اما شاید چون تاریخنویسها مرد بودهاند، نه که اصلا ننوشتهاند بلکه اگر نوشتهاند کمرنگ و گذرا نوشتهاند و به این دلیل زنان تاریخساز، آنچنان که شایستهشان بوده، مورد تقدیر و گرامیداشت افکار جمعی مردم کشورمان قرار نگرفتهاند.
اما در سالهای گذشته، زنان تاریخپژوه بسیاری به دنبال رد حضور آنها، کتابهای تاریخ را زیر و رو کردهاند تا زندگینامه و حضور حماسیشان را جمعآوری کرده و به معرض تماشا بگذارند تا حضورشان فراموش نشود و یادشان در ذهنها بماند.
***
به مناسبت فرا رسیدن ایام دهه فجر و به پاس رنجها و ایثارگریهای همه مبارزان راه حق، روایتی گزارشگونه از حضور بعضی زنان مبارز و ایثارگر در طول تاریخ معاصر ایران را- از صدر مشروطه تا پایان دفاع مقدس- با ذکر نمونههایی برایتان بازنویسی کردهایم.
زینب پاشا، قهرمان مبارزه با محتکران
اواخر دوره محمدشاه بود و بعد از جنگهای ایران و روس، قحطی و گرانی بیداد میکرد و از قحطی بدتر، ظلم و جور حاکمان قجری بود بر مردم فلاکتزده. در آن میان مردم تبریز علاوه بر همه این مشکلات، با طبقه وابسته به حکومتی مواجه بودند که ارزاق عمومی را احتکار میکردند و به قیمت خون پدرشان به مردم گرسنه میفروختند.
درست در همین زمان، «بیبیشاه زینب»- فرزند شیخ سلیمان که در محله فقیرنشین و قدیمی عمو زینالدین تبریز زندگی میکرد- بهپا خاست و با سخنرانیهایش به مردم این شجاعت را داد که جلوی محتکران بایستند.
اما بعد از مدتی راه چاره را در سازماندهی تعدادی از زنان داوطلب شهر دید و حمله به انبار غله! تلاشاش ثمر داد و توانست در روز 14 ربیعالاول 1313 قمری به همراه سایر زنان داوطلب و بعدا با همراهی تعدادی از مردان شهر به انبار والی آذربایجان حمله کند؛ به طوری که تمامی موجودی آن انبار را میان گرسنگان شهر تقسیم کرد و پس از آن بارها به انبار گندم محتکران شهر- که همه به نوعی وابسته به حکومت بودند- حمله کرده و شهر را از خطر مرگ بر اثر قحطی نجات داد.
بیبیشاه زینب معروف به «زینب پاشا» تا سالها نماد مبارزه با ستمگران شناخته میشد و مردم تبریز یادش را گرامی داشته و میدارند.
شهید عذرا کردستانی
سالها بعد وقتی زمزمه مشروطهخواهی بلند شد و مردم به یاری علما، بر استبداد ناصری شوریدند، زنان بسیاری که سالها رنج زندگی در زیر سایه حکومت قاجار را حس کرده بودند، به صف مبارزان پیوسته و فداکاریهای بسیاری در این راه کردند؛ ازجمله آنها میتوان به «عذرا کردستانی»- که اولین زن شهید مشروطه است- اشاره کرد.
شوهر عذرا از مجاهدان کردستان بود که به نیروهای ستارخان پیوست و در تبریز بهدست سربازان محمدعلی شاه به شهادت رسید. عذرا بعد از شهادت شوهرش، تفنگ او را به دست گرفت و به صف مجاهدان پیوست.
در بین مجاهدین تبریز، نزدیک به 30 زن- که لباس مردان را پوشیده بودند و سر خود را با شال و کلاه پوشانده بودند- حضور داشتند. عذرا در موقع فتح رشت زخمی شد و با بدن زخمی همراه مجاهدین به طرف تهران حرکت کرد و در جریان درگیری با سربازان شاه در منطقه قزوین به شهادت رسید.
اما شاید جالبتر از آن، زندگی مبارز مشهور مشروطه «سردار مریم بختیاری» باشد. بیبی مریم بختیاری، دختر حسینقلی خان ایلخان بختیاری بود. پدرش را وقتی 4ساله بود از دست داد؛ زیرا پدر زیر بار حرف زور «ظل السلطان»- حاکم زورگوی اصفهان- نرفته بود و اینچنین ظلالسلطان- پسر ناصرالدین شاه قاجار- او را به شهادت رساند و برادران مریم را زندانی کرد.
