در این میان، آنچه «گوهر شعر» نامیده میشود و آن «آنی» که حافظ در جستوجوی طلعتش بود، فارغ از ادوار و اوراد ادبی، در رهایی محتوم خویش در تار و پود معدودی از شعرها، میزید و به تشنگان شعر، شعور راستین جهان را در کالبدی نوآیین، هر بار تحفه میکند. عمران صلاحی و محمدباقر کلاهی اهری دو شاعری هستند که امروز شعری از هر کدام در این صفحه میخوانیم با تفسیری یا به اقتضای مقام، تأویلی .
شعر « شکل اذان» از کتاب « ایستگاه بین راه» سروده شاعر فقید، عمران صلاحی انتخاب شده است (از چاپ اول کتاب به سال 1356 توسط انتشارات دنیای دانش).
بدون مبالغه، این شعر یکی از زیباترین شعرهای مذهبی است.
فضای شعر فضای کهنی است؛فضایی که مربوط به حدود یک قرن پیش میشود؛ دورانی که غرش توپ، اوقات شرعی و به عبارتی اذان صبح و اذان مغرب را اعلام میکرد. به همین منوال نشانههای دیگری از همان زندگی سنتی و شهرهای قدیمی کشورمان در آن دیده میشود. خانههایی که حیاط دارند و حیاطهایی که درخت مو (تاک، انگور) دارند و داربستی که تاک بر آن پیچیده و بالا رفته و این داربست با سقف سبز برگهای تاک بیشتر حیاط را پوشانده است؛ حیاطی که حوض دارد و... یا دورهگردی با خورجینی بر دوش که گلاب میفروشد (که البته این یکی آشناییزدایی است که گلاب هیچ گاه توسط فروشندگان دورهگرد فروخته نمیشده است).
سید پیری که از کوچه میگذرد و یادآور پیرمردهایی است با کلاههای سبزی مثل عرقچین به علامت سیادت که هنوز هم در برخی از شهرها مثل شاهرود و یزد که بافت سنتی دارند یا روستاهای خراسان دیده میشود، یا قافلهای که از شهر بیرون میزند و به صحرا میریزد. اینها همه نشانههای زندگی سنتی شهرنشینی از نوع 3 نسل پیش ماهاست. نوستالژی خاص این تصاویر که فضاسازی شعر را برعهده دارند، یک نوستالژی معهود در شعر معاصر است و ریشه آن به طعم نامطبوع مدرنیته ناقص وارداتی در ذائقه ما ایرانیها برمیگردد. «شکل اذان» یک شعر تصویری تمام عیار است. هنر شاعر در تداعی آزاد و جوشان تصاویری متجلی شده است که در طیفی از زندگی بخشی و انرژی حیات، شادمانی، زیبایی و رمانتیسم، معصومیت و قداست و در یک کلمه «هستی»، در ترددند و محور و مرکز همه این تصاویر، «اذان»است.
مثلا صدای توپ که همراه با مغرب در شهرهایی مثل تهران قدیم شنیده میشد، علاوه بر رسالت نوستالژیک اش، در قرائت امروزی، برای ما یادآور عید است (عنصر شادمانی) و برگ سبز اذان که فضای شهر را میپوشاند، وقتی در امتداد 2تصویر موازی یعنی «شکفتن صدای توپ» و «شکفتن اذان عصر» میآید انفجاری از نشاط و حیات را تداعی میکند. تصویر برگهای تاک که نماد مستی است روی آب حوض که نماد زندگی است در حیاط یک خانه قدیمی که نماد آرامش و پاکی است و همه اینها در زیر مهتاب اول شب که نماد درخشش در تاریکی و امید است، یک تصویر مرکب میسازند که همانا «شکل اذان مغرب»است و به همین ترتیب است نمادهای تصویری دیگر.
به سبب درهم تنیدگی تصاویر درخشان (و احیاناً هایکووار مثل تصویر: اذان مغرب/ به شکل دسته پروانههاست / به روی گلدسته) با احساسات ژرف مذهبی مثل آرامش، امید، سرور و... این شعر را باید یک شعر مذهبی تمام عیار قلمداد کرد به خصوص آن که ساختار شعر، در جریانی تند از الهام شکل گرفته است و کسانی که با شعرهای عرفانی یعنی شعرهای برخاسته از حس و حال عارفانه آشنا هستند، احتمالا در این ادعا با من همنوا خواهند بود.
