرده بود که در زندگی مِی، آدم مهمی بشود.
آن وقت همهجاچشم پیر، واضحتر از همهی چیزهایی که در عمرش دیده بود، دید که با اینکه همه جایش چشم داشته، خیلی خیلی کور بوده.