عرفان نظر آهاری از اولین شاگردان قیصر امینپور است، روزگاری که نشریه پیشروی سروش نوجوان را قیصر و همراهانش منتشر میکردند که حادثهای در روزنامهنگاری ادبی ایران به شمار میرفت.
عرفان نظرآهاری، آتوسا صالحی، سیدمحمدسادات اخوی، افشین علا و... همه از بچههای سروش نوجوان هستند که گامهای لرزان نوقلمیشان را دست در دست قیصر امینپور و دوستانش در سروش نوجوان و دورههای اول دفتر شعر جوان پیمودند. حالا «نظر آهاری» پس از گذشت دو دهه فردیمطرح در شعر نوجوان است.
این که چرا به سراغ او رفتیم تا از قیصر امینپور بگوید، یکی به خاطر آن است که یکی از راههای دریافت شخصیت و تشخص آدمهای بزرگ، سنجش آثار وجودی آنهاست و شاگردی، آن هم در عالم شعر که مشافهه دو جان را میطلبد، مجلای خوبی برای بازتاب وجود استاد است.
جالب است که وقتی شاگردان قیصر امینپور، کسانی چون نظر آهاری، افشین علا، فاطمه سالاروند، سیدمحمدسادات اخوی و... را مینگریم و آثارشان را مرور میکنیم، رد پای درونگرایی با بیسر و صدایی و بیریایی قیصر و نیز دغدغههای بنیادین معنوی او مانند نیایشها دعوتهای عاشقانهای که در کمال سادگی صورت میپذیرفت، در زندگی و آثار شاگردانش نیز دریافتنی است.
عرفان نظرآهاری در این گفتوگو بیشتر تکگویی کرد و ما نیز برای در پیچیدن و به اصطلاح دیالوگ نرفته بودیم، چه میدانستیم که بهت آن خبر، مجالی برای این کار به دوستمان و شاگردان قیصر نمیدهد. آنچه میخوانید، از زبان نظر آهاری است با سؤالاتی گهگاه در خلال سخن برای تکمیل زوایایی از گفتار او.
- قیصر رفت و آنچه از او ماند، مثل همه رفتگان دیگر، خاطرههاست به ضمیمه خطوطی که از عمر او بر کاغذ ثبت شده است. حالا چه بگویم و چه میتوانیم بگوییم. از کجا شروع کنیم.
از همان خطوطی که گفتید ثبت و ضبط شده است و بر کاغذ و ربط و شیرازه شاعر را با جان و جهانش و با زمن و مردمان نشان میدهد.
- پس بگوییم، شما از میان این کاغذهای امینپور که به قول سعدی «چون کاغذ زر» میبردند و میبرند همچنان تا روزگار باقیست، کدام را بیشتر پسند کردهاید؟
بهترین مجموعه آقای امینپور به عقیده من «آینههای ناگهان» است که تقریباً همه شعرها، شسته رفته و فاخرند. دو مجموعه اخیر او را میشود گزینش کرد، اما صرفنظر از اینها باید نگاهها را به تجربه جدی و کمنظیر او در حوزه ادبیات کودک و نوجوان معطوف کرد.
تجربه کتاب «بیبال پریدن» آغازی بود برای نثرنویسی با زبان ساده برای ارائه مفاهیم جدی به نوجوانان؛ این کتاب گردآوری شده «حرفهای خودمانی» بود که قیصر در هر شماره سروش نوجوان مینگاشت و نه شعر بود نه داستان و نه حتی میشد گفت به یکبارگی نثر شاعرانه است بلکه چیزی بود بین همه اینها؛ خودش در مقدمه آورده است: مگر قرار است که هر حرفی، در قالب قراردادی شعر و قصه بگنجد؟» این کتاب، آغازگر بود.
در حوزه شعر نوجوان هم تلقی عام از شعر نوجوان، شعری ساده، متوسط و میانمانه برای دوران گذار نوجوان، شعری که فقط به درد نوجوانها میخورد که همان نوجوان در سالیانی دیگر، آن شعرها را نخواهد خواند.
آقای امینپور، هویت تازهای به شعر نوجوان بخشید و ثابت کرد که شعر نوجوان میتواند شعری جدی و تاثیرگذار باشد و از همه مهمتر شعری که برای همه دورههای سنی به کار ذوق و التذاذ ادبی بیاید؛ شعرهای نوجوان او اکثراً بنمایههای قدی، زبانی سالم و ساختار منسجمی دارند و میتوان گفت که بهرهمندی همه جانبه او از امکانات و پیشنهادهای شعر کلاسیک،نوع جدیدی از شعر نوجوان را در کتابهایی مانند «به قول پرستو» و «مثل چشمه، مثل رود» معرفی کرد که میتوان آن را شعر ناب و شعر محض عنوان کرد، برخلاف صبغه تعلیمی و آموزشی شعر نوجوان پیش از امینپور.
- برخی معتقدند که در شعرهای بزرگسال او نیز شعرهایی که او تحت تاثیر نوستالژی کودکیاش سروده است، در زمره بهترین شعرهای اویند، شعرهایی مثل «خاطرات خیس» از دفتر «گلها همه آفتاب گردانند».
بنده با این نظر تا حدود زیادی موافقم؛ او در برخی از شعرهایش صراحتاً این دلبستگی که شاید بتوان آن را «اصالت کودکی» نامید، انگشت نهاده است:
امضای تازه من دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره بیابم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آن جا که ناگهان
یک روز، نام کوچکم
از دستم افتاد
و لابلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او
چقدر شبیه من است
یا غزلی با این مطلع از «آینههای ناگهان» که:
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصهای دور اجاقی ساده بود
- این شعرهای بزرگسال قیصر را نوجوانان هم میفهمند، همانطور که شعرهای نوجوانش، چه بسا برای مخاطب بزرگسال جذاب باشد.
این سادگی، یک موتیو کلیدی در شعرهای امینپوراست. بسامد واژههایی مثل ساده، عادی، معمولی، و حتی تشبیهاتی که «مشبه به» آنها چیزهای معمولی است و اصلاً نکته تشبیه همین معمولی بودن است، در شعر قیصر بالاست، مثلاً شعر درخشان و معروف «رفتار من عادی است» در «آینههای ناگهان» با شعر تکاندهنده «ترانه اسفند» که با این سطرها شروع میشود:
آسمان را...
ناگهان آبیست
و با این سطرها تمام میشود:
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آینه!
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است
- این تاکید – شاید – ناخودآگاه او بر سادگی از چیست؟
یکی برمیگردد به دیدگاه او درباره شعر؛ بعضیها معتقدند که شعر دیگر خاصیت رسانگیاش را، خاصیت زبان مشترک بودنش را از دست داده است؛ در حالی که لااقل در ایران، شعر تا پیش از روزگار ما، زبان مشترکی برای فلسفه ، عرفان، اخلاق، دین، تجربههای تاریخی ، اساطیر و... بود و اکنون هنرهای دیگری مثل سینما این نقش را برعهده گرفتهاند.
شاعرانی مثل قیصرامینپور اثبات میکنند که شعر هنوز هم میتواند چنین کارکردی را داشته باشد. او به شعر تعلیمی معتقد نبود اما در شعر، چیزی فراتر از شعر را جستوجو میکرد و به همین دلیل شعرش حامل ایمان، عشق و معرفتی است که همه طبقات و اقشارجامعه با آن به گونههای نسبت برقرار میکنند.
دوم، سلوک ایشان بود که این سادگی را در آن میدیدید. در هر مقامی که بودید و هر کسی که بودید، قیصر خودش بود. شعرش و خودش به یگانگی رسیده بودند و هر دو، ساده بودند. رفتار زبانی او در شعر با رفتار اجتماعیاش فاصلهای نداشت به قول خودش:«رفتارش عادی است» این سادگی او باز تا حدود زیادی از تعامل مستعمر او طی دو دهه با نوجوانان آب میخورد. او با همه رفتاری پدر وارد داشت و این درشعرش هم منعکس است.