***
شعر ذوالجناح از کتاب« کاش» سروده محمدباقر کلاهی اهری انتخاب شده است. کتاب در سال 1378 توسط نشر همراه منتشر شده است. تعریف یونگ از اسطوره که آن را رویای جمعی یک قوم میداند،به شاعرانهترین شکل در این شعر متجلی شده است.
گندمزار در تاویل اسطورهای، به هبوط برمیگردد. «بیابان ظلمانی»، جایی است که گناه نخستین در آن امتداد پیدا کرده است یعنی «آز» که ریشه همه ستمهاست. جهانی که پر از ظلم شده است و مردمان سودایی برای فرار از واقعیت، به رویایشان پناه میبرند؛ رویای اسبی سرخ مو با اندامی بلند، ذوالجناحی شعلهور که شیههاش چون غرش دشنهای، قلمرو خاموش یک افسانه سنگی را میسوزاند.
درست در تقارن با گندمزار که نماد هبوط است و در صدر شعر نشانده شده است، شعر با سطر «ای اسب آسمان» تمام میشود. بدین ترتیب، شعر، علاوه بر این که شعری عاشورایی است، شعری آخر الزمانی هم به شمار میرود. نکته شاعرانه و بدیع، حضور بیچون و چرای صاحب آن اسب است بدون این که حتی کوچکترین اشارهای به آن شود. سوار این اسب کجاست؟! از یک طرف این اسب، به رویای نجات ربط پیدا میکند: «به ناگهان شاید اسبی سرخ مو/ چون رویای نیاکانم ظهور یابد / کنار این گند مزار».
پس باید سواری داشته باشد اما آخر این اسب ذوالجناح است، اسبی که صاحبش شهید شده است و خودش «سرخ مو» استکه غرق در خون سوارش در کنار گندمزار ظهور یافته است. این جاست که به یک «اجرای شاعرانه» برخورد میکنیم که همانا حاضر بودن شهید در عین غیبت اوست. همان طور که در عالم واقع، این حضور، جاری و ساری است، در شعر نیز، شهید ما صاحب هیچ تصریحی در کلمات نیست و از شعر غایب است اما با حضور اسب خون آلودش بلکه از آن فراتر با ظهور اسب خون آلودش در کنار گندمزار، سیطرهای روحانی بر شعر دارد. این جاست که ذوالجناح به عنوان یکی از نشانههای اصلی اسطوره «شهید مظلوم» با اسطوره آخرالزمان درهم میآمیزد و ناگفته و نانوشته، ظهور منجی را به واقعه عاشورا گره میزند، کاری که بدون هیچ تصریحی در شعر «ذوالجناح» صورت پذیرفته است.
شاعر با تاکید دوباره و چند باره بر رویای پدرانش انتظار را به زیبایی تلقین کرده است و اساسا با چیدن قید «به ناگهان» در کنار قید تردید «شاید»، شعر را با انتظار شروع کرده است. وقتی شاعر میگوید:«به ناگهان شاید اسبی سرخ مو/ چون رویای نیاکانم ظهور یابد/ کنار این گندمزار» تو گویی از ابتدای شعر، خواننده در کنار شاعر هر لحظه چشمشان به کناره تاریک گندمزار است: شاید ظهور کند.
در کنار همه اینها نمیشود از این نکته گذشت که این شعر، یک رویاست؛ شاعر رویایی را میبیند که پدرانش هم دیده بودند و بند اول و ناگهانگی آن، به روایت رویا میماند. در بند دوم روایت رویا با نوستالژی سطرهایی مثلا «این رویای ساده پدرانم بود» در میآمیزد و فضای کابوسوار آخرالزمان با سطرهایی چون «قلمرو خاموش یک افسانه سنگی را میسوزاند» به آن ضمیمه میشود؛ فضایی که ما را به فضای افسانههایی میبرد که در آن مردمان طلسم شدهاند.
تاریکی این فضا به شدت با اسطوه اهریمن پیوسته است و در این تاریکی است که ترکیب درخشان «چخماق یک رویا» معنیدار میشود و ژرفای آرزوی نیاکان شاعر را میرساند، مردمانی سودایی که تنها امیدشان به آسمان است و در قلمرو خاموش یک افسانه سنگی، چخماق رویا را به جرقه وا میدارند تا آن اسب شعلهور را ولو لحظهای، ولو «ناگهان، شاید» در کنار گندمزار ببینند و با هم در سکوت خیره به آتش رویا زمزمه کنند:
آه، آه، آه
ای اسب آسمان