شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸ - ۲۰:۰۲
۰ نفر

فرهاد حسن‌زاده: به چشم‌هایش نگاه که می‌کنی، به یاد روزهای بارانی می‌افتی، حتی اگر در دل داغ‌ترین روز تابستان باشی.

شما را نمی‌دانم اما من به یاد چیزهای دیگری هم می‌افتم. مثلاً به یاد تک درختی در کویر که گذر باد، کمرش را خم و شاخه‌هایش را کج کرده است. تک درختی که تنهایی‌اش بیشتر از هر چیزی توجه تو را به خود جلب می‌کند.

مهدی آذریزدی هشتاد و هشت بهار را دیده است. او در سال 1300 در خرمشاه یزد به دنیا آمد. هرگز مدرسه نرفت و نه مِهر آموزگار را چشید و نه مُهر قبولی بر کارنامه‌ مدرسه‌اش نشست. او خواندن و نوشتن را توی خانه از پدرش یاد گرفت و قرآن‌خواندن را از مادربزرگش آموخت. مهدی خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت، اما از این نعمت دور بود، چون خانواده‌اش وضع مالی خوبی نداشت و پدرش  هم اجازه نمی‌داد  او کتاب بخواند.

ولی بالاخره به آرزویش رسید و در یک کتاب‌فروشی مشغول به کار شد. او در جوانی به تهران رفت و در کتاب‌فروشی‌های آنجا کار کرد. البته فقط کتاب‌فروشی نمی‌کرد. یکی از کارهایش نمونه‌خوانی یا غلط گیری کتاب‌هایی بود که قرار بود چاپ شوند.

در سال 1335 روزی آذریزدی در حال غلط‌گیری کتابی برای چاپ بود. این کتاب «انوار سهیلی» نام داشت. به نظر او قصه‌ای که می‌خواند خیلی جذاب و شیرین بود و اگر به زبان ساده برای کودکان نوشته می‌شد، بچه‌ها هم از آن لذت می‌بردند. همان جا بود که تصمیم مهمی گرفت:« قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب».

آذریزدی  را همه با کتاب‌های هشت‌جلدی« قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» می‌شناسند، در حالی که او 32 کتاب نوشته که اکثر آنها بازنویسی داستان‌های ایرانی یا قرآنی است. به چشم‌های منتظرش نگاه کن. او سخت بیمار است .چه کسی قصة پر غصة او را خواهد نوشت؟

این یادداشت هنوز گرم است؛ هنوز نشانه‌هایی از تپش‌های قلب نویسنده در آن دیده می‌شود. می‌دانید چرا؟ این یادداشت چند روز قبل از کوچ آذریزدی نوشته شد. حالا که این تکه آخر را می‌نویسم، او رفته و من دو ساعتی می‌شود که از مراسم تشییع جنازه‌اش برگشته‌ام. مراسمی که او همچنان در آن غریب بود. او را با هواپیما به یزد بردند تا در خاک آشنای دیارش آرام بگیرد.

کد خبر 85311

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز