خاطره یک خانه قدیمی
مامان در کمد را باز میکند و از آن یک لباس سبز رنگ بیرون میآورد.
عمه جان از مکه آورده بود. تا آنجا که یادم می آید؛ عمه جان پیر بود و موهای مثل برف سفیدش از روسری بیرون زده بود. مامان لباس را روی تنم مرتب می کند. دستم را سفت میگیرد و از خانه بیرون میرویم.
جلوی در آبی با میلههای آبی آهنیاش ایستادهام و سایه مادر جان از پشت شیشههای مشجر پیداست. من در هیکل بزرگش گم میشوم. مادرجان مرا سفت گرفته نمیگذارد دنبال مامان بروم و با یک بیسکویت سرم را گرم میکند.
تصویرگری: فرزانه رضایی، ملارد
دمپاییهای بزرگ آقاجان را پایم میکنم و به حیاط میروم. دمپاییها تلقتلق صدا میکند و من خوشم میآید. آقاجان طبق معمول مشغول کاشتن گل است. گلهای نیلوفر سفیدش را با یک نخ، مثل پیچک به دیوار بسته است. وقتی چهار زانو مینشیند، من همقدش میشوم. مرا سفت بغل میکند و من میخواهم از دستش فرار کنم؛ ولی نمیشود. قدّم به گلدانهایی که آقاجان سر تاقچه حیاط گذاشته نمیرسد. قدّم را برای برداشتن یکی از آنها بلند وکوتاه میکنم، اما نمیشود. مثل همیشه مادرجان روی چهارپایه چوبیاش نشسته و غذا میپزد. بوی غذا تمام حیاط را پر کرده؛ ولی من نمیدانم غذا چیست. روی پله جلوی در مینشینم و آقاجان به من چای شیرین میدهد. در نعلبکی (که تازه اسم سختش را یاد گرفتهام) میریزد و من هورت میکشم و تا چای تمام بشود و آقاجان برود، من سر وقت گلها در حیاط هستم. خلاصه آقاجان از حیاط اخراجم میکند. یک آقاجان است و جانش و گلها.
حالا جای آن خانه با میلههای آهنی و شیشههای مشجرش یک آپارتمان سه طبقه ساخته شده که خود آقاجان هم طاقتش را ندارد. ولی در ذهن من خاطره یک خانه قدیمی که محبت در آن سابقه زیادی داشته تداعی میشود؛ خاطره شبهای یلدایش و فندقهایی که زیردندانم تق صدا میکرد و دایی که همیشه از من میخواست برایش شعر بخوانم و خاطره باغچه کوچک غرق بنفشه آقاجان. امروز باد به جای آن خاطرههای قدیمی برایم نوجوانی آورده. باد شلخته است و هرچیزی را جایی میاندازد؛ ولی نباید این خیال دور را جایی بیندازد، تا یادم بماند که جواب لبخند، لبخند است.
فرناز میرحسینی از تهران
حضور گذشته در اکنون
به فعل جملههای این داستان دقت کنید. میکند، میآورد، میروم... این فعلها هم بر زمان حال دلالت میکند، هم برآینده. وقتی مشغول خواندن کتابی هستید، اگر کسی بپرسد چهکار میکنید، میگویید دارم کتاب میخوانم. یعنی در جمله کتاب میخوانم فعلی را به کار میبرید که اندکی پیش از زمان حال شروع شده و هنوز هم ادامه دارد. این داستان دارد گذشتهای را شرح میدهد که هنوز هم ادامه دارد. راوی در بخشهای اول و دوم و سوم از خانهای قدیمی میگوید. اما در بخش پایانی از حال میگوید و با یک دریغ؛ حالی که دیگر آن خانه قدیمی وجود ندارد، اما حال و هوایش هنوز هست. گذشته دست از سر راوی برنداشته و شیوه روایت و توصیفها نشان از حضور پر رنگ گذشته در ذهن اکنون راوی دارد؛ مثل گم شدن راوی در هیکل بزرگ مادرجان، خاطره باغچه پر از بنفشه و آقاجانی که مدام جلوی چشمش است.