برادر بزرگتر بیبی مریم- «سردار اسعد بختیاری»، تنها برادری که زندانی نبود- سرپرستی او را به عهده گرفت و به او خواندن و نوشتن آموخت. اما زمانی که مریم به سن بلوغ رسید به دلیل رسم غلطی که در میان عشایر بود، او را به زور به علیقلیخان چهارلنگ دادند؛ چون در کودکی نافبُر او شده بود و این در حالی بود که بیبی مریم 13ساله، زن سوم علیقلیخان بود.
وی 5 سال با علیقلی خان زندگی کرد و در این 5سال 3 پسر به دنیا آورد که یکی از آنها به خاطر بیماری فوت شد اما 2 پسر دیگرش به نامهای محمدعلی خان و شیرعلی مردان خان برایش باقی ماندند.
شوهرش در یک درگیری قبیلهای کشته شد و متاسفانه برادرش بعد از گذشت یک سال او را دوباره به زور و این بار برای تحکیم روابط بین خوانین به عقد پسرعمویش درآورد.
این پسرعمو فردی بسیار عیاش و لاابالی بود که با وجود داشتن 4 زن عقدی (بیبی مریم زن چهارم او بوده) زنان صیغهای بسیاری نیز داشته و بیبی مریم سالهای جهنمی طولانیای را با این مرد زندگی کرد.
با شروع انقلاب مشروطه، بیبی مریم 30ساله وقتی میبیند برادر و پسر دومش شیرعلی مردانخان چهارلنگ به صف مجاهدین میپیوندند، چون این مبارزه را حق میدانسته، همراه آنها میشود و حتی در فتح تهران هم شرکت میکند. مهارت او در تیراندازی و اسبسواری زبانزد خاص و عام بوده.
وی پس از پیروزی مشروطهخواهان به زادگاهاش برمیگردد و به بزرگ کردن فرزندان و نوههایش مشغول میشود تا دوره رضاخان قلدر که شیرعلی مردانخان به همراه یارانش علیه ظلم و جور دیکتاتوری رضاشاه قیام میکند، اما از ارتش رضاخانی شکست میخورد و به شهادت میرسد.
بیبی مریم که در سن کهولت طاقت داغ شهادت فرزند را نداشت، اندکی بعد از شهادت پسرش وفات کرد.
زنان و مبارزه، شکنجه و ساواک
بعد از کودتای 28مرداد سال 32، محمدرضا پهلوی انگار دیگر خیالش راحت شده بود که میتواند هر کاری دلش میخواهد بکند؛ بدزدد، ببرد، بکشد و... . حامیاش آمریکا بود و خیالش راحت.
بعد از قیام 15خرداد 42 حتی خاطر رژیم راحتتر هم شد؛ از مردم که زهر چشم گرفته بود، رهبرشان را هم که تبعید کرده بود؛ پس دیگر ترس نداشت از پر کردن زندانهای ساواک و....
در آن سالها مردم به فرزندانشان یاد میدادند که باید از ساواک ترسید. آنها به فرزندانشان میگفتند ساواک از همهچیز خبر دارد؛ حتی میداند امشب، شام آبگوشت میخوریم.
امروز اگر هر پژوهشگری سراغ اسناد ساواک برود، هم میتواند بفهمد پدر و مادرهای آن روزگار خیلی هم بیراه نمیگفتهاند و هم میتواند بفهمد که آن شایعات اغراقگونه از کجا سردرآورده بوده.
حالا شما تصور کنید در آن زمان، مردان و زنانی از این آب و خاک، با وجود آگاهی از مسیری که در آن قدم میگذاشتند، راه مبارزه با رژیم پهلوی را پیش گرفته بودند. آن جوانها در آن سالهای خفقان ـ وقتی دغدغه خیلی از همسنوسالهایشان دیدن فلان فیلم آبگوشتی سینما بود و نوار جدید فلان خواننده و ازدواج فلان هنرپیشه با بهمان هنرپیشه ـ کتاب میخواندند و سخنرانی گوش میدادند؛ کتابهای دکتر شریعتی و شهید مطهری را میخواندند؛ پای سخنرانی آیتالله سعیدی و آیتالله غفاری مینشستند؛ پای صحبتهای شهید مدنی و شهید دستغیب و... و اینطوری مبارزه را شروع میکردند؛ مبارزهای برای آگاه کردن مردم و شناساندن افکار امام(ره) در تبعید.
