دکتر و پسرش «جونیور»، تعدادی از دوستانشان را در یک روز تعطیل برای شام دعوت کرده بودند. دکتر مشغول آماده کردن بوقلمون بود که تلفن زنگ زد. با تلفن، صحبت کوتاهی کرد، از میهمانها عذرخواست و رفت. گروهبان «شورشات» هم که از ماجرا با خبر شده بود، او را همراهی کرد و جونیور به جای پدرش، مشغول آماده کردن شام و پذیرایی از میهمانها شد.
دکتر و گروهبان به محل حادثه رسیدند. جسد مردی پشت میزش مچاله شده بود. یک هفتتیر در سمت راست و یک نامه در سمت چپ میز، دیده میشد.
افسر «لانگآرم» گفت: «به نظر خودکشی میآد. به نظرم زده بوده به سیم آخر! بعضیها میگن که اون یکی از مردان بانفوذ مملکت بوده؛ با فشار کاری زیاد...»
گروهبان اضافه کرد: «...و دشمنان زیاد!»
لانگ آرم ادامه داد: «همسرش گفت نامهای که امروز صبح به دستش رسید، خیلی ناراحتش کرد. بعد از اینکه پستچی نامه رو براش آورده، به اتاقش رفته و در رو بسته. چند دقیقهای بیشتر نگذشته بوده که همسرش صدای شلیک گلولهای رو شنیده و به طرف اتاق همسرش دویده و با این صحنه روبهرو شده.»
دکتر پرسید: «همین نامه؟»
لانگآرم گفت: «بله. نامه از طرف سناتوره؛ نامهی تهدیدآمیزی که نشون میداده اون توی کلاهبرداری و رشوهخواری بزرگی دست داشته. همسرش میگفت، حتماً میترسیده نتونه با این مدارک، بیگناهیاش رو ثابت کنه و خودش رو کشته.»
در همین زمان، خانم «پَتی پِیآف» همسر مقتول، وارد دفتر شد و گروهبان شورشات قاطعانه گفت: «اما من به نظرم، به قتل رسیده!»
دکتر هم اضافه کرد: «...و متهم ما هم، همینجاست!»
* چرا گروهبان و دکتر به خانم پیآف مشکوک شدند؟
پاسخ:
«پَتی» ادعا کرده بود شوهرش بعد از دریافت نامهای که آنروز صبح پستچی برایش آورده بوده، به اتاقش رفته و به خاطر اتهامهایی که به او زده شده بود، خودش را کشته است. اما حساب این را نکرده بود که صبح روز تعطیل، پستچی نمیتوانسته نامهای را به همسرش تحویل داده باشد!