فقط یک ساعت
صبح جمعه بود. میخواستم تا لنگ ظهر بخوابم و بیخیال درس و مشق شوم؛ اما مامانم آمد وگفت: «زود، زود بلند شو، صبحانه بخور که خیلی کار داریم.» من از جایم بلند نشدم. مامانم از توی آشپزخانه صدایم کرد و گفت: «بچه مگر با تو نیستم؟ بلند شو، لنگ ظهر هم گذشت.» ولی گوش من بدهکار نبود. مامانم دستبردار نبود. تند تند صدایم میکرد. بالاخره بلند شدم و گفتم: «اگر گذاشتید دو دقیقه، فقط دو دقیقه بخوابیم!» خلاصه آنقدر به مامانم التماس کردم که قبول کرد؛ آن هم با شرط و شروط. شرط اول: فقط یک ساعت. شرط دوم: ظرفها را بشویم. شرط سوم: لباسهای افراد خانواده را اتو کنم. خلاصه، تمام این حرفها و کارها را به جان خریدم، فقط برای یک ساعت خواب. مامانم که رفت، یک زنبور آمد جلوی پنجره اتاقم. خودش را میزد به شیشه پنجره. بدتر از این، تند تند وز وز هم میکرد.
تصویرگری: فریبا دیندار ، خبرنگار افتخاری ، شهرری
غرغرکنان از جایم بلند شدم، مگسکش را برداشتم، پنجره را باز کردم و یکی زدم توی سرش. بعد هم پنجره را بستم و گرفتم خوابیدم. تازه چشمهایم داشت گرم میشد که با صدای بلندی از جایم پریدم. دیدم داداشم تلویزیون را روشن کرده و برنامه کودک تماشا میکند. چون مامانم با چرخ گوشت کار میکرد، داداشم یکدفعه صدای تلویزیون را زیاد کرده بود. بلند شدم، دوتا جیغ سر داداشم کشیدم و تلویزیون را خاموش کردم و دوباره خوابیدم. دستبردار خواب نبودم، سرم را گذاشتم روی بالش و به خیال این که قرار است یک ساعت بخوابم، چشمهایم را بستم. بعد از مدتی با صدای تلفن از خواب بلند شدم و گفتم: «کسی نیست این تلفن را جواب بدهد؟» انگار خبری از کسی نبود. ناچار بلند شدم و رفتم سراغ تلفن. دایی، عمو، خاله، عمه، مادربزرگ، پدربزرگ میخواستند برای شام بیایند خانه ما. نفهمیدم خوابآلود پشت تلفن چی گفتم و چی شنیدم. گوشی را گذاشتم و مامانم را صدا کردم و گفتم برای شام چه مهمانهایی داریم. مامانم تا شنید، گفت: «میدانی چهقدر کار داریم؟» گفتم: « نه.» گفت: «بدو زود صورتت را بشور که خیلی کار داریم.» داشتم غرغرکنان از پلهها پایین میآمدم که از پلهها قل خوردم و افتادم پایین. آن روز انگار همهچیز دست به دست هم داده بودند که نگذارند من بخوابم!
فاطمه موذنی، خبرنگار افتخاری از شهر قدس
خاطره یا داستان؟
این اثر، شرح روز جمعه نوجوانی است که دوست دارد تا لنگ ظهر بخوابد؛ اما همهچیز برعکس میشود. اثر بر لبه همین وارونگی حرکت میکند. این وارونگی کمی هم به سوی طنز پیش میرود. طنزی پنهان و کمرنگ که نویسنده تلاش نکرده آن را برجسته و پررنگ کند. سؤال اینجاست که این اثر خاطره است یا داستان؟ در نگاه اول خاطره است؛ چون راوی خاطره روز تعطیلش را روایت میکند؛ اما در نگاه کمی دقیقتر میتوان آن را داستان هم نامید. به چند دلیل:
1- خاطره کمتر به جزئیات میپردازد و بیشتر ماجرا را شرح میدهد. در این اثر جزئیاتی بیان شده که فضا و شخصیتها را برجسته کرده.
2- در خاطره معمولاً گفتوگو نقش چندانی ندارد. گفتوگوهای یک خاطره بیشتر اطلاعرسانی میکند. در گفتوگوها این اثر بیانکننده درون آدمهاست و میتوان از میان آن به حس و حال آدمها پی ببرد.
3- در خاطرهنویسی نمادپردازی وجود ندارد. در این داستان زنبور میتواند نماد سروصدا و هرگونه مزاحمتی باشد که در خانه وجود دارد و نمیگذارد راوی راحت بخوابد.
اما داستان کامل نیست. لازم است نویسنده آنچه شنیده یا دیده یا تجربه کرده، بار دیگر از صافی تخیل خود عبور دهد و با جابهجایی در بخشهای مختلف اثر و پررنگ کردن طنز آن، داستان را به داستانی خوب و خواندنی تبدیل کند.