- شعر قیصرامینپور از حیث این سادگی و همه فهم بودن و از حیث اقبال عمومی اولین نیست شاعرانی قبل از او مثل سهراب سپهری، فریدون مشیری، پروین اعتصامی و... نیز چنین بودهاند. کمی بیشتر درباره این جنس از شعر و مرز آن با عوام زدگی بگویید.
سابقه تاریخی شعر فارسی و اقبالی که مردم به شعرها نشان دادهاند و ماندگاری شاعران، حکایت از این میکند که ایرانیان رابطهشان با شعر از سرسادگی، تمایلی به معما حل کردن ندارند.
حافظ، سعدی، مولانا و... همه کسانی هستند که شعرشان دو سطح دارد، یک سطح ساده که همه میتوانند. از آن لذت ببرند و یک ژرفای تأویلی که شعرایی بزرگان را سهل و ممتنع میکند و مرز این شعرها با شعرهای عوامپسند، همین ژرفای تأویلی است. شعر قیصر، صورتی ساده دارد ولی از ژرفای ژرف نیز برخوردار است.
- این ژرفای تأویلی شعر قیصر، به تأویل شما چیست؟
او با جهان و خداوندش یک ارتباط صمیمانه برقرار کرده است و از کلمه دارد به اندیشه میرسد و از طرف دیگر چالش خودش را با هستی قدیم و یگانه جهان به عنوان یک انسان معاصر باورمند با کلمات احضار میکند.
پرسشهای بسیاری از جهان دارد، به خصوص بعد از تجربه بیماری که خداوند را به عنوان حکیم و مدبر جهان مورد خطاب قرار میدهد. این یک باب بسیار مهم برای گفتوگو با اشعار امین پور با همان «امینپور شعر» است، قیصری که 8سال به صلیب رنج کشیده میشود. خودش میگوید:
این تویی، خود تویی، در پیش نقاب من
ای مسیح مهربان زیر نام قیصرم
قیصر، نمونه تیپیکال یک انسان موفق بود. شاعری نوآور و درجه یک که شعرهایش با اقبال عمومی روبهرو شد، ترانه سرایی موفق، یک آکادمیسین حرفهای ادبیات که تحقیقاتش در بالاترین سطوح دانشگاهی به عنوان اثر معتبر پذیرفته شد، یک معلم جذاب،یک روزنامهنگار ادبی مبتکر و حتی از نظر فیزیک ظاهری نیز خوش چهره و بالا بلند و خوش لباس، همه اینها در مدت زمان کوتاهی از زندگی برای او به دست میآید، بدون فراز و نشیب عمدهای و این از استثنائات روزگار ماست، چون شاعران معمولا جنونی دارند که از آنها شخصیتی موفق به لحاظ اجتماعی در نمیآید.
اینها را داشته باشید، ناگهان آن تصادف هولناک و 8سال رنج مزمن، خوب بالاخره باید این پرتاب شدن در موقعیت رنج و فضای پس از فاجعه، در شعرهای او خود را نشان بدهد که نشان داده است و برای این که آن را خوب دریابیم، باید شناسنامه درد را در اشعار قیصر امین پور جستوجو کنیم.
