هیچوقت به آدمها اینطور نگاه نکردهام که «خب، چون سنش بالاتر است، پس بیشتر میفهمد!»
لازم است اعتراف کنم که همیشه به طور خاص نسبت به نوجوانان نگاه محترمانهای داشته و برایشان شخصیت قائل بودهام. با این حال امروز میخواهم از این گروه سنی دوستداشتنی – که شما باشید!- گلهای خودمانی بکنم.
چندوقت پیش شعری از یک نوجوان به دستم رسید. راوی شعر، پیرمردی بود که از گذشتن و تلفشدن عمرش شکوه میکرد. چند بار شعر را از اول تا آخر خواندم و با این که دربارۀ این قبیل شعرها، پیشزمینۀ خوبی نداشتم، به این نتیجه رسیدم که «نه، واقعاً شعر خوبی است!» و آن را در نوبت چاپ گذاشتم. با اینهمه وقتی که بعدتر یاد سراینده و فاصلۀ سنی، تجربی و روحی او با راوی افتادم، با تردید از خودم پرسیدم: «این شعر، واقعاً شعر خوبی است؟» و سؤالی دیگر: «چه ربطی میتواند باشد بین یک نوجوان و پیرمردی که طعم گوشهگوشۀ زندگی را چشیده و حالا خود را در پایان راه میبیند؟»
باز هم مجبورم از شما بخواهم که قبول کنید من جزو آن دسته آدمها نیستم که موفقیت یک شعر را وابسته به ریشهداشتن آن در واقعیت میدانند. اگر قرار بود شاعران فقط از اتفاقات مستندی که برایشان پیش آمده بنویسند، امروز چیزی بیشتر از یک مشت شعر کسلکننده نمیداشتیم.
من هم مثل شما برای خیال و کشفهای شاعرانۀ ناشی از آن، ارزش قائلم و حتی فکر میکنم یک نفر میتواند در شعرش تا آسمان پرواز کند، بدون این که بالی روی شانههایش داشته یا سوار هواپیما شده باشد!
بارها شاهد بودهام که مخاطبان از روبهرو شدن با شعرهایی که ریشه در تجربه یا حسهای عمیق و دقیق شاعران دارند، دچار تأثر و لذت بیشتری شدهاند. و دانستن همۀ اینها کار من و تو را که قرار است شعر تازهای بنویسیم، سخت و سختتر میکند.
حتماً تو هم از این به بعد وقتی که خودکار دستت میگیری و میخواهی شروع به نوشتن شعری تازه کنی، دستت میلرزد و ناخوداگاه از خودت میپرسی: این شعر، آینۀ واقعی حرفهای من است؟
*
دلی نازک بهسان شیشه دارم
اگر آهی کشم، اندیشه دارم
سرشکم گر بُوَد خونین، عجب نیست
مو آن نخلم که در خون ریشه دارم
باباطاهر