اما داستان زندگی چند تن از این زنان مبارز:
شهید فاطمه امینی
پدر فاطمه کارمند بود، مادرش خانهدار؛ اهل مشهد بود و شدیدا مذهبی. سال 40 در دانشگاه تربیت معلم مشهد در رشته زبان و ادبیات انگلیسی قبول شد. یک سال بعد در همان دانشگاه «انجمن اسلامی بانوان» را تشکیل داد و در آن با سایر دختران دانشجوی عضو انجمن، قرآن میخواندند و کتابهای عقیدتی، تا بیشتر بفهمند.
سال43 فارغالتحصیل شد و رفت سراغ شغل معلمی. معلم بود تا سال49 که با منصور بازرگان ازدواج کرد و مجبور شد از مشهد به تهران بیاید. همسرش از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود و اینطوری او هم به شکل رسمی وارد فاز مبارزه مسلحانه شد.
البته 2 سال اولی که به تهران آمده بود، باز معلمی میکرد و در چند مدرسه دخترانه درس میداد ولی وقتی شوهرش دستگیر و زندانی شد، معلمی را رها کرد و کارش شد فقط مبارزه. تا اینکه در 16 اسفند 53 دستگیر شد و به کمیته مشترک ضدخرابکاری منتقلش کردند.
اول کتک زدنهای عادی شروع شد و بعد با کابل او را زدند ولی هیچ اطلاعاتی نمیداد.
آنوقت شکنجهگرها شوکهاش کردند. برادرش را به اتاق بازجویی او آوردند و خواهر و برادر را جلوی هم شکنجه کردند ولی باز هم فاطمه لب باز نکرد.
فاطمه را به یک تخت فلزی بستند و زیرتخت، گاز پیکنیکی پرشعله روشن کردند. وقتی تخت داغ شد یکی از شکنجهگران با پاهایش روی شکم فاطمه رفت و این طوری پشت فاطمه سوخت. بدن سوختهاش عفونت کرد. 2 ماه در بیمارستان بود.
کمی که بهتر شد دوباره شکنجهها شروع شد. اما فاطمه یک بار به منوچهری ـ شکنجهگر معروف ـ گفته بود: «شماها هنوز این را نفهمیدهاید که اگر من میخواستم حرف بزنم و این حسابها را بکنم، این همه شکنجه را تحمل نمیکردم و همان موقع که سالم بودم بچهها را لو میدادم. میخواهید همرزمانام را معرفی کنم تا شما آنها را هم مثل من شکنجه کنید؟!».
این حرف آخر فاطمه بود و برای همین در یکی از اسناد ساواک نوشته شده که فاطمه امینی در 25 مرداد سال54 مرده است.
شهدایی مثل فاطمه زیاد بودهاند؛ حتی کسانی که جلوتر از زمان خود بودهاند و چیزهایی را فهمیدهاند که خیلیها آن مطالب را 10 سال بعد فهمیدند.
«فاطمه جعفریان» و «طیبه واعظدهنوی» هر دو از زنان مبارز اصفهان بودند که همراه همسرانشان ابتدا عضو سازمان مجاهدین خلق شدند اما پس از مدتی به التقاطی بودن افکار اعضای سازمان پی بردند و وقتی متوجه شدند که رهبران سازمان قرار است تغییر ایدئولوژی بدهند و به جای اسلام مرام مارکسیسم را قبول کنند، در سال 53 از سازمان انشعاب کردند و گروه «مهدویون» را تشکیل دادند و به مبارزه ادامه دادند تا زمانی که لو رفتند.
بعضیها هم معتقدند که شاید بعضی از رهبران سازمان مجاهدین آنها را لو دادند تا خبر تغییر مواضعشان به گوش بقیه مبارزین نرسد. فاطمه جعفریان و همسرش در درگیری با نیروهای ساواک شهید شدند و طیبه و همسرش هم بعد از محاکمه به جوخه اعدام سپرده شدند و شربت شهادت نوشیدند.
اسناد ساواک را که بررسی کنی، به نام زنان مبارز بسیاری برمیخوری که سالها شکنجه و تحقیر را تحمل کردهاند و عقب ننشستهاند؛ طوری که آن دوران را گذرانده و چشمشان به روزهای پیروزی روشن شده است.
کافی است خاطرات خانمها «مرضیه حدیدچی»، «طاهره سجادی»، «بتول غفاری»، «حمیده نانکلی» و... را بخوانید و ببینید که این زنان چگونه حتی در زیر شکنجه، بزرگترین دغدغهشان حفظ حجاب بوده است.
مثلا وقتی روسری را از خانم حدیدچی و دخترش میگرفتهاند، آنها پتوی سلول را روی سرشان میکشیدهاند و با آن حجابشان را حفظ میکردهاند و شکنجهگران هم به تمسخر به آنها مادر و دختر پتویی میگفتهاند.