شاید بشود گفت که هیچکس به چشم ندیده است که شعر یک شاعر، اینقدر در زندگیاش مجسم شود، آنقدر که دردهایی که قیصر در اشعارش پیش از تصادف گفته بود مثل این که:
درد
حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم
به شکل مجسم بیاید و تمام هستیاش را احاطه کند. این شعر معروف را سال 67 یعنی 11سال پیش از تصادف سروده است، 11سال پیش از آن که درد، به شکل عینی و بیرونی همه را متوجه آقای امین پور کند. تأویل شخصی بنده این است که امین پور با گفتن آن شعرها که:
تو را به راستی
تو را به رستخیز
مرا خراب کن
که رستگاری و درست کاری دلم
به دست کاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکستهای بیبهانه بسته است
مسئول شد و تقاضای بزرگی از خداوند کرد و خداوند هم پاسخ او را داد و چقدر هم دقیق. قیصر از چیزهایی گفت که میتوانست نگوید. او میتوانست از پاییز و بهار تکراری همه شاعران بگوید، اما حرف از رازهای بزرگ عالم زد، از مگوهای عالم گفت و آن 8سال، شاید تاوان آن رازگشاییها بود. آنکه از درد میسراید، باید بداند که:
در کف شیرنر خوانخوارهای
غیر تسلیم و رضا کوچارهای
بدین ترتیب هیبت الهی بر زندگی آن موجود نحیف ظاهر شد و جاده بلا بر او گشوده شد. 48سال زندگی فرصت زیادی نیست و شاید به هیچ شیوه دیگری نمیشد در این مجال تنگ مایه، به تقاضای قیصر، تقاضاهایی از جنس «درد وارهها» اینقدر خوب پاسخ داد که خدا با این رنج 8ساله به او داد. شعر زندگی قیصر با زندگی شعرهای او در نقطه درد به یگانگی رسید و آن گلایههای عاشقانهای که مال بیرونیان نیست را رقم زد که:
با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی
درهر سؤال از همه پرسیدهام تو را
یا این شعر:
من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم
تو میتوانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟
از سروش نوجوان آن سالها بگویید ؟
در میان این خاطرات که مربوط به 17سال پیش میشود، چیزی که بیش از همه خود را به رخ میکشد، حرمتی است که او به ما میگذاشت، مشتی نوجوان مبتدی، ما علیالقاعده میبایست در ملاقات با شاعر و نویسندهای با آن اسم و رسم، سطوت و جبروتی حس کنیم یا لااقل در دل خود خارخار هراس و هیبتی از او بیابیم، اما حضور او همیشه با صمیمیت و امنیت آمیخته بود، صفتی که ویژگی مومنان است، هر وقت به سروش نوجوان میرفتم، میدانستم که آقای امینپور قطعا برایم وقت باز خواهد کرد حتی اگر دقایقی باشد و حتما شعرهایم را خواهد خواند و آن نکات زیر و رو کننده را حتما در حاشیه کاغذهایم خواهد نگاشت.
اصلا به توصیه او بود که رشته ادبیات را انتخاب کردم. بین حقوق و روانشناسی و ادبیات مردد بودم. و از ایشان مشورت خواستم گفت:«برای شما ادبیات بهتر است.» او استاد راهنمای من بود. موضوع پایان نامهام «شعر نوجوان» بود. در اواسط کار بودم که آن حادثه اتفاق افتاد. علیرغم این مسئله در اوج روزهای کسالت و بیماری به ناچار مزاحمش میشدم و همواره همان معلمی و بزرگواری شامل حالم بود.
روز دفاع هم، با چوب زیر بغل آمد. قیصر معلم بود و این معلمی او محدود به کلاس درس نبود، هر جا امین پور بود آن جا کلاس درس بود. گاهی وقتها فکر میکنم بعضی از آدمها با همه آدمها قوم و خویشاند و هر کسی به فراخور خودش دستی از آنها میگیرد و چیزی میستاند. آقای امینپور، قوم و خویش همه بچهها و بزرگترها بود. تا وقتی که بود، نصیب عشق از او میبردیم و حالا که نیست نصیب رنج از رنجوری او میبریم.
و آخرین خاطره
فرهنگسرای بانو، شب بزرگداشت حافظ دیدمش. کتاب اخیرم، «با گچ نور بنویس» را با خودم داشتم. هدیه کردم و گفتم:«به شما تقدیم شده است. باز کرد و دید امضا و یادگاریای ننوشتهام تعجب کرد.
گفتم:«خود کتاب به شما تقدیم شده است نه اینکه نسخه.» چون اول کتاب آوردهام:تقدیم به او که سرود:
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
شب تولدش، دوم اردیبهشت امسال، در خانهاش دیدمش که این، آخرین دیدار بود.
از او قول میخواستم که در کنگره «تجلی زن در آثار مولانا» حضور داشته باشد، مقالهای، میزگردی، سخنرانیای... گفت:تا ببینم حالم چه میشود و این بیت را خواند:
بگفت احوال ما برق جهان است
دمی پیدا و دیگر دم نهان است